فرهادی که خود را شکست خورده میدید کمکم به طرف در رفت و میخواست از در خارج شود که ذاکر گفت: «نگران نباش! سفارش تو رو به بچههای پخش میکنم. میشی مدیریت نظارت بر پخش و توزیع کتاب. اینجا جلوی چشمِ اینا نباشی بهتره. یه مدت برو اونجا تا وقتی موقعش شد، خبرت میدم و برگرد همینجا.»
فرهادی بدون هیچ حرفی، با چهرهای درهم کشیده، از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست و رفت.
🔶مسجدالرسول🔶
لحظه افطار بود. نماز جماعت تمام شده بود و بچهها و مردم داشتند با لقمه و شربت افطار میکردند. شور و هیجان هر شب در مسجد حاکم بود. صالح از بلندگو اعلام کرد: «با عرض قبولی طاعات! بچههای گروه سرود، لطفا یک ساعت دیگه آماده باشن تا برای حاج آقا اجرا کنیم. بعلاوه این که بچههای گروه تبلیغات و مراسمات نیاز به کمک دارن تا برای شب عید و روز عید، تزیینات کنیم. هر کدوم از بچهها میتونه امشب تا صبح کار کنه و فردا هم اینجا بمونه، اسمشو به آقا فرید بگه تا برنامهریزی کنیم.»
بعد از دقایقی که گذشت، احمد برگشت و با خودش دو تا بسته غذا آورده بود. داود تا چشمش به بندری افتاد، خوشحال شد و شروع به خوردن کرد. صالح همچنان چشمش دنبال بسته دوم بود که احمد به او گفت: «مادرم سلام رسوند و گفت اگه شماها مرغ سرخ کرده دوست داشتین، چرا زودتر نگفتین؟»
صالح گفت: «ینی الان زحمت زرشک پلو با مرغ کشیده؟»
احمد گفت: «آره. همون صبح بهش گفتم و درست کرد.»
خلاصه آنشب وضع و حال افطار و سحرشان از هر شب بهتر بود. تا این که داود رفت گروه سرود را تایید کرد و چند نکته به صالح گفت.
-صالح! اولا انتشارش در فضای مجازی از اجرای اصلی مهمتره. ثانیا واسه بچهها ارزش و شخصیت قائل باش و اسامی همشون رو زیرِ پستی که میذاری بنویس تا خانوادههاشون خوشحال بشن. ثالثا با مصلای نمازجمعه صحبت کن که اونجا هم اجرا داشته باشن. یه چیزی دیگه که از همش مهمتره اینه که در جشنواره سرود کشوری شرکت کنن. شده قرض میکنیم و اینا رو میفرستیم تهران و جاهای دیگه تا اجرا داشته باشن.
بعد رو کرد به طرف احمد و گفت: «احمد من باید برم اجرای تئاتر خانما رو تو مدرسه ببینم. حواست به اوضاع باشه تا برگردم.»
احمد فورا از سر جایش بلند شد و همین طورکه داود را همراهی میکرد درِ گوشش گفت: «رفتم نوبت گرفتم. یه تست دادم و بهم گفت از دو هفته دیگه دوره درمانیت شروع میشه.»
داود با خوشحال رو کرد به طرف احمد و گفت: «خداوکیلی؟»
احمد هم لبخندی زد و گفت: «آره. گفتی برو رفتم.»
داود با خوشحالی احمد را در بغل گرفت. گفت: «تو رو به امام حسین ولش نکن. بذار یه چیزی که شروع کردی، تا تهش بری و نتیجه بگیری. قضیه وام هم هستم. برو وام بگیر و کاراش بکن تا خودم بیام ضامنت بشم.»
این را گفت و خدافظی کرد و به طرف سالن آمفی تئاتر مدرسه رفت.
🔶سالن آمفیتئاتر مدرسه🔶
وقتی داود به درِ مدرسه رسید، دو سه مرتبه محکم در زد و یاالله گفت. زینب خانم آمد و سلام کردند و یاالله گویان، داود را به طرف سالن آمفیتئاتر راهنمایی کرد.
