سلاااااااام
شبتون به خیر با مرام ها....با معرفتا...با صفاها😁😊😊
نماز و روزه ها قبول....خیلی چاکریم
یعنی امروز خیرین عزیز خیریه ، ما رو جلو شهید محمدباقر مومنی راد حسابی روسفید کردند👏
راستی ۵ میلیونیه هم امشب رخی نشون داد❤️
۹ مورد واریز به مبلغ کل :
۱۰/۲۶۰/۰۰۰ تومان ،حاصل روز دوازدهم ماه رمضان خیریه بود.
با این مبلغ ، جمع کل واریزی ها به :
۱۳۳/۱۳۵/۹۵۰ تومان رسید.👏👏
که البته تا به امروز ۱۱۰/۰۰۰/۰۰۰ میلیون تومانش در قالب بن خرید مواد غذایی ، به سفره های افطار و سحر نیازمندان هدیه شده است.
الهی فردای قیامت ، همسایه دیوار به دیوار امام حسین ع باشید.
الهی دست به خاکستر میزنید ،طلا بشه براتون....الهی آمین
تا فرداشب درود و بدرود
انشاالله
بچه ها؛
تعدادی از نظراتی که برای حاج آقا حدادپور در مورد رمان جدیدشون فرستادند،براتون میزارم...
دیدم بعضیاش خیلی جالبه👇
اگه حال داشتین ،بخونید....
🔹سلام جناب
شبتون بخیر و طاعات و عباداتتون قبول باشه
راستشو بخواید پدربزرگم چندتا از کتابای شما رو مثل حجره پریا، نه ،حیفا ، دفترچه نیمه سوخته،اردیبهشت و کف خیابون رو با کمک اقایون فامیل خریداری کرده بودن و برا هرکی که دوست داشت امانت میدادن برای مطالعه
من عاشققق کتابا بودمو و اینکه روحیه کنجکاوانه ای دارم تا تمومشون نمیکردم ول کن ماجرا نبودم راستشو بخواید ادم خیلییی مذهبی نیستم ولی دارم تمام سعیمو میکنم تا بتونم به دستورات خدا عمل کنم
دل پُری دارم از ادمایی که بقیه رو از دین زده میکنن مثل نرجس خانوم من دوستایی دارم که از نظر حجاب،حجاب کاملی ندارن ولی تمام مراسم های مسجد رو شرکت میکنن و دل کاملا پاکی دارن و عاشق امام ها هستن ولی همین خانم های بظاهر مذهبی باعث دلزدگی همچین افرادی از جمع های ائمه میشن و من معتقدم که پایه دین من (احترام)هستش و با هر فرقه ای باید با احترام برخورد کنیم تا جذب دین بشن نه با برخورد های زننده اون هارو از هر بحثی مربوط به دین فراری بدیم
ببخشید طولانی شد
🔹سلام و رحمت و برکت
ماشاءالله و لا قوةالا بالله بر شما و اثار شما برادر بزرگوارم.
دنیا بدون فرزندی چون شما واقعا حیف بود، خوش به حال و روح پدر و مادر گرامی شما هر عالمی که هستند.
داستان جدید بسیار جذاب و بکر و به روز و همه چیز تمامه... بنده هم گیلانی و طلبه سطح دو حوزه هستم خروجی سال 90 درحال حاضر معلم و مبلغ و شبهای تا سحر بیداریم با داستان شما حال عجیبی داره...
پیامی که در خصوص از پوشک گرفتن بچه جگر گوشه تان خواندم برام دلگرم کننده بود چون ما هم در همین روزها هستیم و محتاج دعای خوبان عالم...
امشب برای اولین بار پیام میفرستم وهدف از پیام دادن بعد از چند سال عضویت در کانال شما فقط تشکر خالصانه از زحماتتان بوده، بدانید که در راه بسیار مستقیمی قرار دارید ان شاءالله برقرار باشید.
ان شاءالله سال 1404سال ظهور اقامون باشه صلوات
🔹سلام حاجی شبتون بخیر،چقد خوبه این رمان،امشب با همسرم نشستیم بیرون خونه جلو باغچه،با چایی نبات و تخمه،داستان رو برا همسرم میخوندم(آخه همیشه میگه تو برام داستان ها رو بخون)
واای خدا میدونه چه دقی کرده از خانم ایزدی،من میخوندم که خانم ایزدی چی گفته، اون میگفت (زهررررررماررررر)🤣
🔹حاجی امثال ذاکری فراونه،،همین الان تو مسجد فعالی که تو شهرمونه و همسرم از فعالان فرهنگی اونجاست،دعوا به شدت بالاست،هییت امنا کاملا خشکه مقدس و میگن نباید جوون ها بیان مسجد جز برای نماز،،،در صورتی جوون های مسجد تونستن با بازی و گردش و هییت هفتگی ،کلی نوجون و بچه رو جذب مسجد کردن،،،،اگه وارد مسجد بشین با تعداد زیادی جوون و نوجون و کودک مواجهه میشید،آدم قلبش شاد میشه،ولی امثال ذاکری ها قفل مسجد رو عوض کردن تا بچها نتونن برن تو پایگاه یا کتابخونه
حاج آقا تو رو خدا ادامه بدین بخدا این داستان ها عین روشنگریه،خدا خیرتون بده🤲🌿
🔹سلام حاجی دهنت سرویس
این دیالوگه...بوش تا اینجا اومد
خاطرات چهارسال پیش منو زنده کرد
و بهمشون زنگ زدم و گفتم.
ممنون بابت وقتی که میزاری که کم نزاری.
متن نوشتنت ی جوریع که بدا به اندازه خودشون و به سبک خودشون بدن
و خوبا هم به اندازه و به خاطر خصوصیات خصشون خوبن.
🔹انصافا این خاطره ات
باعث شد بعد از گذشت هفت روز
از مرگ پدرم
یه مقدار احساس ارامش بکنم.
🔹سلام
ولی اقای حدادپور
شما میگین این رمان جدیدتون امنیتی نیست...
فکر نمیکنما:)
حالا بازم خودتون میدونین
چون از همین الان دارین بازیه دست های پشت پرده برای تولید و فروش یه سری از کتاب های خاص با یه سری عناوین خاص و انتشار تحملیشون به مردم رو نشون میدین
وقتتون بخیر
یاعلی
🔹سلام حاج آقا
نماز و روزه هاتون قبول باشه ان شاء الله
به نظرم این استقبال بیشتر به قدرت و توانایی شما در نگارش داستان و زاویه نگاه و بصیرتتون در انتخاب موضوع برمیگرده
البته که رمان های امنیتیتون با اون تخصص شما در جون به لب کردن مخاطب در لحظات حساس ماجرا یه چیز دیگه اس 👌🏻👌🏻❤️❤️
🔹سلام و خدا قوت به شما
خیلی خوبه که مطالب مربوط به سخنرانی ها رو میارید توی داستان
مثلا سخنرانی داود درباره حضرت خدیجه
شاید اگه به صورت یه متن ساده فرستاده بشه خونده نشه
ولی وقتی میاد تو داستان کامل خونده میشه
و خواننده درباره فضیلت حضرت خدیجه هم چن خطی میخونه
و این عالیه
🔹سلام حاج آقا نماز روزه قبول
سال نو هم مبارک
درباره اینکه گفتید داستانای غیر امنیتی مورد استقبال قرار گرفته خواستم بگم:
البته این استقبال بخاطر قلم شماست که یه حس خودمونی و بی تکلف خاصی درش هست که مخاطباتون معمولا خیلی از این سبک خوششون میاد
حرفا و پند و اندرزهایی که معمولا پای منبرا زده میشه وقتی از زبون شخصیتای داستان شنیده میشه دل نشین تره، اونم برای نسلی که حوصله نصیحت شنیدن نداره.
و الا داستانای اجتماعی از این سبک زیاد نوشته میشه
سلام حاج آقا طاعتتون قبول
حقیقتش با شروع این متن جدید منو یاد پدرم انداختید ، ایشون عالم وارسته ایی هستن که دغدغه طلبه ها رو زیاد داشتن ، از طرف امور مساجد بهش مسجدی نیمه ساخته ایی به اسم صاحب الزمان در شهرک غربو دادند، قرار بود علاوه بر تکمیل مسجد، حوزه علمیه و درمانگاه هم در زمینش احداث کنن با کمک شهرداری، مسجد درحال تکمیل شدن بود که زمزمه هایی در بین صاحب منصبان امور مساجد افتاد که این مسجد بزرگ باید بدست جوانان باشدو .. که پدرم وقتی یک شب برای اقامه ی نماز به مسجد میروند می بینن، طلبه ی جوانی بدون هیچ اطلاع قبلی بعنوان امام جماعت سرجایشان ایستادن و گفتن از امشب من بعنوان امام جماعت این مسجد هستم،
پدرم هم بدون حرفی پشت سر ایشان به نماز می ایستن،
متأسفانه بعداز گذشت ۵ سال حتی آجری به آجرهای مسجد اضافه نشد و مسجد نیمه کاره باهمون چند نفر پیرمرد و پیرزن نماز گزار اداره میشه،
با رفتن پدرم رفتو آمد جوانان به مسجد پایان یافت،
خیلی حالمون تا چند وقت گرفته بود، که پدرم با چنین علمی باید خونه نشین می شد، ولی خدا هیچ موقع باب رحمتشو بر اهلش نمی بنده،
به امید اینکه بینش حقیقی رزق همه طلبه ها بشه.
🔹سلام علیکم طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق.بنده حقیر به دلیل اینکه چن وقتی کف میدون با افراد متفاوت کار کردم چندتا نکته رو بگم.البته نمیدونم شایدم اشتباه باشه.اینرو هم اضافه کنم که بنده طلبه نیستم و موقع کار فرهنگی کم باهاشون درگیر نبودم اما رفقای خوبی هم دارم و دیدم که میون علما چه حسادتی وجود داره متاسفانه، که بعید میدونم به دلیل بالا بودن پایه های علمیشون اصلا این موضوع حل بشه.خب نکات رو عرض کنم : اول اینکه جالبه که همش پیام مخاطبین موافقتون رو میگذارید.دوم اینکه واقعا وضع حوزه های علمیه خوب نیست و اون اقای خلج تعدادشون اینقدر کمه که اون تعداد هم رفتن منزوی شدن از پیام مخاطبین هم معلومه مردم چقد کلافه شدن از برخی روحانی نماها.سوم به نظر بنده حقیر که آقای دیوید نقش اول داستان رو داره خب وقتی طلبه شده نباید بگه که من اصلا اعتقادی به ریش ندارم و این ته ریشم به خاطر مثلا معاونت تهذیب یا من اصلا معمم شدنو... و یا رمان خوندن سر کلاس استاد..خب به نظر بنده این مسائل که تو داستان اوردید اصلا مورد قبول علمای بزرگ ما هم نیست.حالا این شخص ویژگی های خوبی هم داره توروخدا اونارم بولد کنید که ایشون درسته لباس تنگ می پوشه اما مثلا نمازش اول وقته.خب لااقل وقتی یه طلبه میخونه فردا روز نره ریششو بزنه و بگه اگه ریشمو بزنم روشنفکر به نظر میرسم.اینارو که گفتم حاج اقای عزیز لطماتشو دیدیم طلبه ای که دنبال رپ خوندن بوده و..خب اینا برای یک طلبه خوب نیست.به هر حال بنده داستان رو برای دوستان طلبه فرستادم تا استفاده کنند اما واقعا یه خورده ترس داشتم که نکنه آقای دیوید به عنوان نقش اول داستان واسه دوستام بد جا بیوفته و...ان شاءالله اخر داستان عاقبت بخیری همه باشه.عذرخواهم یا علی مدد.
🔹سلام حاجی جان
سال نو مبارک🌹
طاعات و عباداتِ تون قبول درگاه حق
آقا من خودم طلبه ام و الحمدلله توفیقی شد نیمه شعبان خدمت حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (حفظه الله)رسیدیم و معمم شدیم.
از اون روز که گفتید میخواید یه داستان بذارید چنین و چنان خیلی منتظرش بودم
و حقیقتا کیف کردم داستان در مورد حوزه و طلبه های خر مذهبی و طلبه های تیپ شهید بهشتیه❤️
من یکی به عنوان یه طلبهی معمم لذت بردم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم
خدا اجرتون بده❤️
🔹سلام حاج آقا
داستانی ک شروع کردید برام خیلی سوال بود ک میخواهید چی بگید؟ آیا میخواهید حوزه و قشر طلبه را تطهیر کنید؟؟ یا برعکس میخواهید دستشون رو در خیلی جاها رو کنید؟؟
فقط یه خواهشی ازتون دارم اینکه واقعیت ها رو بگید...چیزی را سانسور نکنید.....کم و زیادش نکنید....من هم طلبه هستم و سالهاست بین این جماعت نفس کشیدم. خیلی خوب میشناسمشون.... بعضی هاشون انگل جامعه اند..... بعضی هاشون آبروی حوزه و طلبه و اسلام را میبرن.... عده زیادی شون هم خوابن!!!!!
خواهش میکنم اینها را هم بگید......
امثال این آقای دیوید خیلی خیلی کم اند. انگشت شمارند.... بهتره بگم اصلا نیستن!!! چون همون یک عده انگشت شمار رو آنقدرررر میکوبند و تخطئه میکنند تا اونا هم همرنگ جماعت بشن....
نمونه اش خود من. اینقدرررر برخورد بد دیدم ک از حوزه زدم بیرون.......
یک مشت آدم متحجر و خشکه مقدس حوزه را پر کردن و تحمل یه حرف خلاف مسلکشون را ندارن!! اسم خودشون را هم میذارن سرباز امام زمان!!!!
🔹سلام حاج اقا شبتون بخیر
حدود چند سال پیش تو تلگرام عضو کانالتون بودم و رماناتونو دنبال میکردم..برای منی که کتاب و فیلم رو چند روزه تموم میکنم خیلی سختم بود که هرشب دوصفحه هم جلو نرم از داستانا.. اونم چه داستانایی!!! برای همین بعد چند تا داستان که خون جگرها کشیدم سر خوندنش طی یک تصمیم انقلابی لفت دادم از کانالتون و مرتب از سایت پیگیری میکردم تا کتاب جدیدی میومد یا از سایت میخریدم یا از کتابفروشی.. حالا چرا دوباره تو ایتا عضو کانالتون شدم نمیدونم🤦🏻♀️ داستان یکی مثل همه مثل باقی اثارتون محشره از همین اولش بشدت جذبش شدم👌 خواهشا زجر کشمون نکنین سر خوندنش پارتای بیشتری بزارین🙏
🔹سلام حاج بابا
حاج بابا😐
داستان جدیدتون رو امشب دیدم و دو قسمتش رو خوندم😐
و من یک طلبه ام،که بخاطر فاز هنری و حرکات بس عجیبم...حالا بماند😅
مدیر حوزه ام نبود عین حاج آقا خلج شاید بعضیا تا حالا اخراجمم کرده بودن😅
من ذوق مرگم از برای داستان جدیدتون😐
ممنونم ولی نذار زیاد داوود رو اذیت کنن😐
اون الهام بیچاره رو از اعماااااق قلبم درک میکنم،وقتی اولش میگن شما اختیار دارین برنامه و کرسی و فلان برگذار کنید فعال باشید جبهه رو خالی نکنید اما بعد برنامه کلی تیکه بارت میکنن،میتونستی انجام میدادی چرا مارو بارانداز میزنی فقط😐
🔹سلام حاج آقا شبتون بخیرطاعاتتون قبول..این چندمین پیام هست که براتون فرستادم ولی بازخوردی ندیدم من با داستان تقسیم باشمااشناشدم وعاشق داستانهاتون شدم واقعاقلم بسیارعالی داریداگرلطف کنیدهرشب ازداستانتون پارت بیشتری بزارید من بیصبرانه منتظر داستانهای شماهستم واقعاعالی هستن سعی میکنم یکی دوشب نخونم تایک شب چندپارت رایکجابخونم واقعااصلادوست ندارم تموم بشه انشالله خدابه شماخیردردنیاواخرت عطاکنه🤲🤲
🔹سلاااااااااااام و صد سلاااااااااااام
پسرم
الحمدلله که خدا عمری داد تا دوباره شاهکاری از شما ببینم
جانم برا بگه،من یک طلبه ی شصت ساله ام
دقیقا مثل ديويد،
به اندازه ی صد برابر موهای سفید شده ام ناروا دیده ام
باز هم مردها نفسی سخت و نفسی آسان کشیده اند
امثال من که زن هم بودم،فقط فریاد های خاموش یا زینب من و سر پا نگه داشت
دورت بگردم
خدا شاهد است که اولین بار است که زبان باز کرده ام
چه مجالسی که دعوت شدم و رفتم و دیدم دیگری روی صندلی نشسته و نشستم،گوش کردم و برگشتم
دستم یاری نمی کند برای نوشتن بعضی توهین ها و.....
بگذریم مادر،بگذریم
اما ،خدا عزت میدهد به هر که بخواهد و ذلت میدهد به هر که بخواهد
با سلول سلول وجودم داستان تون درک میکنم
فقط همین و بگم،که هنوز دور و برم،بچه دختر های ده تا بیست و پنج ساله میگردن
🔹سلام حاج آقا خداقوت بابت این قلم شیواتون
داستان یکی مثل همه داستان بسیار جذابی هست
بنده با اینکه خودم آدم مقید و مذهبی هستم ولی از خانم هایی مثل نرجس خانم بیزارم همین ها هستن که مردم رو از دین و اسلام زده میکنند
لطفا اگر میشه زود به زود پارت گذاری کنید خیلی مشتاقم برای خوندن ادامه داستان 🙊🌹
🔹سلام
حاجی این داستانه چه قد بهم میچسبه، کاشکی تموم نشه الکی هم شده کشش بده به خدا که همینه اگه بدتر نباشه🌹
🔹سلام حاجی
خداقوت
این داستانتون با اینکه چند تا قسمت بیشتر نیومده و نمیشه نظری داد اما قسمت جدید رو که خوندم فرموده بودین توی یه مسجد هیچ جوون و بچه ای نبود داغ دلم تازه شد!🤦🏻♂😂
ما یه همچین مسجدی داشتیم تو محله یا عالمه سعی و تلاش و لطف خدا و فلان و فلان که تونستیم حدود ۲۰ تا بچه های ۱۰ تا ۱۶ ۱۷ سال محل رو جذب کنیم. حالا بماند که گشتیم آدمای باحال رو شناسایی کردیم که این دردشون باشه و کمک کنن برای برنامه ها و جذب...
بعد یه روز در اوج موفقیت حج اقا بین دو تا نماز برگشتن گفتن اگه اینا بیان مسجد من دیگه نمیام برای نماز😐
بعد ما اینجوری بودیم🙂خب بچه ان دیگه سر و صدا دارن😕
خلاصه نگم براتون که ظاهرا خیلی آشنا ترین نسبت به ماها به این شرایط
برای حاج آقامونم مشکل قلب پیش اومده نماز رو دادن دست طلبه های جوان باحال 😁 اما اجالتا شما دعا کنید برای سلامتیشون
🔹سلام وقتتون بخیر طاعاتتون قبول
اول یه تشکر بکنم بابت داستان زیباتون
دوم از اینکه سوالات قبلیم پاسخ داده نشده بود دیگه نمیخواستم مطلبی بگم ولی موضوع داستانتون رو خیییللللللی دوست داشتم چون من جزء اونایی بودم که اطرافم ادمای اینجوری خصوصا مثل نرجس خانم زیاد داشتم و چون خودم تقریبا اخلاقی شبیه المیرا خانم داشتم و دوست داشتم اینجور ادما رو بچزونم چون خیلیا رو چزونده بودن
از داستانتون لذت بردم .متشکرم
🔹میدونی چیه
همیشه اینجوری جا افتاده که مذهبی ها باید آدم هایی باشن که لباس کهنه میپوشن، به خودشون نمیرسن
مثلا من اگه بخوام با یه ادم مذهبی قرار داشته باشم میگم ارایش نکنم، به خودم نرسم یه موقع ...
