12-nohe.mp3
6.71M
🔰میراث نوحه
از قدیمیترین نوحههای ضبط شده در رثای «امام حسین (علیه السلام)»، مداحی است با شعری از ناصرالدین شاه قاجار با عنوان «جبرئیل» خوانده شده است.
🔺 این مداحی در دستگاه موسیقی همایون از سوی مداحی ناشناس اجرا شده است.
از عرش با ملائک سیاح جبرئیل
آمد به یار شه بییار جبرئیل
وقتی رسید دید حسین را میان خون
گفتا فدای جان تو، صد بار جبرئیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما را به خدا
خواهش میکنم
حتما این کلیپ از سخنرانی حاج آقا طائب را ببینید و منتشر کنید.
اجازه ندید عده ای به نام انقلابی و ایجاد هیجانات اجتماعی، به گسست مردم و حاکمیت دامن بزنند👆👇
🎥 حجتالاسلام طائب: دشمن بهدنبال گسست اجتماعی است.
🔹 دشمن میخواهد بعد از گسست نسلی، قومی و مذهبی گسست اجتماعی را ایجاد کند. میخواهد ۲ طرف گسست با یکدیگر دعوا کنند و از هم متنفر بشوند. در مرحله بعد هم دنبال گسست بین اجتماع و حاکمیت است.
🔸 یک گروه میگوید چرا مماشات میکنید اما طرفی میگوید چرا با مردم خشن برخورد میکنید. یک گروه میگوید چرا با بیحجابی برخورد میکنید از آن طرف افرادی میگویند چرا جلوی بیحجابی را نمیگیرید.
حدادپور
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگن "اینقدر اشک ریختین و گریه کردین
که پیشرفتی نداشتیم!
کشورهای دیگه رو ببینین؛
نه گریهای نه افسردگیای،
تازه این همه پیشرفت دارن!"
پاسخ به این شبهه رو در کلیپ بالا ببینید.
نامه.pdf
715.7K
✍️ نامه مهم جامعه فعالان مردمی اربعین
به ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران
حجتالاسلام والمسلمین سیدابراهیم رییسی
تحلیل راهبردی، عمده مشکلات، چالشها، خطاهای استراتژیک و سوءتدبیرهای مدیریتی اربعین
• نبرد با اژدهای هفتسر بروکراسی و دیو سیاه تکنوکراسی
• فرهنگیترین پدیده، امنیتیترین ساختار
• تهدیدمحوری بهجای فرصتمحوری
• دوگانه نامطبوع «اربعین دولتی، اربعین مردمی»
• ستاد خصولتی بازسازی عتبات عالیات، نقطه کانونی چالشهای اربعین
• دوری بدنه مدیران از میدان عینی اربعین
• وقتی زائر سیدالشهداء محترم نیست
• عدم ارزیابی پیامدها و تأثیرات اجتماعی فرهنگیِ تصمیمات
💠 جامعه فعالان مردمی اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت نهم
صبح شد اما نه فرحناز چشم روی هم گذاشته بود و نه پدرش! هر دو به بهار و امنیت و حال و اوضاعش فکر میکردند. یکی در خانه و دیگری در شرکتش تمام فکر و ذهنشان شده بود بهار!
در اتاق فرحناز باز شد و منشی به همراه دو نفر وارد اتاق شدند. صبحانه آورده بودند. منشی به آن دو نفر دستور میداد و آنها هم میز صبحانه را برای فرحناز میچیدند.
فرحناز: «نمیخواد. یه تیکه نون میخورم. میل ندارم.»
منشی: «قربونتون برم دیشب هم چیزی نخوردید. حتی قوری چاییتون هم هنوز پره. لطفا روی منو زمین نندازین و تشریف بیارین سر میز و صبحونتون رو بخورید.»
فرحناز چشمش را مالاند و گفت: «از دست تو! باشه. میخورم. بفرمایید.»
منشی: «خانم میدونم خسته این. اما آقای احمدی میخواستن شما را ببینند!»
فرحناز: «بگو بیان با هم صبحونه بخوریم.»
چند لحظه بعد، احمدی و فرحناز سر میز صبحانه بودند. فرحناز که غرق در افکار خودش بود و بیشتر با لقمه ها بازی میکرد تا این که بخورد. اما احمدی، لقمه های کوچک میگرفت و چند لحظه میجوید و سپس لقمه کوچک بعدی را در دهان میگذاشت.
