eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
آدرس فروشگاه صوت الزهرا س جهت دریافت هدیه تبرکی عزیزانی که دیروز حواله هدیه گرفتند در مراسم مجمع👆👆👆 🌹از یک شنبه تا پنجشنبه همین هفته ، صبح ها از ساعت ۱۰:۰۰ الی ۱۲:۰۰ 🌹سه شنبه و چهار شنبه ، صبح و عصر پس از پایان این مهلت ، حواله ها باطل می شود.😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انصافا این دیگه استعداد خالصه، هنوز پوشک داره لعنتی! 😂😂😂
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند ... 🏴 ضمن ابراز تاسف عمیق از حادثه تلخ معدن طبس، پیگیری جدی و فوری مسئولین ذی‌ربط خواسته همه ملت ایران است. این حادثه نه تنها جان عزیزان ما را گرفت، بلکه زنگ خطری برای ایمنی کارگران و رعایت اصول ایمنی در معادن کشور است. ❗️ در ساختار معدن‌داری به عنوان یکی از پول‌سازترین صنایع مملکت، جای تأسف و ابهام است که در مقابل این سودآوری، ایمنی کارگران به هیچ وجه مورد توجه قرار نمی‌گیرد. تغییر این رویه و  تدابیر لازم جهت حفاظت از جان و سلامت کارگران اصلی ترین نیاز خانواده‌های ایشان هست. ✅ از مسئولین ذی‌ربط تقاضا داریم با حفظ اولویت، ضمن برخورد با خاطیان، مدافع بیش از پیش حقوق کارگران و خانواده‌های آسیب‌دیده باشند. همچنین ضروری است که اقدامات لازم برای ارتقاء ایمنی در معادن به عمل آورند تا از وقوع حادثه‌های مشابه جلوگیری شود. روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت دوم قصه دلبری وسط دفتر بسـیج جیغ کشیدم، شـانس آوردم کسـی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشـم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: «آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!» اصلا ًبه ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد. قیافۀ جاافتاده ای داشت. اصلا ًتوی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشـجویی ممکن اسـت از خود دانشجویان باشـد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمی گردد! به خانم ابویی گفتم: «بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!» شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلۀ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سر درنمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می رفتم جلوی چشمم بود: معراج شهدا، دانشکده، دم درِ دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند: «از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشـید می گفت یا بعد از مراسم های دانشـگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید «با چی و کی برمی گردید؟» یک بار گفتم: «به شما ربطی نداره که من با کی می رم!» اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم. می گفتم: «اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!» گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبۀ سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه!» گفتم: «ممنون، خودم می برم!» و رفتم. از پشت سرم گفت: «مگه من فرمانده نیسـتم؟ دارم می گم بدین به من!» چادرم را کشـیدم جلوتر و گفتم: «فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!» گاهی چشـم غره ای هم می رفتم بلکه سـر عقل بیاید، ولـی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی را که می خواسـت برای بسـیج انجام دهم، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هربار نتیجۀ عکس می داد. نقشـه ای سـر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشـگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک می زد برای برنامه های «بوی بهشت». راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسـیر زیارت عاشـورا می گفت و اکثـر بچه هـا آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز هم کنار شمسـۀ معراج افطار می کردیـم. پنیر که ثابت بـود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سـبزی یا خیار. گاهی هم می شـد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد. قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم. ادامه دارد... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌کجان اون پسرای ۱۴ساله ای که میرفتن جبهه و دشمن از سایه شونم میترسید! معنای غیرت و مردونگی کجا رفته؟! 🔹‌ذوب شدن در فرهنگ غرب و دوری از دین نتیجه ای جز پوچی نخواهد داشت! ‌‌‌https://eitaa.com/yasegharibardakan ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۳ قصه دلبری یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسـید. حس می کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم: «جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خودمچکربین!» در اردوهایـی کـه خواهـران را می بـرد، کسـی حـق نداشـت تنهایـی جایـی بـرود، حداقـل سـه نفری. اصـرار داشـت: «جمعی و فقـط بـا برنامه هـای کاروان همـراه باشـید!» مـا از برنامه هـای کاروان بدمـان نمی آمـد، ولـی می گفتیـم گاهـی آدم دوسـت دارد تنهـا باشـد و خلوت کنـد یـا احیانـاً دو نفر دوسـت دارند باهـم برونـد. در آن مواقـع، بایـد جـوری می پیچاندیـم و درمی رفتیـم. چنـد بـار در ایـن دررفتن هـا مچمـان را گرفـت. بعضی وقت هـا فـردا یـا پس فردایـش به واسـطۀ ماجرایـی یـا سـوتی های خودمـان می فهمیـد. یکـی از اخـلاق بدش ایـن بود کـه بـه مـا می گفـت فلان جـا نرویـد و بعد کـه مـا به حسـاب خـود زیرآبی می رفتیـم، می دیدیـم بـه! آقـا خـودش آنجاسـت؛ نمونـه اش حسـینیۀ گـردان تخریـب دوکوهـه. رسـیدیم پـادگان دوکوهـه. شـنیدیم دانشـجویان دانشـگاه امام صادقA قرار است بروند حسـینیۀ گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن، بهتره برن بخوابن که فردا صبـح سـرحال از برنامه ها اسـتفاده کنـن!» و اجـازه نداد. گفـت: «همه برن بخوابن! هرکی خسـته نیست، می تونه بره داخل حسـینیۀ حاج همت!» باز هم حکمرانی! به عادت همیشـگی، گوشـم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادقA شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس، بـا روحانـی کاروان جلو می نشسـتند. با حالتـی دیکتاتورگونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آن ها بنشینند. صندلی بقیه عوض می شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، می خواستم دق دلم را خالـی کنم. کفشـش را درآورد کـه پایـش را دراز کند، یواشـکی آن را از پنجرۀ اتوبـوس انداختم بیـرون. نمی دانـم فهمیـد کار من بوده یـا نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط می خواسـتم دلم خنک شـود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سـبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد، وقتـی روحانی کاروان می گفـت «باندای بلندگو رو زیر سـقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشـنون»، من با آن شـال باندها را می بسـتم. با این ترفند ها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد. در سـفر مشـهد، سـاعت یـازده شـب بـا دوسـتم برگشـتیم حسـینیه. خیلـی عصبانـی شـد امـا سـرش پاییـن بـود و زمیـن را نـگاه می کـرد. گفـت: «چـرا بـه برنامـه نرسـیدین؟» عصبانـی گذاشـتم تـوی کاسـه اش: «هیئـت گرفتیـن بـرای مـن یـا امام حسـین A؟ اومـدم زیـارت امام رضـاA نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شـما باشـم! اصلاً دوسـت داشـتم این سـاعت بیام، به شما ربطی داره؟» دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: «شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچۀ پیش دبستانی نیستن که!» گفت: «گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتـون. بعدم یا بـا خودم برگردین یا بذارین هوا روشـن بشـه و گروهـی برگردین!» می خواسـت خودش جلـوی ما بـرود و یک نفـر از آقایان را بگذارد پشـت سـرمان. مسـخره اش کردم که «از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشـته باشـیم!» کلـی کَل کَل کردیم. متقاعد نشـد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شـود و دست از سرم بر نمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت: «خانما بیان نمازخونه!» دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. ادامه دارد... ‌‌‌https://eitaa.com/yasegharibardakan ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