ولی وقتی ببینم طرف هم مذهبیه هم تیپ زده به خودش رسیده کیف میکنم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پنجم
🔶خانه الهام🔶
-سلام دوستان. خوبین؟ نمازروزههاتون قبول. منم خوبم. اما خیلی ضعف دارم. تازه ساعت نه و نیم صبح هست اما معدهام سوز میزنه. راستی رنگ روسَریم چطوره؟
الهام در اتاق خودش که یک اتاق با ترکیب رنگ صورتی و شاد و دخترانه روی تختش نشسته بود. با لبخندِ همیشگیاش در حال احوالپرسی با بچههای پِیجِ اینستایش بود. اما خبر نداشت که یکی دو تا از دختران گروه نرجس که آدرسِ پیجِش را داشتند، تا دیدند که الهام لایو دارد، فورا به لایو پیوستند.
-این رنگ روسری رو خیلی دوس دارم. شبِ تولدِ مامانم، بابام واسه هردومون خرید. رنگش خیلی شاده اما بنظرم این گُلای ریز و بنفشی که پایینش داره، خیلی قشنگتر و خاصترش کرده. نظر شما چیه بچهها؟
آن دو دختر که سمیه و سمانه نام داشتند فورا به همدیگر پیام دادند:
🔺 [سمیه: میبینی خداوکیلی؟ میبینی چقدر جِلفه این دختر؟
سمانه: اه اه ... حالم از خودش و رنگِ رُژِش و روسریش به هم میخوره. دخترهء مذهبی نمای صورتی!
سمیه: عقده دیده شدن داره. وگرنه یکی نیس بهش بگه بشین تو خونهات و جزءِ یازدهم قرآن رو بخون بدبخت!
سمانه: من که بنظرم باید به خانم ایزدی بگیم. میدونی اگه حتی یه پسر با دیدن الهام با این دلبریهاش و صدا نازککردناش به گناه بیفته، چقدر ما مسئولیم؟
سمیه: اصلا همینان که باعث میشن وضع جامعه اینجوری بشه و سالها ظهور آقا به عقب بیفته! چقدر آقاجانمون مظلومه!
سمانه: من به خانم ایزدی میگم. تو هم بهش بگو! دوتامون بهش بگیم اثرش بیشتره.
سمیه: آره بابا. نمیذارم این الهامِ خودشیفته اینطوری جامعه مهدوی رو به گند بکشه! ناسلامتی ماه رمضون هستا!
سمانه: چی میگی سمیه؟ من فکر نکنم این اصلا روزه باشه! کسی که روزه هست، حوصله این همه بزک و دلبری با اجنبیهای پِیجش داره؟!
سمیه: راس میگی به خدا. من برم زنگ بزنم به خانم ایزدی.
سمانه: آره. بزن. منم بعد از تو به خانم ایزدی زنگ میزنم.] 🔺
الهام در حال صحبت کردن بود که بالای صفحه گوشیش دید که ایزدی زنگ زد. باز اول رد تماس داد و گفت: «بچهها یکی داره واسم زنگ میزنه. حوصلم نشد برم وایفا روشن کنم. با نتِ گوشیمم.»
ایزدی دوباره زنگ زد. الهام گفت: «اه ... سیریش دست بردارم نیس ...» این را گفت و دوباره رد تماس داد. بار سوم که نرجس ایزدی زنگ زد، مجبور شد گوشی را جواب بدهد.
-سلام. نرجس جون لایوَم الان. میشه بعدا بحرفیم؟
نرجس با تندی گفت: «نه. نمیشه. همین الان باید حرف بزنیم.»
الهام نگران شد و پاشد و درست نشست و گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
نرجس گفت: «تا ببینیم به چی بگی اتفاق! الهام تو واقعا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟! این چه وضعیه که تو فحشاخونه اینستا راه انداختی؟! این چه سر و وضعیه که صبحِ کله سحرِ ماه رمضون راه انداختی! آبرو خودت و مامانت کشیدی رو سرت و دلبری میکنی؟»
الهام که خیلی از حرفهای نرجس دلخور شده بود اما نمیخواست بیاحترامی کند به آرامی گفت: «مگه چی شده حالا؟ یه لایو ساده است. همیشه داشتم. حالا به شما چی رسوندن و کیا رسوندن نمیدونم. اما کاش خودت بودی و میدیدی!»
نرجس با تندی گفت: «لازم نکرده. اونایی که دیدن، از شدت ناراحتی و غصه، نزدیک بود سکته کنن! تو ناسلامتی تحصیل کردهای. ناسلامتی سطح سه حوزه هستی. ناسلامتی داری پایاننامه مینویسی. چرا اینقدر ادا و شکلک از خودت درمیاری!»
الهام باز هم خودش را کنترل کرد و گفت: «میشه بگی چیکار کردم؟ دیگه داره بهم برمیخوره! یه روسری انداختم سَرَم و دارم لایو میگیرم. این چه مصیبت و معصیتی هست که خبر ندارم؟»
نرجس جواب داد: «ببین من نمیدونم چه نیتی داری. ولی نمیذارم به این رویه ادامه بدی. اگه المیرا جونت نمیتونه کنترلت کنه، من صد تا مثل تو رو متحول کردم. نذار رومون تو هم باز بشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
الهام که دیگر خیلی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت: «نه. بذار اتفاقا رومون تو هم باز بشه ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چی میخوای بگی؟ تو که هر وقت هر چی تو دلت بوده، به همه گفتی و شکستن دلِ بقیه برات کاری نداره. مخصوصا اگه یه کاورِ شرعی بکشی روش و به اسم تکلیف...»
نرجس حرف الهام را قطع کرد و حرفی زد که نباید میزد. گفت: «دختری که بابا بالای سرش نباشه و باباش برای یه قرون دو زارِ دنیا، بیزینسِ دبی و کویتش رو به خانوادهاش ترجیح بده، بهتر از همینم نمیشه!»