-خانم حالتون خوبه؟ خیلی خسته به نظر میرسین!
-خوبم. جلسه دیشب چطور بود؟
-تا صبح طول کشید. خوب بود. سر قیمت، همون اول به توافق رسیدیم. بقیه حرفامون درباره کارای فنی بود. شیوه انتقال پول و امضای اسناد و چند درصد رمز ارز باشه و این چیزا.
-حرف خاصی دیگه ای نزدند؟ همون یه جلسه کافی بود؟
-آره. کافی بود. حرف خاصی هم ... نه ... چیز خاصی نگفتند. قرار شد که امروز پیش پرداخت بدن. ضمنا شما و آقا مهرداد را دعوت کردند که برای جشن سالانه هلدینگشون به بحرین برید و سه روز مهمون اونا باشید.
-باشه سر فرصت. آقا احمدی من خیلی گرفتارم. ذهنمم خیلی مشغوله. میخوام دو هفته وقت بذارم تا بالاخره به نتیجه برسم. آش و با جاش به شما میسپارم. اما یه توقع دیگه هم دارم!
-امر بفرمایید!
-مهرداد! نمیخوام زیر بارِ مشکلات من و درگیری های فکریم فراموش بشه. اگر لازمه، یه تیم خوب از بهترین وکلای ایران استخدام کنید تا پرونده مهرداد به نتیجه خوبی برسه. هر کار و هزینه ای که لازمه، انجام بدید. متوجهید؟ هر کار و هر هزینه ای!
-متوجهم. چشم. دو روز به من فرصت بدید که کارای شرکت را سامان بدم. تو این فاصله، میگم از بهترین شاگردام روی پرونده آقا مهرداد کار کنند. نگران نباشید.
-بسیار خوب. من دارم میرم. دیگه تاکید نکنم.
-خیالتون راحت! فقط ... خیلی خسته به نظر میرسید. بگم راننده ...
-نه. خودم میرم. خوبم. خدانگهدار.
کیفش را برداشت و رفت.
یک ساعت بعد به خانه مادرش رسید. کلید انداخت و وارد شد. پدرش با پیژامه و پیراهن راحتی و تسبیحی در دست، در حیاط ایستاده بود و در حال آب دادن به گلها بود. تا چشمش به فرحناز خورد، لبخندی زد و گفت: «وقتی دل آدم بی قرار میشه، از خواب و خوراک و آسایش و آرامش میفته. دنیا براش کوچیک و تنگ میشه. حس میکنه نفسش بالا نمیاد. با خودش میگه چرا بقیه به چیزای الکی مشغولن؟ چرا کارایی میکنن که لزومی نداره! حس میکنه مشکلش بزرگترین مشکل دنیاست و بقیه نمیفهمن. اما ... اینجوری نیست. حداقلش اینه که بقیه به اندازه اون درگیر نیستن. وگرنه بی خیالش هم نیستن.»
فرحناز لبخندی زد و کنار پدرش ایستاد و گفت: «سلام آقاجون! شما هیچ وقت بی خیال من و حال و روزم نبودین!»
پدرش لبخندی زد و همان طور که آب میداد جواب داد: «اینم از شانس منه که یه دختر با درگیری های خاص دارم. دختری که الان باید مثل مامانش و داداشش و زن داداشش تا ساعت نه و ده خواب باشه و بعدش هم نیسم ساعت تو رختخوابش گوشیشو چک کنه. بعدش هم با صورت نشسته، بشینه پای صبحونه و غر بزنه! تو از وقتی بچه بودی، یه بی قراری خاصی در روح و جسمت بود. یه غیرت و تعصب خاصی رو کارات داشتی. الانم همینی. من همیشه به دغدغه هات احترام گذاشتم. چون مثل بقیه زنا و دخترا نیستی.»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
فرحناز به پدرش نزدیک تر شد. دست پدرش را گرفت و با حالت خاصی پرسید: «آقا جون! چیکار کنم؟ نگرانم!»
پدرش لوله را پایِ باغچه انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «همین جا ... شیراز ... یه پیرمردی هست ... عالمه ... سالها با شهید آیت الله دستغیب مانوس بوده و شاگردش بوده ... ازش خبر نداشتم ... اصلا نمیدونستم زنده است یا نه؟ با یکی از دوستام بعد از نماز صبح تماس گرفتم و مشورت کردم و اونم آدرس همین حاج آقاهه رو داد.»