وقتی داود وارد سالن شد، ابتدا الهام را دید که با لبخندمحترمانه و دست به سینه، سرش را پایین انداخته و سلام کرد. داود جواب سلام داد و نگاهی به سالن انداخت. شلوغتر از حد انتظارش بود. حدود سی چهل نفر از مادرها روی صندلیها بودند و شصت هفتاد نفر دختر و خانم در سنین مختلف، روی سِن و پشت پرده و عوامل بودند.
داود همان صندلی نزدیکِ در نشست و هر چه زینب و الهام اصرار کردند، داود از جایش تکان نخورد. گفت: «بفرمایید! من میخوام درم در باشم. بسم الله. شروع کنین.»
از وقتی چراغها خاموش شد و الهام با اشاره دست، به اولین کاراکتر اجازه حضور و دیالوگ داد، داود و مادرها و زینب خانم که ردیفِ پشتِ سرِ داود نشسته بود، محوِ هنرنمایی و احساسات بازیگران و همچنین از آنها مهمتر، هنرِ قابل تحسینِ الهام در کارگردانی شدند.
نمایشی از به تصویر کشیدن یک زن. روایتِ مظلومیت و سکوتش از دهه شصت تا سالیان سال پس از آن. به نمایش درآوردنِ دخترانگی، مادری، زنانگی، طبعِ بلند و شیرین همسری، همه و همه در آن دو ساعت کاری کرد که داود و سایر حضار، میخکوب شوند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
داود همچنان سرجایش نشسته بود که دید چراغها روشن شده و یکی دارد او را صدا میزند: «حاج آقا چطور بود؟ نکته نظری اگر هست، بفرمایید تا اصلاح کنیم.»
داود تا به خودش آمد، دید الهام کنارش ایستاده و همه دختران روی سِن ایستاده و همه منتظرند که داود لب وا کند و حرفی بزند.
داود لحظاتی سکوت کرد. رنگ و رخسارش مثل همیشه نبود. رو به طرف الهام کرد و گفت: «خانم! شما در اون لحظات، کنارِ اون خانمی بودید که الان نمایشش رو ساختید؟»
الهام با شنیدن تعجب کرد و نگاهی به زینب کرد و سپس نگاهش را رو به داود کرد و گفت: «مگه این طرحی که شما دادید، واقعی بود؟!»
داود که هوای سالن برایش دَم داشت و عرق کرده بود، شاید هم غلیانِ مسئلهای در وجودش او را به این حال و روز انداخته بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «من فرصت و انگیزهای برای خیالپردازی ندارم. نمیتونم وقت و انرژی شما رو هم بگیرم واسه یه نمایش تخیلی!»
الهام و زینب و همه خانمهایی که اطرافش بودند متعجبانه به هم نگاه کردند! زینب خانم گفت: «خب ینی الان... من گیج شدم... گیج که نه... الان ارزش این نمایش برام صد برابر شد.»
الهام گفت: «من ابدا فکر نمیکردم دارم یه کار واقعی میسازم.»
داود آهی کشید و گفت: «اگرم میدونستید، بازم قشنگتر از این نمیتونستید بسازید. معرکه است.»
الهام با شنیدن عبارت«معرکه است» از زبان داود، انگار همه خستگی و زخمزبانها و بیخوابیها از تن و بدنش خارج شد. فقط توانست زیر لب بگوید: «خدا رو شکر.»
زینب خانم گفت: «خدا رو شکر که شما هم پسندیدید! جاییش اشکال خاصی نداشت؟ همینو بریم برای اجرا؟»
داود که قشنگ معلوم بود حالش خراب است و اینجاها نیست، از سر جایش بلند شد و گفت: «نه. نکته خاصی نیست. خیلی عالی شده. انشاءالله برین واسه اجرا. ببخشید من باید برم. خدانگهدار.»
این را گفت و گذاشت و در رفت. بچههای گروه تئاتر خیلی خوشحال شدند. الهام یک چیزی ذهنش را مشغول کرد. رو به زینب خانم گفت: «یادمون رفت از حاجآقا درباره هزینه و بلیطش سوال کنیم!»
زینب گفت: «آخ چرا زودتر نگفتی؟! هنوز تو مدرسه است. نرفته هنوز. زود بدو بریم سوال کنیم. بدو!»
این را گفتند و فورا سالن را ترک کردند و پشت سر داود دویدند. داود چند قدمی از سالن دور شده بود. الهام و زینب پشت سرش دویدند و به او نزدیک که شدند، زینب خانم از پشت سر گفت: «ببخشید حاجآقا! یه چیزی یادم رفت بپرسم!»
داود سر جایش ایستاد. اما برنگشت رو به طرف آنها! همان طور که رو به طرف در بود، به آرامی گفت: «بفرمایید!»
الهام به زینب اشاره کرد که بریم جلوی حاجآقا. فکر کردند باید بروند جلویش بایستند و حرف بزنند.
اما...
تا چشمشان به صورت و چشم داود خورد، دیدند داود به پهنای صورت اشک ریخته و چشمانش قرمز شده است!
زینب تا این صحنه را دید، زبانش بند آمد. همانطور که سرش پایین بود، گفت: «ببخشید. اگه حالتون مساعد نیست، بعدا ...»
داود، صورتش را با گوشه عبایش خشک کرد اما چشمانش قرار نبود آرام بگیرند. لحظاتی صورتش را زیر عباش مخفی کرد.
چقدر خوب است این عبا! آدم هر وقت دلش خواست و گریهاش گرفت، گوشه آن را میآورد کنار و میکشد روی صورتش و یک دلِ سیر اشک میریزد.
داود که داشت حالش خرابتر میشد، همانجا روی نیمکتی که آنجا بود نشست. الهام و زینب هم که اصلا انتظار این صحنه را نداشتند، آن طرفتر ایستاده بودند. الهام فورا رفت و لیوانش را از داخل کیفش بیرون آورد و با یک لیوان آب خنک برگشت. آن را به زینب داد تا به داود بدهد. زینب هم لیوان آب را کنار داود گذاشت و گفت: «اگر مزاحمیم بعدا خدمت میرسیم. لطفا این آب خنک رو...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
داود دوباره صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. الهام که با دیدن آن صحنه داشت دلش ریش میشد، گفت: «ببخشید... اما... من فکر میکنم این تئاتر... یه نمایش اقتباس شده از یک شخصیت و کتاب خاصی نباشه. جسارت نباشه... اما با این حالتون... بیشتر فکر میکنم شاید به نوعی این تئاتر، غم یا خاطره یکی باشه که براتون خیلی عزیزه.»
داود که احساس کرد دست دلش دارد پیش آنها رو میشود، اندکی آب خورد و کمی آرامتر که شد، گفت: «ناهید خواهرمه!»
تا این را گفت، زینب و الهام شاخ درآوردند. اصلا فکرش را نمیکردند آن نمایش...
داود ادامه داد: «برای شما نمایشه اما واسه من و خواهرم ذکرِ مصیبته. این دو ساعت، بیست سال زندگی یه دختری هست که تباه شد و الان گوشه تیمارستان خوابیده!»
زینب با شنیدن این حرف، حالش منقلب شد. الهام خشکش زد و دیگر صدای نفسکشیدن خودش را نمیشنید!
داود که دوباره بغض کرده بود گفت: «گوشه بیمارستان روانیِ همین شهر، ناهید خوابیده و نمیدونه که الان زندگیش رو سِنِ نمایشِ سالنِ آمفی تئاتر هست و قراره سه روز، مردم همون شهر، مهمونِ نمایشِ زندگیِ اون باشند.»
اشک از گوشه چشمانِ زینب جاری شد. الهام هم حالش دست کمی از زینب نداشت.
داود گفت: «از همه ما برید. یک سال دنبالش گشتم تا فهمیدم اومده شهر شما. خودمم انتقالی گرفتم و الان سه ساله اینجام. هیچ کس خبر نداره که اون اینجاس. مادرم نفرینش کرده و دیگه حاضر نیست ببیندش. همه خانواده ما ازش بریدن. فقط من میدوم اینجاس. و متاسفانه فقط من میدونم که هیچ گناهی نداره و دامنش از برگِ گل هم پاکتره.»
