eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
چه خبره ماشاالله ☺️☺️
نمایی از منازل تحت پوشش خیریه مجمع
پرداخت هزینه درمان کودکان نیازمند تحت پوشش خیریه
شماره کارت به نام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان: 6037691630099752 بانک صادرات شماره حساب: 0334964694001 شماره شبا: IR200190000000334964694001
خیرین عزیز و همیشه پشتیبان خیریه مجمع داریم برای تهیه کفش و کیف و دفتر مدرسه آماده میشیم... چشم به هم بزنیم اول مهر رسیده... با کلی دانش آموز تحت پوششمون. حدود ۷۵۰ برای هر دانش آموز الهی خیر ببینید... بسم الله
کوله پشتی های جدید فروشگاه صوت الزهرا س 👇👇👇
✅کوله ۳۱۳ جا لبتاب دار
✅کوله حرفه ای ✅دو جیب هندزفری و usp دار ✅ مشکی و سرمه ای 🔆آماده تحویل شد 🚛
✅کوله حرفه ای ✅خط دار هندزفری و usp دار ✅ مشکی و سرمه ای 🔆آماده تحویل شد 🚛
✅کوله حرفه ای ✅زیپ مورب جیب هندزفری و usp دار ✅ مشکی و سرمه ای 🔆آماده تحویل شد 🚛
35.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 شبیه سازی شهادت حضرت عباس (ع) محصولی با تکنولوژی واقعیت مجازی ، این ویدئو به صورت دو بعدی لحظه شهادت حضرت ابولفضل العباس را به تصویر کشیده است. 😭😭😭😭😭
عارفانه آن‌که یک‌بار از مرامش نیش خوردی را نبخش پوست‌اندازی چه تغییری دهد در ذاتِ مار؟! احمد جم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سیزدهم ساعت حدودا یک ربع به ده صبح بود. زمان برای فرحناز تند تند میگذشت و از قولِ یک هفته ای که به فیروزه خانم داده بود دو سه روز بیشتر باقی نمانده بود. به آزمایشگاه رفت. پیش کسی که فرانک معرفی کرده بود و از اول با او ارتباط گرفته بودند. -نگران نباشید. شما سفارش شده فرانک خانم هستید. اما روالش باید طی بشه. حداقل سی یا سی و پنج روز زمان میبره. البته برای بقیه دو ماه طول میکشه. -من باید زودتر تکلیفم روشن بشه. حرف شما رو میفهمم اما نگرانم. به این مدرک نیاز دارم. باید یه چیزی تو دستم باشه تا بتونم پا پیش بذارم. -میفهمم. اتفاقا خودشون هم تماس گرفتن و اصرار داشتن که زودتر نتیجه آزمایشو بدونن! -خودشون؟ خودشون کی‌اَن؟! -همون خانمی که اومد آزمایش داد دیگه. -آهان. فیروزه خانم؟ آخی. طفلی. -آره. بازم چشم. به من دو سه هفته فرصت بدید. میگم پرونده شما را بذارن در اولیت. راستی... -جانم! -من فکر نمیکردم بیماری فیروزه خانم اینقدر پیشرفته باشه. -من دارم خودمو میکُشم واسه همین! چون دو سه روز پیش بردمش پیش متخصص و گفت بدنش به دارو حساس شده و دیگه جواب نمیده! -حدس منم همین بود. بیچاره فیروزه خانم. حیفه به خدا! -لطفا به خاطر بچه های یتیمش هم که شده تلاشتونو بکنید که زودتر جواب آزمایشش بیاد. اگه بتونم ثابت کنم که فیروزه خانم مادر اون دو تا دختره، بقیه کاراشو سریع تر انجام میدم و اونم به آرامش کامل میرسه. بعد از آزمایشگاه به خانه خودش و مهرداد رفت. نزدیک ظهر بود. از بس خسته بود، به حمام رفت و دوش گرفت و میخواست استراحت کند اما ترجیح داد که صحبتی که چند روز در ذهنش پخت و پز کرده بود تا به آقاغلام و کبری خانم بگوید، مطرح کند. به خاطر همین، گفت سفره را چیدند و بعد از ناهار، سه نفری با هم گفتگو کردند. فرحناز: «میخوام خوب به حرفام گوش بدید. کسی حرفای منو قطع نکنه. خوب گوش بدید تا زود به نتیجه برسیم! اوکی؟» آقاغلام و کبری خانم به هم نگاه کردند و با تعجب، سرشان را به نشان تایید تکان دادند. فرحناز: «شما خیلی ساله که برای خاندان سلطانی کار کردید. من و مهرداد خیلی به شما دو تا علاقه داریم. به نظرم حقتون هست که یه جای خوب و در اختیار خودتون داشته باشید.» آقاغلام گفت: «داریم که!» فرحناز با تعجب گفت: «باریک الله! جدا؟ نگفته بودین؟ کجاس؟» آقاغلام خیلی جدی جواب داد: «همین جا! مگه اینجا مال ما نیست؟» فرحناز که تازه دوزاریش افتاد خندید و گفت: «اون که بعله! شما صاب خونه این. متعلق به خودتونه.» آقاغلام گفت: «خانم مگه شما خوابتون نمیومد؟» فرحناز بازم خندید و گفت: «شروع شد! قرار شد بذارین من کامل حرفامو بزنم.» آقاغلام گفت: «زدین دیگه! تا تهش خوندم. هستیم. جایی نمیریم.» فرحناز گفت: «ببین آقاغلام! شرایطی برای من پیش اومده که باید تنها باشم. مهرداد هم در جریانه. راستشو بخواین ما داریم دو تا دختر به سرپرستی قبول میکنیم که شرطشون اینه که کسی دیگه جز من و مهرداد و خودشون تو خونه نباشه.» کبری خانم که همان چند دقیقه سکوتش هم خیلی باعث تعجب و خلاف قاعده بود، گلویی صاف کرد و گفت: «خوبه والا! هنوز نیومدن، شرط و شروط میذارن. خدا شانس بده! میبینی غلام؟ میبینی مردم چقدر قُرب و عزت دارن؟» غلام چشم غُره زد و گفت: «لا اله الا الله! آخه زن! تو چرا همه چیو ربطش میدی به من؟ حالا درباره این موضوع، سر فرصت حرف میزنیم.» رو به فرحناز کرد و گفت: «خانم! چیزی که تو این شهر هست دختر و پسر! اصلا چرا دختر؟ دو تا پسر بچه برات پیدا میکنم، نازنین! مودب! که دیگه لازم نباشه منّتِ اون دو تا دختر خانم افاده ای...» فرحناز گفت: «نه به خدا! اصلا افاده ای نیستن! توضیحش مفصله!» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour