eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_داستان_یک_مرد_استاد_عالی.mp3
5.53M
داستان یک مرد 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام
طنز حلال😂 آقای کریم‌ منصوری که قاری و استاد قرآن ایران‌ هستند به سبک‌ قاری عبدالباسط‌ رفته بود برای مسابقات‌ در کشور عربستان‌ سعودی! خلاصه حاج‌ آقا کریم‌ با تلاوت‌ بسيار عالی خود، کولاک‌ کرد.😍 بعد از ايشون ، شركت‌ كننده‌ مصری اومد تلاوت‌ کرد با یک‌ غلط‌ بزرگ‌ در اعراب‌ ولی داورها قاری مصری را كه سُنی هم‌ بود برنده‌ اول‌ اعلام‌ كردند، و کریم‌ منصوری ما دوم‌ شد!🥺😐 اتفاقا مرحوم‌ آیت‌ الله موسوی اردبیلی هم مهمان‌ عربستان‌ بود‌ و کریم‌ آقا عصبانی رفت پیش‌ حضرت‌ آیت‌ الله و به ایشون‌ عرض کرد: آقا دیدین‌ این‌ نا عدالتی رو این‌ حق‌ خوری رو؟! اینا چی هستن‌ اصلا یه مشت‌ بی‌ دین‌ و...! منو دوم‌ کردن‌ و مصری رو باغلط‌ فاحش ‌اعرابی‌ اول...!!!! 😢 آیت‌‌اللہ‌ موسوی اردبیلی یه لبخند ملیحی زدن‌ و با لهجه شیرین‌ آذری همون ترکی خودمون گفتن: عزیزم! ناراحت نشو ، خودتو اذیت‌نکن؛ *اینا آقا علی ابن‌ ابیطالب‌ رو که اول‌ بود چهارمش ‌کردن!* برو خدا رو شکر کن‌ که دوم‌ شدی.. یهویی همه زدن‌ زیرخنده😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت نوزدهم 🔶منزل الهام🔶 الهام در اتاقش نشسته و در حال کار کردن روی متن و دیالوگ‌های نمایشنامه بود که المیرا وارد شد. گفت: «تو واسه افطار چی می‌خوری؟» الهام سرش را از روی کاغذها برداشت و گفت: «نمیدونم. دلم خیلی هوای آلبالوپلو کرده.» -باشه. پس همون آلبالوپلو. -مامان یه چیزی بپرسم؟ -جونم! -منظوری ندارما. کلا می‌پرسم. آقاداود و دوستاش سحری و افطار چی‌کار می‌کنن؟ -حاج خانم مهدوی میگفت که فقط یه شب قبول کردن که مهمون اونا باشن. بقیه‌اش دعوت کسی قبول نکردن. خودشون لابد یه کاری میکنن. -خب شاید بنده‌خداها معذب باشن که برن خونه مردم. پایه‌ای امشب واسه اونام ببریم؟ -خوبه. آره. همین آلبالوپلو؟ بعضیا نمیخورنا. -آره. راس میگی. کاش میشد ازشون پرسید که چی دوس دارن تا همونو درست کنیم. المیرا چشمانش را نازک کرد و با لبخندی مرموزانه جلوتر رفت و روبروی الهام نشست و پرسید: «الهام تو چته؟ چی شده؟» الهام که فهمید که نباید آن حرف را میزد، خودش را سنگین‌تر گرفت و گفت: «هیچی به خدا. کلا گفتم. منطورت چیه مامان؟» المیرا گفت: «ببین الهام خانم! من و تو بیشتر از این که مامان و دختر باشیم، با هم رفیقیم. مگه نه؟» الهام گفت: «آره خداییش. من عمرا دوستی مثل تو بتونم داشته باشم.» المیرا گفت: «من دخترمو از خودش بهتر می‌شناسم. اگه چیزی هست بهم بگو تا منم حواسم باشه و اگه تونستم کمکت کنم.» الهام چشم در چشم مادرش دوخت. لحظاتی به سکوت گذشت. المیرا هم چشم از چشمان الهام برنداشت. می‌خواست همان لحظه اگر چیزی هست، بفهمد و تکلیفش را بداند. که الهام لب باز کرد و گفت: «هیچی! چیزی نیست.» المیرا آرام و مادرانه گفت: «ولی چشمات...» الهام فورا چشمانش را از مادرش برگرداند. المیرا دستش را به صورت الهام رساند و آرام به طرف صورت خودش برد و گفت: «چشمات از من برنگردون. من یه چیزی فهمیدم. میخوام به تشخیص خودم عمل کنم. تو هم نباید بگی نه!» الهام هول شد و گفت: «مامان تو رو قرآن! چی‌کار میخوای بکنی؟» المیرا گفت: «چیه؟ هول شدی؟ ببین! الهی دورت بگردم. تو بچه نیستی. خیر و صلاح خودتو بلدی. اگر چیزی... احساسی... چه میدونم... خلاصه چیزی تو دلت نسبت بهش داری، بسپارش به من. صد تا راه هست که بفهمم کسی نو زندگیش...» الهام فورا گفت: «نه مامان! حرفشم نزن.» المیرا گفت: «باشه. ولی اذیت میشیا. بذار تکلیفمونو بدونیم.» الهام که نمی‌دانست آن لحظه چه درست است و چه درست نیست؟ گفت: «یه دیوار محکمی در رفتارش با همه داره. با اینکه با آقایون و بچه‌ها خیلی گرم و مهربونه، اما قشنگ مشخصه که از یه جایی به بعد، حریمِ خودشه. میگیری چی میگم؟» المیرا گفت: «کاملا. متوجه شدم. جز با بچه‌ها خنده رو لبش نیست اما بداخلاق هم نیست. یه جوری خاص جنتلمنه.» الهام آهی از ته دل کشید و گفت: «آی گفتی... آی گفتی... دقیقا همینه.» المیرا گفت: «ولی همینم که سنش پایین نیست و هنوز ازدواج نکرده، خودش جای سوال نداره؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
الهام فکری کرد و گفت: «خب دختر خودت چرا ازدواج نکرده؟ لابد یه دلیل خاصی داره. وگرنه شوهر زینب‌خانم که هم‌کلاسی آقاداود هست، دو تا بچه داره.» المیرا لبخندی زد و گفت: «الهام می‌دونی دیروز که داشت اون دو تا جوون رو که بچه‌ها تیکه‌‎پارشون کرده بودن، مداوا می‌کرد... خب من نزدیکش بودم دیگه... من و حاج خانم مهدوی داشتیم آب و بتادین و اینا واسش می‌بردیم. میدونی تو چهره‌اش چی نظرمو جلب کرد؟» الهام لبخندی زد و با چهره‌ای مشتاق گفت: «چی؟» المیرا گفت: «دو سه تا ریش سفید خیلی خوشکل، رو چونه‌هاش بود. تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش. جای پسری، خیلی اون دو سه تا ریش سفیدش ناز بود.» الهام با همین یک جمله از دنیا رفت. اما با جمله آخر مامانش، حتی اگر امکان احیا و زندگی پس از زندگی در او وجود داشت، همان امکان هم رفت به امید خدا! چرا که المیرا که انگار نمی‌توانست جمله آخرش را نگوید، گفت: «اینو ما زنا می‌فهمیم که وقتی تازه شروع شده و داره ریش آقایون، چندتایی کوچولو وسط صورتشون سفید میشه، خیلی جذاب‌تَرِشون می‌کنه.» خدا لطف کرد که دیگر المیرا ادامه ندهد. چون در همان لحظه، گوشی‌اش زنگ خورد و با عجله به طرف آشپزخانه رفت. الهام که با شنیدن جمله آخرِ مامانش درباره داود، غرق در افکار و احساسش شده بود، به گوشه میزش زل زده بود و لب پایینش را به آرامی می‌جوید. به قولِ بزرگی، از جایی که بهش فکر می‌کنی و ناخودآگاه لبخندِ کوچکی بر گوشه لبت می‌نشیند و وقتی زل میزنی به گوشه ای و پوستِ آویزانِ کوچکی که از وسطِ لب پایینت اندکی بالا آماده را می‌جوی، دیگر نمی‌توانی به عقب برگردی و بشوی آدم قبلی! دارد اتفاقاتی در تو می‌افتد که باید دعا کنی اسمش هر چه هست، عشق نباشد. مخصوصا اگر دختر باشی و دمِ بخت و باحیا. بگذریم. خدا رحمتش کند. 