فرحناز به وجد آمد. دست پدرش را بیشتر فشار داد و گفت: «بابا چرا ایستادی؟ پاشو بریم!»
پدرش گفت: «باشه. چادرت باهاته؟»
فرحناز فورا جواب داد: «تو راه میخرم. ندارم.»
پدرش آماده شد و تا هنوز همه خواب بودند، بسم الله گفتند و راه افتادند. سر راهشان رفتند از یک مغازه چادر خریدند. کِش نداشت. به خاطر همین، پدرش به فرحناز گفت: «برو پس بده! این همش از سرت میفته. یه چادری بگیر که حتی اگه حواستم نبود، باز از سرت نیفته.»
فرحناز برگشت داخل مغازه و یک چادر قشنگ خرید و با یک مقنعه زیبا با هم سِت کرد و راه افتادند. پدرش با او شوخی کرد و گفت: «اگه مهرداد اینجوری ببینتت، دوباره میاد خواستگاریت!» این را که گفت، فرحناز پس از شب سختی که داشت، اندکی لبش کنار رفت و لبخندی زد.
تا این که رسیدند به سر کوچه ای که خانه حاج آقا در آن کوچه قرار داشت. خانه آن عالِم در یک محله پایین شهر و پر از سر و صدا نبود. بلکه در یک محله معمولی با کوچه های عریض و خانه های عموما نوساز قرار داشت. حتی منزل خودِ حاج آقا هم قدیمی نبود. بلکه یک خانه دو طبقه با یک حیاطِ زیبا و یک حوضِ کوچک و دو تا درخت و عده ای گلدان بود.
حاج آقا روی تختِ چوبیِ کنار حوض نشسته بود و فرحناز و پدرش هم نشسته بودند. پیرمرد سرحالی که خادم حاج آقا بود برای آنها چایی آورد و رفت.
فرحناز اهل تشخیص نور در چهره آن عالِم و حالات علمایی و... نبود اما از دیدن حجب و حیا و سر به زیری آن مرد خدا احساس بسیار خوبی پیدا کرده بود.
-خیلی خوش آمدید. صفا آوردید.
-زنده باشید. مزاحمتون شدیم.
-نخیر آقا. چه مزاحمتی! من شما را یادم هست. حتی فکر میکنم دو مرتبه شما را در جبهه دیدم.
-ماشالله به این قدرت حافظه! بله. دو مرتبه در جبهه خدمتتون رسیدیم.
-و حتی فکر کنم شما جزو گروهی بودید که تو یک شب، از یه گردان، فقط ده نفر زنده موندند.
-بله. دقیقا. برادرم هم تو همون عملیات شهید شد.
-روحشون شاد. مدیون همشون هستیم. اونا به تکلیفشون عمل کردند. خدا کنه ما هم به تکلیفمون عمل کنیم. که البته ... تشخیص تکلیف، از عمل به تکلیف، هم مهم تره و هم سخت تره.
-بله. دقیقا.
-خب! درخدمتم. (همان طور که سرش پایین بود به فرحناز گفت) شما چطورین دخترم؟
فرحناز با حالت متانت و وزانت خاص خودش جواب داد: «ممنون! به مرحمت شما! راستش ... دختری هست به نام بهار!»
آن عالم بزرگوار فرمود: «میشناسمشون! همون دختر خانم ده ساله و معلولی که ...»
-بله. همون. جالبه برام که آوازه اش به شما هم رسیده!
-اشتباه نکنید دخترم! اون طفل معصوم آوازه ای نداشت. شما دارین میندازینش تو دهان ها!
تا حاج آقا این حرف را زد، فرحناز و پدرش به هم نگاه کردند و سرشان را پایین انداختند. حاج آقا ادامه داد: «اون داشت زندگیشو میکرد. فقط سه نفر خبر داشتند. همون سه تا خانم محترمی که در اونجا باهاش زندگیم میکنند. خانم لطیفی خیلی زن عاقل و صبوری هستند. به من مراجعه کردند. این حرف مال پنج شش سال قبل هست. گفت که دختری اونجاست که حرفهای عجیبی میزنه. حتی یک بار بهار را آوردند همین جا. روی همین تخت. دقیقا سر جای شما!»
وقتی این حرف را زد، فرحناز جا خورد!
-بله! دقیقا همین جا. دیدم دختر عجیبی هست. خدا عنایت خاصی بهش داره. چیزهایی به قلبش جاری میشه و از قلبش به زبانش میاد که هر کسی توان و تحمل شنیدنش نداره. اما بچه است. بی تجربه و ساده و بی آلایش. نمیدونه که باید زبان نگه داره. نمیدونه که نباید حرفی بزنه. نباید هر حرفی به زبون بیاره و هر چی دید فورا بگه!
-حاج آقا! من میخوام اونو ... بهارو به فرزند خواندگی بگیرم.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-زندگی سختی خواهید داشت. خیلی سخت تر از شرایطی که الان در اون گرفتار هستید.
یک لحظه فرحناز تکان خورد. متوجه شد که آن پیرمرد الهی، الان است که زبان باز کند و ... همان هم شد.
-کسی که سه نفر میز صبحانه اش را میچینند و صد نفر جلویش خم و راست میشوند و حتی در خانه اش نوکر و خادمه مخصوص خودش دارد و حتی یک بار هم برای خودش و همسرش غذا نپخته و جارو نکرده و ظرف نشسته و لباس مرتب نکرده، چطور میتونه زیر پای یک دختر معلول را عوض کنه و براش تشت بیاره و تر و خشکش بکنه و غذا لقمه بگیره و تو دهنش بذاره؟
فرحناز داشت بدنش میلرزید. آن پیرمرد نورانی از جیک و پوکی داشت خبر میداد که حتی فرحناز هم حواسش به جزییات زندگی خودش نبود!
-دست و چشم هیچ خادم و خادمه ای نباید به اون دختر بخوره. نطفه و لقمه و ساعت و ساحتِ اون دختر اینقدر محترمه که یا خودتون باید تر و خشکش کنین یا اصلا قیدش را بزنید.
فرحناز به زور آب دهانش را قورت داد و با بغض گفت: «خودم ...»
آن عالم حرف فرحناز را قطع کرد و گفت: «شما از فردا ... جمعه ... زندگی و روز و شب و ماه و سال و عمرتون تغییر خواهد کرد. چشمتون به رازی خواهد خورد که تقدیر شما بوده که آن راز را بفهمید. فهمیدنش برای شما مسئولیت زیادی داره.»
فرحناز صورتش خیس شد از گریه!
-جسارتا منزل و مکان شما طاهر نیست. فقط همان پتو و بالشت و فرشی طاهر است که خودتون با پول خودتون تهیه کردید. چون شما اهل خمس هستید اما شوهر شما متاسفانه اهل خمس نیست.
فرحناز صورتش را زیر چادرش برد. از خجالت داشت آب میشد. پدر فرحناز که سرش را پایین انداخته بود، فقط زیر لب «یا ستار العیوب» میگفت.
-ببین دخترم! این شهر ... شیراز ... در پناه دهها دخترِ پاکدامن و اهل معناست که شبها به عبادت خداوند مشغولند و با طهارت قلبی و توجه کامل، نماز شب میخونند. بزرگان زیادی صدای العفو گفتن و صدای مناجات این دخترها را شنیدند که در دل شب به طرف آسمان میرفته. و اصلا این شهر و این سرزمین در پناه دعای آنهاست. (البته آن عالم بزرگوار، اسامی چند تن از علما و عرفا را که شاهد آن صحنه ها از دخترانی که اولیای الهی بودند، ذکر کردند که از ذکر آن اسامی معذورم.)
چند لحظه آن جلسه در سکوت کامل رفت. فرحناز به زور خودش را کنترل کرد و صورتش را تمیز کرد و از زیر چادر درآورد و پرسید: «حاج آقا چرا من؟ من که بنده خوبی برای خدا نبودم و نیستم. نکنه خدا داره با من اتمام حجت میکنه!»
-امیدوارم اینطوری نباشه. قطعا در زندگی و انتخاب هایی که داشتید، جوری رفتار کردید که مورد رضایت خدا بوده. شاید جایی چنان خوب امانت داری کردید که خداوند در جبین و سرنوشت شما، سرپرستی دو نفر از بندگانش را نوشته!
تا اسم دو نفر آورد، فرحناز خیلی جا خورد و با پدرش با تعجب به هم نگاه کردند.
-که البته سرپرستی از آن دومی به مراتب از سرپرستی بهار سخت تر است.