نرجس با این حرفش، انگار یک سطل از آهنِ گداخته روی سر و تن و بدن الهام ریخت. از بس الهام را آشفته کرد. الهام با بغض و دریایی از اشک و تنفر که پشتِ چشمانش موج میزد، با فریاد گفت: «ازت بدم میاد. ازت متنفرم. خیلی بیحیایی. خیلی.» این را گفت و گوشی را قطع کرد و آن را به گوشهای از اتاقش پرتاب کرد و حالا گریه نکن و کی بکن!
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر در حال کار کردن با سیستمش بود و نوایِ تندِ مداحی گوش میداد و نوک پاهایش را با ریتم نوحهای که گوش میداد، به زمین میکوبید. در زدند. وقتی اجازه ورود داد، فرهادی سراسیمه وارد شد.
-سلام حاج آقا.
-علیکم السلام. چی شده؟
-با بابام حرف زدم. بنظرم الان وقتشه.
ذاکر صدای مداحی را قطع کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف فرهادی رفت و گفت: «چطور؟ واضحتر حرف بزن!»
-دیشب با بابام اتمام حجت کردم. خیلی وقت بود باهاش حرف میزدم. از تابستون پارسال تا الان. تا این که دیشب حسابی پُختمش. خودش هم بدش نمیاد که دیگه حاج عبدالمطلب نباشه و معاونت رو به شما بدن.
ذاکر سکوت کرد و فقط به چشمان فرهادی زل زد. فرهادی ادامه داد: «حاج آقا الان شبِ قدرِ این معاونته و لحظه سرنوشت سازی هست. اگه همین امروز نجنبیم، دیگه نمیشه کاری کرد.»
ذاکر گفت: «ابوی نگفتن تکلیف چیه؟»
فرهادی با ته لبخندی جواب داد: «چرا حاجی. بابا الان منتظر شماست.»
تا این حرف را زد، برق از گوشه چشم ذاکر هویدا شد. چند دقیقه بعد، ذاکر در دفتر فرهادیِ بزرگ، با کت و شلوار شیک نشسته بود. فرهادی بزرگ هم روبروی آنها روی مبل نشسته بود و در یک دستش چایی و در دست دیگرش تسبیح بزرگی داشت. وقتی چند قلپ چایی خورد، به ذاکر گفت: «ما مدیون بچههای بزرگی مثل حاج عبدالمطلب هستیم. بچههایی که از اول انقلاب و جنگ تا الان دارن زحمت میشکن و زندگی و جوونیشون رو پای این کشور و فرهنگش گذاشتن.»
ذاکر خیلی محتاط و مثلا با آداب زیاد گفت: «بله. خدا سایه بزرگترا بر سر ما حفظ کنه. من شاگرد مکتب حاج عبدالمطلبم. هر چی بلدیم از ایشونه.»
-درسته. اما سازمان تصمیم گرفته که با درخواست بازنشستگی ایشون موافقت کنه. ظاهرا هنوز یک سال دیگه تا اتمام حکمشون مانده. اما خب. اگر همچنان نظر خودشون باشه، میخوام امروز فردا این اتفاق بیفته.
-هر چی خدا بخواد همون میشه. اراده عالی، واجب الاطاعه است.
-اختیار دارید. ضمنا میخوام وقتی نشستی جایِ حاج عبدالطلب، حواست به پسرم باشه. خیلی به تو علاقه داره.
-خاطر جمع باشید. میذارمش جای خودم. هر چی این سالها یاد گرفتم یادش میدم. هر چند آقازاده با داشتن پدری مثل شما... من زیره به کرمان میبرم.
-آره. به کتاب و سر و کله زدن با نویسنده ها خیلی علاقه داره. خلاصه دیگه نخوام تاکید کنم.
-عرض کردم. خاطر جمع باشید. نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره. فقط جسارتا تودیع و معارفه کی هست انشاءالله؟
-همین امروز عصر. میگم برای ساعت سه هماهنگ کنن. قبلش با وزیر جلسه دارم. تا برگردم میشه ساعت سه.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول-حجره داود🔶
کمکم داشتند به اذان ظهر نزدیک میشدند. داود و احمد در حجره مسجد که حاجی مهدوی و خانمش آماده کرده بودند نشسته بودند. احمد گفت: «جای بدی نیست. نزدیک درِ اصلی مسجد هست. سالمه و نیازی به تعمیر و تزیین نداره. این از مکان. درسته خیلی بزرگ نیست. ولی میشه حدودا... بیست سی بچه کودک و نوجوون... شایدم بیشتر جا داد.»
داود گفت: «من دیروز تا شعاع حدودا دو کیلومتری اینجا از چهار طرف پیاده روی کردم. کوفته شدم با دهن روزه. اما واجب بود. خیلی چیزا دستم اومد.»
-مثلا؟
-مثلا این که دو تا مدرسه ابتدایی داریم. دو تا متوسطه اول. دو تا متوسطه دوم. ینی شش تا مدرسه. سه تاش دخترونه و سه تاش هم پسرونه.
-اصلا فکر کار کردن تو این مدرسهها نباش که بچههای خودمون اونجان. ممکنه فکر بد کنن.
-نه. من فکر مدرسه نبودم. جای من اینجاس. کاری به داخل مدرسهها ندارم. راستی... اینم بگم که نصف بیشتر خانوادههای این محل، برخلاف سطح و کلاس بالای مثلا خودِ محل، آنچنان فرهنگ بالا و یا وضعیت اقتصادی عالی ندارن. خیلی معمولی هستن. اینم بگم که وقتی نشسته بودم تو پارک و آموزشگاه دخترانه تموم شد، حتی یه دختر چادری ندیدم. هفتاد درصدشون هم مقنعههاشون رو انداخته بودند یا کلا برداشته بودند.
-خب من فکر نمیکنم ما بتونیم کاری واسه دخترا بکنیم. چون هم مجردیم. و هم ظرفیت مسجد طوری نیست که بتونیم هم زمان به پسر و دختر رسیدگی کنیم. باید بسپاریمشون به دست خدای مهربون!
-درسته. دلم خیلی میسوزه اما تو این بیست روز و یک ماه نمیشه دست تنها واسه دخترا کاری کرد. حالا با پسرا بریم جلو. شاید یه در و پنجرهای خدا باز کرد و تونستیم یه ایده برای دخترا داشته باشیم. پس فعلا تمرکزمون میذاریم رو پسرا.