🔶سالن آمفی تئاتر مدرسه🔶 الهام با روسری و مانتو و شلوار در جمع خانم‌ها و دختران حاضر در سالن، روی سِن ایستاده بود. پرانرژی و با لبخند گفت: «عصرتون بخیر! خیلی خوشحالم که دوباره اینجا دور هم جمع شدیم. ماشالله چقدر انرژی شما عالی هست. منم انرژی میگیرم. با زینب جون قرار گذاشتیم که قبل از شروع تمرین، چند تا حرکت کششی و آوایی انجام بدیم تا هم سرحال‌تر بشیم و هم بتونیم تا غروب، بیشتر بازدهی رو داشته باشیم. لطفا همه از سر جاشون بلند بشن و این حرکات کششی را با من تکرار کنند.» همه بلند شدند و با لبخند و گاهی اوقات با شوخی، هر حرکتی را که الهام میگفت، انجام میدادند. حتی زینب خانم هم که ردیف اول ایستاده بود، با این که چادر به سر داشت، اما از این حرکت‌ها لذت میبرد و مثل بقیه انجام میداد. حرکات کششی به طرف بالا... به طرفسمت راست... به طرف سمت چپ... به طرف پایین... به طرف عقب... حرکات زانوها و مچ پا... حرکات گردن و نخاع... و... بعد از ده دقیقه الهام گفت: «خب هر کس حالش بهتر شد، لطفا یه کفِ جانانه بزنه!» تا این را گفت، همه اینقدر کِش‌دار و بلند کف زدند که صدا به صدا نمی‌رسید. الهام نمی‌گذاشت کف‌ها قطع شود و مرتب میگفت: «بزن... بزن... بزن... قطعش نکن... ماشالله... بزن...» مانند بارشِ بارانِ رحمتِ الهی، صدای کوبیده شدن دست‌ها به هم، طراوت فضای سالن را چندین برابر کرده بود. بعد از سه چهار دقیقه، الهام با شمارشِ بلندِ«سه-دو-یک» آهنگ تیتراژ پایانی نمایش را پخش کرد و همه دختران و ماماناشون شروع به خوندن کردند: [مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫ مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫ مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست●♪♫ مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫ عاشقونه ست…●♪♫ یک روزی هم، حل میشه! یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫ زنهار! زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫ ... ] @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول-کتابخانه🔶 بچه‌های گروه نرجس، تمام صندلی و میزهای کتابخانه را روی هم جمع کرده بودند تافضای بیشتری برای تمرین تئاتر داشته باشند. اما نمیدانم کدام نانجیب به آنها آمارِ حرکات ورزشی و تمرین تیتراژ گروه الهام و زینب را به آنان داده بود. چرا که نرجس در یکی از افاضاتش چنین فرمود: «ما قائل به مهندسی معکوس هستیم. به یاری خداوند متعال، هر هنر و روشی که اونا در چنته داشته باشن، ما با سبک و سیاقِ اسلامیِ اون روش‌ها کار را درمیاریم. خب خانما لطفا توجه کنید! بلند شین و حلقه‌های دایره‌ای و قرمز رنگی که دور و برتون هست، را بردارید تا بهتون بگم باید چیکار کنین!» هفت هشت ده نفری که آنجا بودند و قرار بود روز قیامت و شبِ اول قبر را بازی کنند، بلند شدند و در یک ردیف ایستادند. همگی باچادر. هر کسی حلقه‌های دایره‌ای که جلویش بود را برداشت و منتظر شد که نرجس، آموزش را شروع کند. نرجس چادرش را بیشتر دورِ کمرش پیچاند. دو دستش را آزاد قرار داد. حلقه پلاستیکی قرمز رنگ را برداشت و از سر گذراند و به دورِ کمرش رساند و گفت: «خانما توجه کنن لطفا! جهان کفر به این حلقه‌ها میگه[حلقه هولاهوپ] یا همون حلقه لاغری. از اونجایی که ما نباید حلقه به گوش جهان کفر باشیم و هر چی که اون گفت، ما هم تکرار کنیم، اسمشو عوض کردیم و اسمشو گذاشتیم حلقه ذکرِ کمر!» سمیه و سمانه و الهه و بقیه داشتند