eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرانه ❤️🍃❤️ آقایان بدانند ❤️زنان دوست دارند با همسرشان ساعت ها به گفتگو بنشیند و از سیر تا پیاز همه ماجراهایی که برای خودشان و یا دیگران اتفاق افتاده را تعریف کنند، ⚜️رفتاری که شاید چندان مساعد حال مردان نباشد. 🔶 ، مردی است که این خصلت زنانه را بشناسد و با ترفندهایی به ارضاء این حس زنانه همسرش بپردازد. ✍ توصیه می شود ساعاتی از وقت تان را صرف هم صحبتی با همسرتان کنید و با دل و جان، گوش به حرف هایش بسپارید. 💕💕💕
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 از عالم غیب به کل موجودات، خیری جاری می باشد که وصف ناشدنی است و هر کس که مجالس اهل بیت علیهم السلام را احیا کند، در این خیر شریک خواهد شد. خود من، هر چه را که در این عالم دیده ام، یک گره کوری دارد که باز شدنی نیست، غیر از روضه امام حسین علیه السلام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امر به معروف دختر قلاده به گردن در مترو تهران مد شدن قلاده ای به اسم چوکر (مورد استفاده در انحرافات جنسی مازوخیستی) بر گردن دختران جوان! اکثرا جوانان به خاطر عدم آگاهی از این نمادها استفاده میکن😳😳😳 https://eitaa.com/yasegharibardakan
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 برشی فوق استثنایی از مستند «روایت فتح» در خصوص جمع آوری کمک های مردمی در یکی از روستاهای کشور که اشک همه عاشقان اسلام را در می آورد... ♦️شهید آوینی: «آیا هنوز هم کسی مانده است که نداند جمهوری اسلامی نه بر رای مردم، که فراتر از آن، بر قلب مردم بنا شده است؟ https://eitaa.com/yasegharibardakan
⚽️⚽️سانس فوتسال مجمع⚽️⚽️ ✅ ویژه خادمین هئیت (برادران و فرزندان) 🔷هر هفته چهارشنبه شب ها سالن فوتسال اداره کار واقع در خیابان سیدالشهدا ساعت 9 الی 10:30 شب 🔺از امشب دوباره برقرار هست.... 🟣روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
رمان زن زندگی آزادی قسمت نهم: دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت: خدا را شکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟! در همین حین صدای بوق ماشین های اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسپاند و می خواست بلند شود که درد پایش شدید تر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیر لب گفت: یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم. خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت: بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی سحر لبخندی زد و گفت: نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا... خانم پلیس سری تکان داد و گفت: نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده... سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که می خواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت: اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت: اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری.. سحر که احساس خطر می کرد گفت: نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که... خانم پلیس با لحنی محکم تر گفت: سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن.. سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بی حجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند. سحر که از کارهای نابخردانه اش واقعا پشیمون بود، با خودش می گفت: الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن.. ادامه دارد.. 📝 به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت دهم: سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری.. رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانه ای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند. جلوی درب کلانتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست. به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد، خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند. داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند. سحر روی صندلی نشست، به نظر می رسید برای توبیخ شدن باید منتظر نوبت باشند. چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود. زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی خود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند. دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید. از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت: ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت: از ظاهرت پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید... سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت: به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس رسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میمود مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان.... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
4416410335936.mp3
5.18M
با شنیدن این صوت متوجه دیکتاتور بودن رهبر ایران می شوید!! 👌فوق العاده... https://eitaa.com/yasegharibardakan
یا خدا ؛ فقط ۴۰ نفر دیگه🙈🙈