-باشه. موافقم. خب الان من چیکار کنم؟ طراحی همین چیزی که گفتی انجام بدم؟
-آره. احمد میتونی بیایی اینجا؟
-دلم میخواد اما نمیتونم. تو که از حال و روزم خبر داری؟
-تو مگه قرار نشد بری پیشِ روانپزشکت و درمانت رو ادامه بدی؟
-الان وقت این حرفا نیست. من نمیتونم این همه قرص بخورم تا فقط شاید بتونم زود از دستشویی بیام بیرون و یه مرتبه وضو بگیرم! شایدم اصلا نتونم و اثری نداشته باشه.
-خب اینطوری خودت اذیت میشی. بازم خدا را شکر که خودت میدونی وسواسیت در طهارت و نجاست داری. اگه قبول نداشتی که مشکل داری، خیلی درمانت سخت بود. جان داود دنبالش باش. اینطوری همیشه اذیت میشی. خب وقتی میشه درمانش کرد، برو درمانش کن.
-باشه واسه بعد از ماه رمضون. الان کم غم و غصه ندارم. اینا. یکیش خودِ تو! گفتی اینو طراحی کنم؟
-آره. خدا خیرت بده. زود باش تمومش کن که باید زود بدیم پرینت کنن و محله رو بترکونیم.
احمد رو به طرف لبتاپِ داود کرد و داود هم هر چیزی که روی در و دیوار حجره آویزان کرده و یا چسبانده بودند را برداشت.
حدودا یک ساعت بعد، یعنی وقتی نماز جماعت ظهر و عصر و سخنرانی داود تمام شد، داود سریع به حجره برگشت. دید احمد با سه چهار تا پلاستیک، تازه از راه رسیده و خستگی و عطش از سر و رویش میریزد. پلاستیکهایی که مملو بود از کاغذهای آپنج و کوچکتر. با طراحیهای رنگی و جذاب.
-دستمریزاد. چند تا شد؟
-حدودا هزارتا. فقط داود... شَر نشه یه وقت!
-خب اگرم بشه، گردن من! نگران نباش. این دو تا بسته با من. امشب توزیع میکنم. تو هم این دو تا بسته که تعدادش بیشتره رو ببر درِ مدرسه پسرونه و توزیع کن و از اون طرف هم برو حوزه تا بعدا خودم خبرت کنم. راستی لب تاپم خالی کردی؟
-آره. همش ریختم رو هاردِ خودم. ولی نفروشش. به خدا حیفه. دیگه سیستمی مثل این با این مبلغ پیدا نمیکنی. لبتاپ واسه بقیه یه چیزِ زینتی شاید باشه اما واسه تو ابزارِ کارِت هست. نفروش به نظرم.
-خدا بزرگه. برو داداش. الانه که دیگه کمکم مدرسهها تموم بشه و بچهها بریزن بیرون.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
احمد خداحافظی کرد و رفت. قدمهایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مدارسی که فاصله آنها با هم زیاد نبود. فکری به ذهنش رسید. در راه، سه چهار تا شیرکاکائو و کوکی کشمشی خرید و رفت.
به در مدرسه متوسطه اول رسید. دید مدرسه آنها تمام شده. فورا دو سه تا از بچهها را دور خودش جمع کرد. بچههایی که شیطنت و آزار بیخود و بیجهت از سر و کله آنها میبارید. به آنها گفت: «هر کدوم از شما که این بسته کاغذها رو درِ مدارس پسرونه... فقط پسرونه... توزیع کنه، اولش این کاکائو و کوکی بهش میدم. بعدش هم که برگشت، یه ساندویچ همبرگر مهمون من!»
آن سه چهار تا پسر با شنیدن شیرکاکائو و کوکی به وجد آمدند. چه برسد به این که قرار بود بعد از آن، ساندویچ همبر و نوشابه هم بزنند بر بدن. احمد گفت: «ببین! داداش من خودم دو دَره بازما. از دور دارم نگاتون میکنم. باید دست هر بچهای که داره از طرف شما میاد، یکی از این کاغذا باشه. حله؟»
آنها گفتند«حله» و کاغذها و شیرکاکائوها و کوکیها را گرفتند و رفتند. بقیه کاغذها را خودِ احمد در همان پیادهرویی که ایستاده بود توزیع کرد. کاغذهایی که در آن کاغذها نوشته بود:
🔺😍 [بزرگترین لیگِ مسابقات ps4 و ps5 جامِ رمضان.
در سه سطح ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم.
بشتابید.
کاملا رایگان.
به همراه جوایز نقدی و غیر نقدی در روز عید فطر.
ضمنا ظرفیت محدود نیست و مسابقات در راند اول به صورت دستگرمی و آموزشی و راند دوم به صورت حذفی برگزار میشود.
از امشب ثبت نام و قرعه کشی داریم. فقط یک شب برای ثبت نام فرصت دارید. نگی نگفتی.
قول پذیرایی نمیدهیم اما اگر جور شد چشم.
مکان: مسجدالرسول! حجره دیوید!] 🔺😍
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
😁😁😁
سنجاب ها توانایی فریب دادن دارند،وقتی ببینند کسی به آنها نگاه میکند شروع به کندن زمین میکنند و غذای خود را دفن میکنند و همه اینها در حالی انجام میشود که غذا داخل دهانشان است و دفن نشده است و صرفا بیننده را فریب میدهند.
😂😂😂😂
منو یاده یکی از فامیلامون انداخت
پسته میزاشت تو دهنش وانمود میکرد داره تو ظرف آجیل دنبال تخمه میگرده😂😂😂
😁😂😁😂لبخند
خانمه به شوهرش پیامک میده:
سلام عزیزم، اگه موافقی افطار بریم خونه مامانم عدد "۱" و اگه میخوای بریم خونه مامانت "سینوس ۲۳ به توان ۷ تقسیم بر ۲/۷۶۳ ضربدر ۶۵۷ رادیکال ۵ به توان ۲ تانژانت ۷۸۶ مبنای ۲۱" رو پیامک کن!!
جواب شوهر :
۰/۰۵۷۳۸۷۷۷۳۲۵
فقط آماده باش دیر نرسیم خونه مامانم اینا😂😂
صورت خانم :😐😐😐😐😐
4_310226054725763809.mp3
3.65M
#نماز 11
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣قبل از ملاقات خدا
بدنت رو آروم کن.
🔻خستگی، گرسنگی، و هر گونه فشار.....