چهارچشمی به نرجس نگاه می‌کردند تا خوب یاد بگیرند. نرجس ادامه داد و گفت: «توجه کنید. به این شکل! حلقه رو دور کمرتون می‌ندازید. تمرکز می‌کنید. یه نفس عمیق می‌کشید. باید جوری کمرتون رو بچرخونین که این حلقه، نیفته رو زمین و قشنگ... به این صورت، دور کمرتون بچرخه!» بعد حلقه را رها کرد. دست‌هایش را بالا گرفت و... خدا نیامرزد کسی را هوسِ مهندسی معکوس را در فکر و کمر نرجس انداخت تا پس از یک عمر مقدس‌بازی، کمر لامصب را جوری بچرخاند و چنان قِرِ مبسوطی از خود ترواش کند که حلقه از کمرش نیفتد و هچنان بچرخد. آدم از تصور چنین صحنه‌ای فقط دلش می‌خواهد کفاره بدهد. دهان بچه‌ها باز مانده بود از این چرخشِ ایمانی و معنوی! الهه که کلا نمی‌توانست جلوی دهانش را بگیرد گفت: «خانم ببخشید! الان کمرتون داره ذکر میگه؟ چون گفتین اسمش حلقه ذکر کمر اینو گفتما!» نرجس که تازه گرم شده و به نفس‌نفس افتاده بود، همان‌طور که متعلقات را می‌چرخاند گفت: «آهان. یادم رفت. خانما توجه کنین! وقتی دارین می‌چرخونین، باید هم‌زمان ذکر بگین. اینا... نگا... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد...» این را گفت و ذکر صلوات را هم چاشنی حرکاتش کرد. وقتی دید همه مبهوت این عظمت و شوکت و صلابت و کمر شدند گفت: «کسی بیکار نباشه. زود باشین. حلقه‌های ذکر کمر رو بردارین و هر کس، چهل بار بچرخونه و ذکر بگه! زود.» الهه دوباره گفت: «خانم اگه بدون چادر بچرخونیم، قبول نیست؟ آخه نمیشه. دورِ دست و پامون گیر میکنه.» نرجس گفت: «هیچم گیر نمیکنه. اینا... نگا... حجاب محدودیت نیست... مصونیت است... بردار تنبلی نکن... بچرخون ببینم...» الهه هم حلقه را برداشت و همین طور که زیر لب میگفت «خدایا نجاتم بده از دست اینا! گیر کردم به قرآن!» حلقه را انداخت دورِ کمرش و شروع کرد. نمی‌توانست و حلقه‌ای که دور کمرش بود، مدام می‌افتاد روی زمین! سمیه که به زور توانسته بود و در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود، کمر و حلقه را می‌چرخاند گفت: «الهه توسل!» الهه رو به سمیه کرد و با تعجب گفت: «جانم؟!» سمیه گفت: «توسل کن. درست میشه. اینا... ببین من چقدر قشنگ می‌چرخونم.» الهه گفت: «آره خب. کی میشه تو؟! ذکر هم میگی؟» سمیه گفت: «آره اگه بذاری. ذکر هم میگم» الهه گفت: «راستی از نامزدت چه خبر؟ نمی‌خواد دستتو بگیره و به امید خدا تو رو با خودش ببره اون دنیا؟» فقط حالت سمیه دیدن داشت به خدا. یعنی اگر فیلمش درآمده بود، فیلم سمیه را باید ثانیه‌ای یک میلیارد تومان می‌خریدند. مثلا خواست تو دهان الهه بزند، همان طور که تندتند نفس میزد و حلقه و کمرش را می‌چرخاند گفت: «و نپندارید که شهدا مرده‌اند. بلکه آنها زنده‌اند و در پیشگاه خدا روزی می‌خورند تا جفت چشمان تو یکی از کاسه دربیاد حسودخانم!» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
چقدر خندیدم امروز از دست این نرجس😁😂👆👆👆
آهااااای ۲۹۵۵ نفر عضو کانال ،با شماها هستم... شل نشید...تا 3k... یک یا حسین دیگر😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰واکنش رهبر انقلاب به تبریک تولد ایشان توسط دانشجویان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا