eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
تا این را گفت، الهه که زیرِ پارچه سفیدِ درونِ قبر تاریکش خوابیده بود و منتظر بود که سمانه برود سراغش، خنده‌اش گرفت و زیرِ پارچه سیاه، از خنده داشت تمام بدنش می‌لرزید. یکی از بچه‌ها که به قبرِ الهه نزدیک‌تر بود، تا چشمش به الهه خورد و متوجه تکان‌های شدید الهه شد، به طرف الهه اشاره کرد و با وحشت به بچه‌های اطرافش گفت: «وای این مُرده داره میلرزه. زنده شده...» این را گفت و از سر جا بلند شد و با جیغ بلند در تاریکی شروع به دویدن کرد. بقیه بچه‌ها هم تا دیدند جنازه الهه دارد تکان می‌خورد و حتی دستش را بالا آورده و گذاشته روی دلش، آنها هم ترسیدند و پشت سرِ آن طفلکِ بی‌نوا شروع به دویدن کردند. سمانه که میخواست بچه‌ها را ساکت کند، با صدای بلند و وحشتناک گفت: «بشین بچه! بشین که میام میگیرَمتا!» تا سمانه این را گفت و صدایش مانند صاعقه با وِلوم چهل برابر در فضای کوچک کتابخانه پیچید، بچه‌ها بدتر وحشت کردند و با حالت جیغ از کتابخانه خارج شدند. داود که تازه رسیده بود مسجد، دید بیست سی تا دختربچه با جیغ و وحشت دارند از پله‌های کتابخانه به پایین سرازیر می‌شوند. اینقدر بچه‌ها وحشت‌زده بودند که حواسشان نبود و از بغلِ میزِ کتابِ بچه‌های نرجس که می‌خواستند رد بشوند، محکم به آن برخورد کردند و همه آن کتاب‌ها ریخت روی زمین. بچه‌ها هم که هنوز صدای بلند سمانه و لرزش اندام جنازه الهه جلوی چشمشان بود، فقط فکر فرار بودند و پا روی همه کتاب‌ها گذاشتند و در حالی که فقط می‌خواستند خود را نجات بدهند، کتاب‌ها را لگدمال کردند و رفتند! برگردیم به سر قبر سمیه! سمانه که دید سمیه گند زده، او را رها کرد و خود را به بالای سرِ الهه رساند. نمی‌دانست که وقتی یکی از کارکترها خنده‌اش گرفته و دارد از خنده می‌میرد، باید نگاه‌ها را از او دور کرد. سمانه اشتباه کرد و رفت بالای سرِ الهه. با حالت وحشت و عجین شده با خشم و به سبک شبِ اول قبر کافران به الهه گفت: «بلند شو ملعون! بلند شو ببینم!» الهه به زور خنده‌اش را کنترل کرد و برای این که بتواند درست دیالوگش را بگوید، گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، پیرزنه که الهی بگم خدا چه‌کارش بکند بلند گفت: «دست‌پاچه نشو الهه! میخوای یه لیوان آبم بخور بعد پاشو!» این را که گفت، انگار بمب اتمِ خنده را بغل گوش الهه منفجر کرده باشند. یهو از بس خنده‌اش گرفت، خنده‌اش با فشار از دهانش زد بیرون. شروع به ریسه رفتن روی زمین کرد. همان‌طور که مثلا کفن روی او بود، چنان دست و پایش را تویِ شکمش جمع کرده بود و می‌خندید که تمامِ خلایق از خنده به در و دیوار می‌خوردند. سمانه دید عنان کار از دستش در رفته! آن نمایش اصلا دیالوگ لازم نداشت. به قرآن! نرجس و تیمش شده بودند مضحکه عالم و آدم! از یک طرف الهه بود که داشت نفله میشد از خنده و قادر به کنترل خنده‌اش نبود. از طرف دیگر، سمیه اینقدر در نقشش فرو رفته بود که همین طور که نشسته بود و کَفَنَش دورش پیچیده و چشمانش بسته بود، یک خمیازه بلند و صدادار کشید و صدایش از میکروفن یقه‌ای که داشت، پخش شد و در فضای کتابخانه پیچید! بتول که شده بود ملکه عذاب نرجس و گروهش، تا خمیازه سمیه را دید، بلند گفت: «بخواب سمیه! چرا پاشدی؟ بخواب هنوز قیامت نشده!» این را که گفت، تا خودِ سمیه هم خنده‌اش گرفت و صورتش را پشت کَفَنَش قایم کرده بود و می‌خندید. نرجس که مثلا کنارِ قبر سمیه ایستاده بود، با عصبانیت دستِ سمیه را گرفت و بلند کرد و کشید و از قبرش درآورد و همین طور که جلو می‌رفت، او را پشت سرش می‌کشید و با خود می‌برد. اما نباید این کار را میکرد. چون الهه تا دید سمیه از قبرش خارج شده و دارد می‌رود، آخرین میخ را به تابوتِ تاریخ کهنِ سینما و تئاترِ کشور کوبید و بلند شد و نشست و در حالی که نویدِ محمدزاده درونش زنده شده بود، رو به طرف سمیه گفت: «سمیه نرو... سمیه اگه تو بری، اینا نمیگن الهه خنده‌اش گرفته بود... نمیگن سمانه بد بازی میکرد... نمیگن نرجس خانم، یه کارگردان درست و حسابی نیاورد تا همه چیز ارزشی و بومی اداره بشه... نمیگن بتول خانم دهنشو بد موقع باز کرد و ما حساب زبونِ بتول خانمو نمی‌کردیم... میگم نرو چون میخوام بمونی و این گندو که با هم زدیم درستش کنیم. نرو تا اینا نگن بچه‌های نرجس عرضه نداشتن کار فرهنگی کنن... سمیه نرو... وقتایی که تو نیستی، من تو اون دخمه باید کلی تبلیغ کتابای نرجس‌خانمو بکنم و آخرشم کسی نگام نکنه. اگه تو بری سمیه... همه چی خراب میشه سمیه! ما چیکار کنیم سمیه؟ دوباره میایی سمیه؟ دیالوگ بگیم سمیه؟ سمیه نرو...» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶روز عید فطر-کوچه مسجدالرسول🔶 دسته دسته مردم وارد مسجد می‌شدند. فضای چراغانی و جشن و عید بود و همه خوشحال و سرحال. بچه‌های ایستگاه صلواتی دو نوع شربت داشتند و المیراخانم از آشپزخانه مسجد برای آنها شربت می‌آورد. دو گروه از بچه‌های گروه احمد، با پر ایستاده بودند وسط حیاط و دم در، و به مردم خوشامدگویی می‌کردند. صحن مسجد پر شده بود و حیاط مسجد هم کم‌کم در حال پر شدن بود. و این در حالی بود که ندای خوش و زیبای«الله اکبر. الله اکبر. وَلِلّهِ الْحَمْدُ، اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى ما هَدینا وَلَهُ الشُّکْرُ على ما اَوْلینا...» فضای کوچه و خیابان و محله را عطرآگین کرده بود. اما الهام... نگران و چشم‌انتظار. منتظر بود که داود بیاید و بتواند او را در روز عید از نزدیک ببیند و عیدمبارکی بگوید. نیم ساعت بود که جوری که تابلو نباشد، در کوچه مسجد ایستاده بود تا این که دید یک پژو جلوی مسجد ایستاد. تردید داشت که داود است یا نه؟ قدم‌قدم به طرف پژو رفت تا این که دید درِ ماشین باز شد و به جای داود، حاج آقا مهدوی، سرحال و بدون کسالت، از ماشین خارج شد. مردم گرفتند اطراف حاج آقا و سلام و احوال‌پرسی کردند. کم‌کم داشت دور ماشین مهدوی شلوغ میشد که راننده ترجیح داد تا شلوغ‌تر نشده، آرام آرام ماشین را حرکت بدهد و از آن صحنه دور شود. هنوز ماشین به الهام نرسیده بود و الهام داشت با دقت به راننده نگاه میکرد. اما راننده ماسک زده بود و مشخص نبود که کیست؟ تا این که وقتی میخواست از کنار الهام رد بشود و برود، راننده یک لحظه نگاهش به طرف نگاهِ الهام رفت. با این که فورا چشمش را برگرداند و به طرف جلو نگاه کرد، اما الهام متوجه شد که داود است. الهام کنار خیابان خشکش زده بود و به صدم ثانیه هایی که داود داشت میرفت و اعتنایی به او نکرد و حتی شیشه ماشینش را بالا داد تا دیگر مشخص نباشد، فکر میکرد و اشک داغ از صورتش می‌چکید. مردم داشتند برای نماز عید فطر مهیا میشدند. اما الهام... همان جا که خشکش زده بود، نشست و در حالی که روی سنگ‌فرش کنار پیاده رو بود، به دور شدن ماشین داود زل زده بود. داود رفت... اما الهام... همانجا روضه وداعش با داود را چنین می‌خواند: او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود... «والعاقبه للمتقین» پایان @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
گزارش مالی خیریه بدینوسیله به استحضار مردم عزیز میرساند در مجموع مبلغ ۱۳/۵۰۰/۰۰۰تومان فطریه و کفاره به حساب خیریه مجمع واریز گردیده است. البته مبالغ فطریه عام ، سادات و کفاره ، به تفکیک مشخص می‌باشد که در مسیر خود هزینه خواهد شد . ممنون از همه شما عزیزان https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان آنلاین: زن زندگی آزادی قسمت سوم🎬: از راه پله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نوزاش میداد. سحر نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوها را ببلعد و بر سرعت قدم هایش افزود. سحر وارد کافی شاپ شد و به محض وارد شدن، هووی جمع پیش رویش به هوا رفت. سحر که چهره های آشنای دوستانش را می دید خوشحال شد و همانطور که با سرش با همه سلام و علیک می کرد به طرف دوستش رهارفت. رها که به جای صندلی، روی میز نشسته بود، با دیدن سحر با یک حرکت از روی میز پایین پرید و گفت: اوه مادمازل هنوز هم تشریف نمی آوردید. سحر کنار رها ایستاد و همانطور که دستش را به سمت او دراز می کرد گفت: سخت نگیر، هنوز که همه بچه ها نیومدن.. رها دست سحر را در دستانش گرفت و گفت: این چه طرز لباس پوشیدنه؟ انکار نمی دونی کجا می خواییم بریم و چکار می خواییم بکنیم، یکی ببینتت فکر میکنه میری مجلس عزا، خوب دختر خوب حداقل یه رژی چیزی میزدی سحر خودش را به رها نزدیکتر کرد و گفت: آهسته تر خوب، مگه نمی دونی مامانم مثل نگهبان در زندون مدام میپایتم، تازه مجبور نشدم با چادر بیام هنر کردم. تا این حرف از دهان سحر بیرون آند، رها خنده ی بلندی کرد و گفت: خدای من!! در نظر بگیر با چادر چاقول بیای شعار زن، زندگی، آزادی بدی وااای مردم از خنده... سحر ویشگونی از پای رها گرفت و گفت: ساکت باش بیا بریم اونجا من پشتم به جمع باشه یه کم خوشگل کنم و با این حرف به انتهای کافی شاپ که خیلی در دید نبود رفت ورها هم روبه روش نشست، سحر کیف آرایشی اش را از داخل کوله اش بیرون آورد و مشغول رنگامیزی صورتش شد. یک ربع بعد که جمعشون کامل شده بود، همه دخترها شال و روسری از سرشان درآوردند و به بیرون از کافی شاپ رفتند... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین: زن، زندگی آزادی قسمت چهارم🎬: هر کدام از آن جمع داخل کافی شاپ، سوار ماشینی شدند سحر و رها سوار ماشین کامران که از دوستان رها بود، شدند و یک پسر دیگر به نام همایون هم که از دوستان کامران بود با آنها همراه شد. سحر و رها عقب نشستند، همانطور که ماشین حرکت می کرد ناگهان سحر تصویر خودش را در آیینه جلوی ماشین دید. یک لحظه یکه ای خورد و باورش نمی شد که این دختر با موهای برهنه و گونه و لبهای سرخ و چشمان ریمل کشیده که بی واهمه با پسران نامحرم بگو و بخند می کند، سحر کریمی فرزند حسین کریمی است، پدری که روی پاکی دخترش قسم می خورد و الان نمی داند که دختر نازپرورده با حجب و حیایش داخل ماشین پسری غریبه سوار شده و به محل اغتشاشات میرود. سحر با صدای همایون نگاهش را از آیینه گرفت، همایون نگاهی به رها و سحر کرد و گفت: به به خانم خوشگلارو باش! زن هایی که این چنین زیبا هستند مگر مجبورند مانند پیرزن های قدیمی چادر چاقول کنند و زیبایی های خودشان را پنهان کنند؟ آخر این چه اعتقادات مزخرفی است؟! سحر لبخندی زد و رها قهقهه ای بلند زد و حرف همایون را تایید کرد. سحر قلبا با حرفهای همایون موافق نبود ولی انگار چیزی درون او می گفت باید به این محافل پا بگذاری تا خودت را به خانواده ثابت کنی زیرا پدرش، بابا حسین فکر می‌کرد که فقط زنان ایران با حجب و حیا هستند، در صورتی که در آن مدتی که سحر با جولیا در ارتباط بود به نتیجه برعکسی رسیده بود، او اعتقاد داشت که جولیا با اینکه در کشوری غربی و آزاد زندگی میکند از سحر و امثال سحر با حجب و حیا تر است، زیرا همیشه سفارش های جولیا را به یاد داشت جولیا به سحر میگفت: مبادا دسته مردی به تو بخورد تو باید پاک بمانی و زمانی که پیش ما آمدی باز هم باید پاک بمانی، یک زن که وارد گروه و حلقه ما می شود باید پاک باشد و هیچ ارتباطی با مردان اطراف نداشته باشد. سحر میخواست با رفتنش به گروه جولیا به پدرش ثابت کند که یک زن با داشتن آزادی زیاد و حتی بدون لباس های پوشیده، می تواند پاک و مقدس بماند. در همین افکار بود که صدای کامران بلند شد که میگفت: به آخر خط رسیدیم لطفاً پیاده بشید، فکر می‌کنم چهارراه بعدی را بسته باشند، باید جدا جدا حرکت کنیم تا کسی متوجه نشه به محل گرد همایی میرویم. با این حرف کامران همه پیاده شدند و هر کدام جدا از دیگری به پیاده رو رفتند و شروع به حرکت کردند. ادامه دارد... 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
4_310226054725763835.mp3
4.92M
19 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣برای نمازت... يه جای دنج و آروم انتخاب کن! پرواز در شلوغی، ممکن نیست! 💓باید فقط تو باشی.... و خود خداااا شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
گزارش پایانی طرح یه لقمه مهربانی رمضان ۱۴۰۲ کمک به سفره های افطار و سحر نیازمندان خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان خدمتتون عارضم که پس از آخرین گزارش مالی این طرح تا پایان ماه مبارک و واریز مبالغ جدید ، جمع کل واریزی های این طرح به ۱۸۸/۳۴۵/۰۰۰ تومان😳😊 رسید. قسمت اعظم این مبلغ تبدیل به بن های خرید و توزیع گردید. مقدار باقی مانده در حساب خیریه هم به زودی تبدیل به مواد غذایی و توزیع خواهد شد. هم عزیزانی که کمک کردند ، هم بچه های خیریه مجمع که زحمت توزیعش کشیدند ، الهی داغ نبینید...الهی که زندگیتون همیشه پربرکت باشه...الهی تن زن و بچتون همیشه سالم و از بلا دور باشه....الهیییبیی سپاس
و اما....واما ....😊😊😊 امام رضا ع که امسال طرح ماه رمضان خیریه رو،با عنایت ایشون شروع کردیم و مدد گرفتیم ، چنان این سفره رو جمع کرد که بنده هنوز در شوک این خبر و اتفاقم😳😳 در شب ۲۲ ماه مبارک از طرف دو خیر عزیز ، چنان خوش خبری به بنده و خیریه دادند که من نفهمیدم شب ۲۳ توو مجمع چی خوندم 😁😂😁😂 خدا شاهده.... اصل موضوع رو به دلایلی که به مصلحت خیریه هست ، فعلا نمی‌گم تا این مبلغ واریز و اصل اون کار رو انجام بدیم. پس از انجام این پروژه که شاید حدود دو ماه طول بکشه ، کامل و به صورت مصور انشاالله ارائه خواهد شد. بانی این امر خیر ، این کار رو به نیت امام زمان ع انجام خواهد داد. این کار در طول سالهای فعالیت خیریه مجمع. بی سابقه هست....عالی فعلا دلتون بند باشه🙈😁😂 علی الحساب برای سلامتی و ظهور آقا و سلامتی این برادران عزیز، صلوااااااات
🔺جای خالی صف اول نماز در مصلای تهران😔😔😢 https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلا تو هند اعتقادی به قاشق ندارن فالوده‌ی هندی، کاملا بهداشتی👩🏻‍🦯 😁😂🙈😂🙈🙈🙈😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یا خداااااا 😳😳 https://eitaa.com/yasegharibardakan