eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
35.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ نکاتی که خانم و آقا باید رعایت کنن و نتیجه رو در فرزند ببینن 👨‍👩‍👦‍👦 دکتر سعید عزیزی (روانشناس ) اَللّهُمَّ‌‌عَجِّل‌‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجَ‌‌ ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅ https://eitaa.com/yasegharibardakan
39.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حزب الله هو غالب حکم جهاد شده واجب 🔰 حاج محمد ابراهیمیان در جلسه هفتگی جمعه شب ( ۲۷مهرماه)
قسمت بیست و پنجم قصه دلبری صدای زنـگ موبایلم بلند شـد. محمدحسـین بود، به نظـرم هنوز بـه نگهبانی شـهرک نرسـیده بود. تـا جـواب دادم گفت: «دلـم برات تنگ شـده!» تا برسـد فـرودگاه، چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که «الان سـوار می شـم و گوشـی رو خامـوش می کنم!» می گفت: «می خـوام تا لحظۀ آخر باهـات حرف بزنم!» من هم دلم می خواسـت با او حرف بزنم. شـده بودم مثل آن هایی که در دوران نامزدی، در حـرف زدن سـیری ندارند. می ترسـیدم بـه این زودی هـا صدایش را نشـنوم. دلم نیامـد گوشـی را قطع کنم، گذاشـتم خـودش قطع کنـد. انگار دسـتی از داخل صفحۀ گوشی پلک هایم را محکم چسـبیده بود، زل زده بودم به اسمش. شب اولی که نبود، دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمی گذاشتم بخوابد، باید اول مـن خوابم می بـرد بعـد او. حتی شـب هایی که خسـته وکوفته تـازه از مأموریت برمی گشت. تا صبح مدام گوشـی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شـود یـا احیاناً در خانۀ آپارتمانی در دسـترس نباشـم. مرتب از این پهلـو به آن پهلو می شـدم. صبح از دمشق زنگ زد. کددار صحبت می کرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرف ها چیسـت. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد، چند دفعه قطع و وصل شد.بدی اش این بود که باید چشـم انتظار می نشسـتم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقت ها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیسـت دقیقه قطع می شـد، دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول بکشد. اوایل گاهی با وایبر و واتسـاپ پیامک هایی رد و بدل می کردیـم. تلگرام که آمد،خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم و بهتر می شد احساساتمان را به هم نشان بدهیم. 54 روزِ سفر اولش، شد 36 روز.دندان هایش پوسیده بود، رفتیم پیش دایی اش دندان پزشـکی. دایی اش گفت: «چرا مسـواک نمی زنی؟» گفـت: «جایی که هستیم، آب برای خوردن پیدا نمیشه، توقع دارین مسواک بزنم؟!» اگر خواهر یا بـرادرم یا حتی دوسـتان از طعم و مزه یا نـوع غذایی خوششـان نمی آمد و ناز می کردنـد، می گفـت: «ناشـکری نکنین! مـردمِ اونجـا توی وضعیت سـختی زندگی می کنن!» بعد از سفر اول، بعضی ها از او می پرسیدند که «تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی؟» می گفت: «این چه ربطی به قسـاوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حـرم حضرت زینـب(س) تجـاوز کنه، همـون بهتر که کشـته بشـه!» بعضی می پرسـیدند: «چند نفرشـون رو کشـتی؟» می گفـت: «ما که نمی کشـیم، ما فقط برای آموزش می ریم!» اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزوهایش می رسید، خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفـی بـود. بعضی وقت ها می گفتـم: «تو اگه نویسـنده بشـی، کتابات پرفـروش می شـن!» بااینکـه ادبیـات نخوانده بود، دسـت بـه قلمش عالـی بود. یک سری شعر گفته بود.اگر اشعار و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود، الان به اندازۀ یک کتاب مطلب داشت. خیلی دل نوشته می نوشت. می گفتم: «حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قوارۀ آوینی شناخته می شی!» با کلمات خیلی خوب بازی می کرد. هر دفعه بین وسایل شخصی اش، دو تا از عکس های من را با خودش می برد: یکی پرسنلی، یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. در مأموریت آخری، با گوشی از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: «چرا برای خودم فرستادی؟» گفت: «می خوام رو گوشی داشته باشم!» هر موقـع بی مقدمه یا بدموقع پیام می داد، می فهمیدم سـرش شـلوغ اسـت.گوشـی از دسـتم جدا نمی شـد،42سـاعته نگاهم روی صفحه اش بـود، مثل معتادها. هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت.خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شـدم.یک دفعه برایم می فرستاد. عکس سـفرهایمان را می فرستاد که «یادش بخیر،پارسال همین موقع!» فکـر اینکه در چـه راهی و بـرای چـه کاری رفتـه اسـت، مـرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کـرد. گاهی بـه او می گفتم: «شـاید تو و دیگران فکـر کنین من الان خونـۀ پـدرم هسـتم و خیلی هم خـوش می گـذره، ولـی این طور نیسـت. هیچ جا خونۀ خود آدم نمی شه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!» گرفتاری شیرینی بود. هیچ وقـت از کارش نمی گفـت، در خانـه هـم همین طـور. خیلی که سـماجت می کردم چیزهایی می گفت و سـفارش می کرد: «به کسـی چیـزی نگو، حتی به پدر و مادرت!» البته بعـداً رگ خوابش دسـتم آمـد. کلکی سـوار کـردم.بعضـی از اطلاعات را که لـو مـی داد، خـودم را طبیعـی جلـوه مـی دادم و متوجـه نمی شـد روحم در حـال معلق زدن اسـت. با ایـن ترفند خیلـی از چیزها دسـتم می آمـد. حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمی زدم ادامه دارد... ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند کانال😂😂 اگر میخواهید دنیا رو تغییر دهید... تا وقتی که مجرد هستید این کار رو بکنید،چون وقتی ازدواج کنید حتی کانال تلویزیون رو هم نمیتوانید تغییر دهید😐✋😂 من برم سریال ببینم با خانم😅🖖
🟢 شهیدی که هیچ کس را ندارد که برایش صلواتی بفرستد 🔵 شهید سیف الله شیعه زاده از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید که او خانواده ای ندارد. کم سخن می گفت و با سن کم، سخت ترین کار جبهه یعنی بیسیم چی بودن را قبول کرده بود سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کد های بیسیم سینه و شکمش رو شکافتند ولی چیزی نصیب آنها نشد ... ‌‌‌ https://eitaa.com/yasegharibardakan ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