این را گفت و از سر جایش بلند شد. دستی به صورتش کشید و عینکش را به چشم زد و گفت: «لطفا این راز رو پیشِ خودتون نگه دارین. خیلی دیگه اینجا مهمونتون نیستم. دست خواهرمو میگیرم و میریم. دکتراش گفتن خوب شده. گفتن از اینجا به بعد، نیاز به زندگی و حال و هوای خونه و انرژی داره. میخوام بقیه زندگیم پیشش بمونم تا انشاءالله خوبِ خوب بشه. با اجازهتون. خدانگهدار.»
این را گفت و رفت.
داود رفت اما دو تا آبادی را پشت سرش خرابِ خراب کرد و رفت.
یکی آبادی زینب...
یکی دیگر هم آبادی الهام...
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت آخر #یکی_مثل_همه را در شب عید فطر انشاءالله از دست ندید😊🌹
عزیزی پرسید چرا نام خیریه مجمع در این لیست نیست؟👇
(((#اطلاعیه شماره ۲
شورای صدقات و زکات شهرستان اردکان
🔶️با سلام و قبولی طاعات و عبادات باتوجه به درخواست و هماهنگی مراکز نیکوکاری و موسسات خیریه با دبیرخانه شورای صدقات و زکات و سپس طرح و تصویب در شورای صدقات وزکات با حضور امام جمعه موقت و فرماندار و سایر اعضاء بدین وسیله اسامی مراکز نیکوکاری و موسسات خیریه دارای مجوز فعالیت در زمان برگزاری نماز عید فطر واقع در مصلای بزرگ امام خمینی ره به شرح ذیل اعلام می گردد
# کمیته امداد امام خمینی ره
# مرکز نیکوکاری پیامبر اعظم صل الله علیه وآله وسلم
# مرکز نیکوکاری امام علی علیه السلام
# مرکز نیکوکاری امام رضا علیه السلام
# موسسه خیریه معلولین ذهنی حضرت ابوالفضل علیه السلام
# سرای سالمندان مجد
# انجمن حمایت از زندانیان))
🌺🌺جواب : دلیلش این هست که خیریه مجمع اصلا درخواست فعالیت در فضای بیرونی مصلی برای جمع آوری فطریه نکرده ...نه امسال ...نه سالهای قبل...
این مجوز برای خیریه هایی هست که درخواست مجوز کردند....
ارادتمند
حالا عزیزانی که خیریه مجمع رو برای پرداخت فطریه و کفاره روزه انتخاب میکنند و بهش اعتماد دارند ، می تونن مثل همیشه به حساب خیریه مجمع واریز کنند.
فقط اگر عزیزی سید هست و فطریه سادات پرداخت میکنه ، پس از واریز، بهمون خبر بده تا بتونیم از اون مبلغ به سادات فقیر هم کمک کنیم.
شماره کارت به نام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان:
6037691630099752 بانک صادرات
شماره شبا: IR200190000000334964694001
واحد خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان
کفاره هم همینجور
به همون حساب خیریه
شماره کارت به نام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان:
6037691630099752 بانک صادرات
شماره شبا: IR200190000000334964694001
فقط به دو نکته توجه کنید:
هم دقت کنید که مبلغ کفاره عمد و غیر عمد با هم فرق میکنه...
و هم مبلغ واریزی تون رو بهمون خبر بدین، چون باید تبدیل به نان بشه.
خدا برکت انشاالله
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
📌 اعلام میزان #زکات_فطره امسال (سال ١۴٠٢) از سوی دفتر امامجمعه اردکان
✅ دفتر امام جمعه اردکان در اطلاعیه ای ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات مؤمنین و مؤمنات در ماه ضیافت الهی، مبلغ فطریه امسال (سال ١۴٠٢) را (بر مبنای قیمت گندم) برای هر نفر ۶٠ هزار تومان اعلام کرد.
✅ همچنین کفاره غیر عمد روزی ۱۲۰۰۰ تومان و مبلغ کفاره عمد هم روزی ۷۲۰۰۰۰ تومان اعلامشده است.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
اینم آخرین افطار😢😢😢
خداحافظ ماه خدا...
اگر سال دیگه نبودم ،خیلی التماس دعا😔😔😭