رو از بدنت رفع کن،
تا مانع پرواز روحت نشن
#استاد شجاعی 🎤
🍃
🦋🍃https://eitaa.com/yasegharibardakan
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا مچ پا و دست و دکمه مانتو ها در مد جدید باز است🤔
https://eitaa.com/yasegharibardakan
💔
یادگاری روزهای بےپدری
موقع اعزام، دوقلوها به گریه افتادند
هاشم برگشت و بغلشان کرد🤗
آن قدر با آنها بازی کرد که هر سه خندیدند
این عکس، یادگاری ماند برای روزهای بےپدری🥀
به یاد این شهید عزیز ، واریزی های امروز خیریه را به نیت خیرات این شهید و دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهید بزرگوار هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#شهید_هاشم_دهقانی_نیا
#شهید_مدافع_حرم
اردبیل، روستای شیخ احمد/ ۱۳۹۴
https://eitaa.com/yasegharibardakan
✍ هر وقت رزقت کم شد خواستی زیادتر بشود، از همان اندکی که داری انفاق کن! وقت نداری، پول نداری، بدهکاری، اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش، با صدق دل و خدایی.
یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد. خدا بیش و کم را کاری ندارد، با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند.
🌹🌹واحد خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🚨قابل توجه کسانی که شعارشان اینست:
✊وای اگر خامنهای حکم #جهاد م دهد ...
💢تاکنون امام خامنهای "مدظله العالی" امر به چه جهادهایی فرمودند❓
1⃣ #جهادعلمی
من عقیدهام این است كه كار علمی در دانشگاه و در كشور باید جهادی باشد؛ كار علمیِ جهادی انجام بگیرد. ۹۲/۵/۶
⬅ یکی از انواع جهاد با نفس هم این است که شما شب تا صبح را روی یک پروژهی تحقیقاتی صرف کنید و گذر ساعات را نفهمید. ۸۹/۴/۲
2⃣ #جهاداقتصادی
امروز هر کسی بتواند به اقتصاد کشور کمک بکند، یک حرکت جهادی انجام داده است. ۹۴/۱/۱
⬅تعصب در مصرف کالای داخلی؛
محصولات داخلی را مردم مصرف کنند؛ نروند دنبال این نشانهها. حالا مُد شده است بگویند «بِرَند» است، بِرَند فلان؛ بِرَند چیست؟! بروید سراغ مصرف #تولیدات_داخلی. آن چیزهایی که مشابه داخلی دارد، متعصّبانه و با تعصّبِ تمام، ملّت ایران، خارجیِ آن را مصرف نکنند. ۹۳/۱۱/۲۹
3⃣ #جهادفرهنگی
واقع قضیّه این است كه كارزار فرهنگی از كارزار نظامی اگر مهمتر نباشد و اگر خطرناكتر نباشد، كمتر نیست؛ این را بدانید؛ واقعاً یك میدان كارزار است اینجا.۹۲/۹/۱۹
4⃣ #جهادسیاسی
یک جهاد بزرگ در مقابل ملت مسلمان است. این جهاد لزوماً جهاد نظامی نیست؛ جهاد سیاسی است. ۸۷/۷/۱۰
⬅باید احساس وظیفه را فراموش نکنیم؛ مجاهدت را فراموش نکنیم؛ جهاد در صحنه های مختلف، وظیفه ماست و ضامن پیشرفت و پیروزی ماست. در صحنه سیاسی هم جهاد هست ...۸۶/۵/۲۸
5⃣ #جهادفرزندآوری
مسئلهی جمعیّت یكی از خطراتی كه وقتی انسان درست به عمق آن فكر میكند، تن او میلرزد، این مسئلهی جمعیّت است ... یعنی مسئلهی جمعیّت از آن مسائلی نیست كه بگوییم حالا ده سال دیگر فكر میكنیم؛ نه، اگر چند سال بگذرد، وقتی نسلها پیر شدند، دیگر قابل علاج نیست.۹۲/۹/۱۹
⬅فرزندآوری یكی از مهمترین #مجاهدت های زنان و وظائف زنان است؛ چون فرزندآوری در حقیقت هنر زن است؛ اوست كه زحماتش را تحمل میكند، اوست كه رنجهایش را میبرد، اوست كه خدای متعال ابزار پرورش فرزند را به او داده است. ۹۲/۲/۱۱
و...
🚨سوال:
اگر به این #جهادها عمل شود آیا کار به جهاد نظامی خواهد رسید؟!
https://eitaa.com/yasegharibardakan
یواشکی میگم : ۴۵ نفر دیگه تا ۲.۵k😁😂👏
آخه یه نفر دعوام کرد که چرا اینقدر هی آمار میزاری، نزار...🙈🙈😢
مجمع عاشقان بقیع اردکان
🧐 چیستان و معما کانال 🧠 دو برادر دوقلو ، 🧠 كه در يک شب ، متولد شدند 🧠 و در يک روز مُردند 🧠 اما هن
✅ پاسخنامه :
🔸 عُزير نبی و عزر ، دوقلو بودند
و در يک شب متولد شدند
و پنجاه سال با هم زندگی كردند ،
پس از آن ، خداوند ، جان عُزِير را گرفت
و پس از صد سال ، دوباره زندهاش كرد
و پنجاه سال ديگر ،
اين دو برادر با هم زندگی كردند .
و پس از آن همزمان از دنيا رفتند .
در آیه ۲۵۹ سوره بقره ،
داستان مرگ عُزیر ، نقل شده
عُزیر ، در مسافرت ، سوار بر الاغش بود
و مقداری آشاميدنی و خوردنی همراه داشت
به يک منطقهای رسيد ،
که به شكل وحشتناكی در هم ريخته
و ويران مشاهده كرد .
اجساد و استخوانهای پوسيده ،
توجه او را به خود جلب كرد .
او با ديدن چنين صحنهای ،
از روی شگفتی و تعجب گفت :
خداوند چگونه اين مردگان را زنده ميكند ؟
آن گاه خداوند جان او را گرفت
و پس از صد سال ، او را زنده كرد .
https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان راز پیراهن
#قسمت چهل و پنجم:
زری و ژینوس سوار بر ماشینی سیاهرنگ ، رو به مقصدی نامعلوم شدند...البته برای ژینوس نامعلوم بود.
راننده ماشین هم مردی بود با هیکلی زمخت و نخراشیده ، چشمانی ریز و سیاه و لباسی سرتاپا مشکی...
ژینوس که بعد از ماه ها حصر در آن خانهٔ ارواح اولین بار بود پای از آنجا بیرون میگذاشت ، از پشت شیشه ، اطراف را زیر نظر داشت ، او اصلا به یاد نمی آورد که این جاده پیچدر پیچو خاکی را کی و چگونه طی کرده ، همه چیز برایش نا آشنا بود.
ژینوس در فکرش خود را داخل جشنی تصور می کرد که قرار بود هنرنمایی کند ، او واقعا نمی دانست قرار است چه کند اما زری به او اطمینان داده بود که خودشان کارها را درست می کنند
و ژینوس ساده و خوش خیال نمی دانست قرار است چه بشود و او را به کجا بکشانند.
یک ساعتی از حرکت می گذشت که به روستایی خوش آب و هوا که پر از تپه بود و تپه هایش مملو از درختان سر به فلک کشیده بودند.
تک و توک خانه هایی به چشم می خورد ، ماشین آنها از خانه ها گذشت و به جاده ای باریک که در دو طرفش درختانی ردیف وجود داشت ، پیش رفتند و پیش رفتند ، کاملا مشخص بود که مقصد آنان ، عمق جنگل پیش روست.
بالاخره بعد از طی مسافتی به جایی رسیدند که فضای وسیع و دایره واری در وسط بود که دور تا دورش درختان جنگلی بود و کمی آنطرف تر هم خانه ای بزرگ که با چوب ساخته شده بود به چشم میخورد.
چند نفر در حال چیدن میز و صندلی در این دایره بودند و یک طرف هم سکویی گذاشته شده بود که با فرشی قرمز پوشیده شده بود که مشخص بود جایگاهی ست برای کسانی که می خواهند هنرنمایی کنند.
زری و ژینوس از ماشین پیاده شدند.
زری به خانه چوبی اشاره کرد وگفت : ما باید اول بریم اونجا، استادبزرگ و چند نفر از دوستانش منتظر ما هستند، باید یک سری امور را یادت بدیم که توی این جشن بدرررررخشی.....
ژینوس سری تکان داد و پشت سر زری حرکت کرد.
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت چهل و ششم:
زری تقه ای به درب کلبه زد و مردی با صدای نخراشیده چیزی گفت که برای ژینوس نامفهوم بود ، اما انگار زری حرف اونا را می فهمید، ارام درب را باز کرد و وارد شد و بعد اشاره کرد به ژینوس که وارد بشه.
ژینوس وارد شد...به نظرش اینجا کلبه نبود که ،یک سالن بسیار بزرگ برا کنفرانس ، که درو دیوارش پوشیده از عکس های شیطانی و اشکال عجیب و غریب بود .
روی زمین را موکت قرمز رنگی پهن کرده بودند و وسط سالن چهار مرد که یکی شون همون استادی بود که ژینوس مدتها زیر نظرش چیزهایی یاد میگرفت بود..
این چهار نفر دایره وار نشسته بودند.
با ورود ژینوس و زری آن چهار نفر نگاهی بینشان رد و بدل شد ، انگار با نگاه با یکدیگر حرف میزدن.
زری اندکی به آنها نگاه کرد بعد اشاره به ژینوس کرد تا وسط حلقهٔ این مردان که لباس های بلند و سیاه با شبکلاهی شبیه کلاه ژینوس اما رنگ مشکی بر سر گذاشته بودن، بنشیند
و ژینوس که انگار اختیاری از خود نداشت ، وارد حلقه آنها شد و درست وسط دایره این مردان شیطانی نشست و زری به سمت پرده ای سیاهرنگ رفت که انتهای سالن آویزان بود و معلوم نبود پشت آن چه خبر است.
ژینوس مثل کسانی که یوگا کار میکنن در وسط دایره نشست ، البته یکی از آموزش های استاد بزرگ همین بود.
سپس آن چهار مرد که انگار اشعه ای تیز و داغ از چشمانشون بیرون می جهید به ژینوس خیره شدند.
ژینوس ابتدا احساس گرما کرد ، گرم و گرم و گرم تر شد...تا جایی که سوزش عجیبی در وجود خود حس می کرد...سوزشی که عمق جانش را به آتش کشیده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر ریشه میدواند که ناگهان....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 در این کلیپ سوار بر ماشین زمان میشید و آینده رو به وضوح میبینید.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ترفندهای کانال مجمع😁
فوت و فن 👩🍳
خیلی از قالبهای کیک طرحدار رو نمیشه کفش کاغذ روغنی انداخت یا وقتی با روغن چرب میکنی موقع برگردوندن کیک نصف کیک به قالب میچسبه با این ترفند دیگه اصلا اصلا کیکاتون به قالب نمیچسبه👌 ۲ قاشق غذاخوری آرد رو با ۳ قاشق غذاخوری روغن جامد مخلوط کنید با برس به کل قالب بکشید بعد از اینکه قالب رو کامل چرب کردید ۱۰ دقیقه داخل فریزر بذارید.بعد از ۱۰ دقیقه مایع کیکتونو داخل قالب بریزید و بذارید داخل فر بعد از پخت اجازه بدید کیک سرد بشه وقتی سرد شد چند بار قالب رو تکون بدید کیک به راحتی از قالب جدا میشه 😊😊
30.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ کمیک موشن آمنه
کارگردان: سارا اوبری
نویسنده و گوینده: ماجده شهربانویی
تصویر ساز: زهرهسادات طباطبایی
تنظیم صدا: الهام معینیکیا
متحرک ساز: فائزه مجیدی
حروفنگاری: پروین رفیعی
🌷 ادای احترامی به خانم آمنه وهابزاده،
جانباز ۷۰٪ شیمیایی دفاع مقدس
#لشکرفرشتگان
#جهاد_زن_مسلمان_ایران
#التماس_تفکر
خوندن قرآن یا دعای سحر یا حجاب داشتن تنها نشانه مسلمانی نیست !!!!
دیدی کشاورز وقتی بخواد بذری بکاره اول زمین رو شخم میزنه ... علف های هرزه رو از زمین جدا میکنه تا زمین برای کشت آماده باشه ... حالا اگر کشاورز کوتاهی کرد و زمین رو محیا نکرد ولی رفت و بهترین بذر رو برای زمینش تهیه کرد به نظرت اون بذر روی اون زمین رشد میکنه ؟؟؟؟؟
آیا هیچ عقل سلیمی میاد بگه ؛ آقا اینم از بذر خوب دیدی ثمر نداد ... دیدی به درد نخورد ...
خوندن دعا و قرآن و ذکر زمانی تاثیر داره که زمین وجودمون آماده پذیرش این اذکار باشه
تا عبادت بهت مزه کنه ....
وگرنه که جانباز سپاه علی ( علیه السلام) میشه قاتل پسر علی ( علیه السلام ) اونم با مدرک حافظ قرآن
پ.ن ؛ میگن طرف با مدرک فوق روزه داری اختلاس کرده ... بعدش هم چند عدد جمله نه چندان زیبا نثار اسلام میکنن :(
📝بانوی کویر /ف.خ
#جهاد_قلم