فرحناز با آشفتگی گفت: «حاج آقا دارم میترسم. ینی چی دو نفر؟ متوجه منظورتون نمیشم!»
-عجله نکنید. فردا را دریابید. فقط یک چیزی ... نگران بهارم! باید اون گنج گرانبها همیشه مخفی باشه. کاش بیشتر مراقبت کرده بودید و کسی بهار را نمیشناخت.
سخنان آن عالم بزرگوار(که خداوند سبحان، انشاءالله سایه پر مهرشان را حفظ کند) مثل پُتک های پیاپی به جان فرحناز اثر کرده بود. فرحناز خودش را در آستانه یک مسئولیت بزرگ و حیاتی میدید. گیج بود و منظور برخی حرفهای حاج آقا را متوجه نشده بود.
نیمه شب شد.
در حیاط منزل پدرش، پتوی نازکی دور خودش کرده بود و نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد که با صدای پدرش به خودش آمد.
-کاش استراحت میکردی!
-شما هنوز بیدارین آقا جون؟!
-به همون چیزایی فکر میکردم که تو هم داری فکر میکنی! از تو چه پنهون، تا حالا اینقدر احساس عجز و کوچکی نکرده بودم.
-بابا من دارم از دلشوره میمیرم.
-حال من از تو بدتر نباشه، بهترم نیست.
-چیکار کنم آقاجون؟
-همون حرفایی که حاج آقا زد. صبح که شد، پاشو برو شاهچراغ و ببین چه در انتظارته! حتی ممکنه از اینجاش به بعد، رو منم دیگه نتونی حساب کنی و مجبور باشی همه چیزو تنهایی و چراغ خاموش ادامه بدی!
-شما کاری کنین که مامان تو فکر من نباشه و مرتب زنگ نزنه!
-نگران نباش. مامانت و بقیه با من!
سحر بود...
خنکای سحر به صورت و موهای فرحناز میخورد...
سرش را به طرف آسمان برد ...
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید...
و آهسته و زیر لب از پدرش پرسید: «صبح شده؟»
پدرش جواب داد: «صبح نزدیکه!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🔹سلام و عرض ادب کانال شمارو استادم بهم معرفی کرده
بنده مدتیه آرامش روحیم به هم خورده رفتار های ناشایستی از من سر میزنه
با خوندن داستان بهار خانوم به این نتیجه رسیدم
سهل انگاری در نمازم
قرآن نخوندنم
شل حجاب شدنم
کم ایمانیم
توکل نداشتنم
ناشکر بودنم
مثلا نماز صبحم قضا میشه اصلا به روی خودم نمیارم 😔
قطعا این موارد باعث شده حال روحیم به هم بخوره
استادم میدونسته چه کانالی رو بهم معرفی کنه
🔹سلام ورحمت الله
بهارخانم درقلب همه ما همچون گمگشته ای تنهاست
خودمون باید پیداش کنیم
🔹سلام و نور
عزاداریهاتون قبول
حاج آقا جهرمی
دخترم ۱۵ سالشه کتابای شما رو میخونه و میده به دوستاش ،(بین خودمون باشه ما تا بحال اجازه ندادیم تنها جایی بره همیشه همراهیش کردیم و این درد بزرگی براش بود که بزرگ بشم تنها میرم بیرون و .... اما بعد خوندن کتابهای شما میگه مامان تازه میفهمم بیرون چه خبره ) الحمدلله یه معرفتی نصیبش شده که قطعا با خوندن کتابای شما بوده .
و این که خواستم تشکر کنم ان شاءالله عاقبت بخیر باشید و رحمت واسعه ی حق نصیبتون بشه و جزو یاران و سربازان حضرت صاحب باشید .
🔹سلام حاجی . همه ما تو وجودمون بهار خانم داریم که همیشه خوب بودن را به همون تذکر میده ولی ما با افکار اشتباه اینکه رفتارم ارثیه ،تربیتیه،مریضیه (افسردگی ،افکار منفی....) یا عادته به رفتار اشتباهشان ادامه میدیم . صرف دعای خالی آدم عوض نمیشه باید کار کرد
🔹سلام من اصلا تمیتونم هیچ حدسی درباره این داستان بزنم اما میدونم یه داستان ساده از پیشگوییهای بهار نیست.
🔹سلام و خداقوت
برخلاف بقیه دوستان ، نظرم اینه که داستان بهار هر چند خیلی جذابه ولی غیرواقعی به نظر میرسه.
لطفا در مورد جمعیت و فرزندپروری که مساله خیلی مهمیه و آقا هم تاکید دارن بنویسید.
جزاکم الله خیرا
🔹سلام خدا قوت
این جمله " نماز یاد خداست اگه کسی یاد خدا نیفته خدا هم به یادش نمیفته "
قشنگترین جمله ای بود که در مورد نماز شنیدم
🔹سلام ،عزادریهاتون قبول
من احساس میکنم داستان
قراره برسه به هلدینگ عبدالباقی و متروپل و این چیزا ،
و اینکه یه وقتی این داستان شروع شد که ما هنوز درگیر یکی مثل همه بودیم با اون همه نکته های قابل لمس ،هر چند داستانهای شما رو نمیشه قضاوت کرد چون یهو میبینی آخرش یه مدل شد که مغزت تیر بکشه بگی آره آره این همونی بود که میخواستم 🤦♂
🔹سلام حاج اقا بارک الله ، بارک الله، که دارید با بهار خانم ارزش نماز و حجاب را بالا میبرید
واقعا نماز خواندن روی تک تک سلول های جسم انسان تاثیر دارد
حالا روح که چقدر خوب بهار متوجه میشه
من حجام هستم وقتی آدم های بی نماز حجامت می کنم بسیار حالم بد میشه انرژی منفی بسیاری در خون دارند
قصد کردم دیگه بی نمازها را حجامت نکنم
🔹سلام علیکم عزاداریهاتون قبول
حقیر هم فرزندی داشتنم به نام علی اصغر متولد ۷۸ و بیماری پروانه ای داشت و تقریبا شبیه بهار خانوم من در داستانتون علی اصغر رو میبینم.
🔹با سلام
آنقدر با ظرافت و دقیق داستان بهار نوشته شده که انسان رو میخ کوب موبایل میکنه
حقیقتش خیلی موبایل دست نمیگیرم ولی کانال شمارو همیشه نگاه میکنم
و چقدر هوشمندانه است توجه شما در قصه به نماز و به خود آمدن مخاطب که شاه راه اصلی زندگیش رو نماز قرار بده
خدا نماز دست و پا شکسته ما رو هم بپذیره
🔹سلام و وقت بخیر
چقدر صحبت های بهار راجع به نماز به دلم نشست آقای حدادپور ، دم خودتونو و قلمتونو بهار خانوم گرم . واقعا الان با دید متفاوت تری به نماز نگاه میکنم . من شاید سنم کم باشه ولی تو اطرافم دیدم ، همیشه هم به این مطمئنم که برای به زندگی مشترک بچه لازمه ، این نکتخ رو هم خیلی دوست داشتم . فقط یه انتقاد ریزی هست اونم اینکه نمی دونم جرا ولی توی داستان احساس میکنم فیروزه خانم و خانم های خانه امید خیییلی با چهره بدی دارن روایت میشن متوجه منظورم هستید دیگه .. خیلی ممنون ازتون
🔹سلام خدا قوت💪🏻
جدای از اینکه داریم از داستان لذت میبریم احساس میکنم داریم صبور بودنم یاد میگیریم اینکه شما هر شب یه قسمت از داستان و میزارید وما تا فردا باید متتظر قسمت بعدی باشیم خودش یه جور تمرین صبر کردنه🥰
🔹با این جمله «نمیشناسمش» بهارخانم، رفتم ب دوران کودکیم
مادرم تعریف میکنند بدترین تنبیهم این بوده که بهم بگن: نمیشناسمت...🤭
پناه بر خدا اگه ولی خدا ما رو نشناسه😭
🔹با سلام خدا قوت داستان جالب بود
همیشه بعد ماه رمضان در نماز خواندن سست میشم تنبل ولی همیشه یادمه.. امروز اهمیت نماز در گفته های بهار تلنگر عالی بود جسمم ب روحم قول داد مثل آدم نماز بخونمو تنبلی نکنم 😍
🔹سلام ایکاش فرحناز واقعی بود جای ظریف میرفت مذاکره 😂😂
🔹سلام
جناب حداد پور
دوتا نکته زیبا و بدرد بخور یاد گرفتم
یکی مذاکره که باید تمرین کنم
یکی هم ناهار نخوردن و ...
اینو کاملا میدونستما اما انگار تو داستان مصداق عینی رو دیدم
موفق باشید