🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان و #کربلایی_وحید_شفیعی
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
9.28M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
5.3M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
3sokhan.mp3
2.72M
✅ #سخنرانی بخش سوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
4sorud1.mp3
6.89M
✅ #سرود۱
🗣ذاکر: ##کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
5Madh.mp3
8.87M
✅ #مدح
🗣ذاکر: ##کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
6sorud2-hamid.mp3
4.25M
✅ #سرود۲
🗣ذاکر: ##کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
7sorud3-hamid.mp3
1.23M
✅ #سرود۳
🗣ذاکر: ##کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
8sorud4-vahid.mp3
8.08M
✅ #سرود۴
🗣ذاکر: #کربلایی_وحید_شفیعی
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
رمان قسمت سی و دو
بدون تو هرگز
برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
- با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
- از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
- پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …
- دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
- احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
- اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه جالب!!
راه حل رفع شوری، ترشی و تندی غذا👏
🔘https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرانه
زن و شوهر نداره؛ همـــه باید انجامش بدن✅
🎤 استاد عزیزی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کار تولیدی خوب و در نهایت امنیت😂😂
https://eitaa.com/yasegharibardakan
38.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢از آخوند هر راهکاری گرفتید دقیق ببینید😂😂😂
https://eitaa.com/yasegharibardakan
یعنی جمع کمکها رسیده به ۸۸/۹۰۹/۰۰۰ تومان.
ماشاالله نداره؟😊 خیلی هم داره....
روحش شاد و یادش گرامی
برادر عزیز جناب آقای حامد افخمی و اخوان گرامی
درگذشت پدر عزیزتان را به حضرات عالی تسلیت و مغفرت و رحمت الهی را برای آن عزیز سفرکرده مسئلت می نماییم .
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
https://eitaa.com/yasegharibardakan
دوستان و عزیزان مجمع،؛
انشاالله همه در مراسم تدفین و برنامه های یادبود پدر حامد شرکت میکنیم.👆
28.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ #کلیپ_تصویری
🗣ذاکر: #کربلایی_وحید_شفیعی
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
29.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ #کلیپ_تصویری
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 23 شهریورماه 1403 (جشن آغاز امامت و ولایت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ مسلمونی؟
+ آره
ـ نماز میخونی؟
+ نه
- روزه میگیری؟
+ نه
- به مهریه اعتقاد داری؟
+ آره دیگه اینقدر هم کافر نیستم
https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان قسمت سی و سه
بدون تو هرگز
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
- چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
- خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم .
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
- کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …
زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم .
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود … حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد… دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
- سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
- خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …
این بار مکث کوتاه تری کرد …
- البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید … مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