eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏 به خاطر کودکان بی گناه انتشار و حضور حداکثری... ... 😔😔 استوری | وضعیت | کانالها وگروه های خانوادگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا یک تکه از ماه (شهید محمدحسین محمدخانی)
عزیزان شرکت کننده در کلاس مداحی ،لطفا این شعر رو برای امشب تمرین کنید.... حماسی باید خونده بشه.... به طور و به تین و به زیتون قسم به آوارگی‌های مجنون قسم به مِهر و به ماه و به کوه و به دشت به صبح و شب و چرخِ گردون قسم به چشمانِ پر رمز و رازِ سحر به آرایه و شعر و مضمون قسم به عمرِ کمِ لاله‌هایِ غریب به اجسادِ آغشته در خون قسم به دستانِ خالیِ مشتی غیور که زد ریشه‌ی ظلم و صهیون قسم به رعناییِ هر چه سروِ صبور که اِستاده چون کوه، اکنون قسم که نابود می‌گردد این صهیونیست به طور و به‌ تین و به زیتون قسم ✍
سؤالات مسابقه مهدویت ۴ جلسه هفتگی مجمع عاشقان اردکان ۱_پس از ظهور وقتی یاران حضرت به چند نفر رسید ایشان قیام خود را از مکه آغاز می نمایند؟ ۲_این روایت مربوط به کدام ویژگی از یاران حضرت مهدی است: اولئک هم خیار الامه؟ ۳_در کدام دعا سخن از تجدید عهد و پیمان با امام زمان مطرح شده است؟ ۴_شیعیان بحرین روز سوم چه کسی را برای استقاثه به امام زمان جهت یافتن جواب انتخاب کردنند؟ ______ مستمعین مجمع: شرکت برای گروه سنی بالای هفت سال آزاد است. جواب سوالات را به صورت مکتوب در نصف کاغذ A5 ، در منزل ، خوش خط و خوانا ، همراه با نام و نام خانوادگی نوشته و تا ساعت ۱۹:۳۰ جمعه شب ،در جلسه هفتگی مجمع ، تحویل مسئولین مربوطه نمایید.( بعد از این ساعت، جوابی تحویل گرفته نمیشود.) به سه نفر برگزیده ، هدیه ای به رسم یادبود تقدیم خواهد شد. شرط حضور برندگان در جلسه الزامی می‌باشد. مخصوصا دانش آموزان هیئت بسم الله 👏👏 اذان مغرب همه مجمع باشند.... https://eitaa.com/yasegharibardakan
گاهی مشاهده میشه پدر یا مادر ،جواب مسابقه مهدویت را پیدا میکنه و برای همه اعضاء خانواده اش هم برگه مینویسه ، بدون اینکه روح اونها از سوال و جواب خبر داشته باشه و اتفاقا برنده هم میشن... لااقل جواب رو بزارین خودشون بنویسن، حداقل سوال و جواب به گوششون بخوره... لطف کنید فضای مسابقه رو خراب نکنید.....
ادامه رمان ،امشب بعد از جلسه هفتگی انشاالله
مستمعین عزیز عنایت بفرمایید: جلسات هفتگی مجمع از اذان مغرب ،همراه با نماز جماعت ، قرائت قرآن کریم ، زیارت عاشورا و کلاس آموزش مداحی شروع میشه ... اما سخنرانی از ساعت ۱۹:۱۵ هست. سخنران امشب : امام جمعه محترم
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 👤سخنران: 🗣ذاکر: و 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
9M
بخش اول 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
8.93M
بخش دوم 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
3sokhan.mp3
3.94M
بخش سوم 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
4ziarat.mp3
3.42M
✅ فرازهایی از 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
5Madh.mp3
8.42M
و 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
6zaminehamid.mp3
5.33M
(با نام خدا می جنگیم، با نام خدا می خوانیم...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
7shoor.mp3
3.44M
(بهترین منی، بیشتر از خودم به فکر حرم منی...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
8Deklame.mp3
4.04M
(یه حرم داری رؤیایی، یه ضریح داری شیش گوشه...) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 28 مهرماه 1402(یادبود شهدای غزه و فلسطین) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
جواب سوالات مهدویت این هفته پس از ظهور وقتی یاران حضرت به عدد چند نفر رسید ایشان قیام خود را از مکه آغاز می نمایند؟ ده هزار نفر این روایت مربوط به کدام ویژگی از یاران حضرت مهدی است: اولئک هم خیار الامه؟ زهد و پارسایی در کدام دعا سخن از تجدید عهد و پیمان یا امام زمان مطرح شده است؟ دعای عهد شیعیان بحرین روز سوم چه کسی را برای استقاثه به امام زمان جهت یافتن جواب انتخاب کردنند؟ محمد بن عیسی
رمان واقعی «تجسم شیطان» 🎬: وارد خانه شدند، فتانه مثل روحی از قفس پریده ناگهان غیب شد و بعد از چند دقیقه از اتاقی که به عنوان انبار بود بیرون آمد، روح الله نگاهی به او کرد و گفت: پول ها را بیارین، میخوام پیش خودم باشه.. فتانه نگاه تندی به او کرد و گفت: حالا پیش من باشه چی میشه؟! سرم داره از درد میترکه و تو صحبت پول میکنی؟! پاشو برو تو باغ به درختا برس، دیروز که تنبلی کردی و هیچ، از صبح هم که نرفتی روح الله که متوجه حیله گری فتانه شده بود و خوب میدانست که خواب پولهایش را باید ببیند گفت: خودت خوب میدونی من مرد کار هستم و تنبلی با من جور درنمیاد، دیروز هم تو با اون مهربونی مصنوعیت منو کشوندی تو خونه، تمام هدفت هم این بود که پولهام را از دستم دربیاری، اما کور خوندی، اول که به بابا محمود میگم اگر اون پول ها را پس نگرفت ، شده این خونه را بهم بریزم و زیر و رو کنم، میکنم و پول هام را ازت میگیرم.. فتانه چشمهایش را در آورد و گفت: پاشو گمشو ،برا من پول پول نکن، چندرغاز بخ چشمش میاد، اصلا اینا بابت اینهمه سال که زحمتت را کشیدم، من کنیز بی جیره و مواجبت که نبودم.. روح الله از عصبانیت خون خودش را می خورد دست مشت شده اش را روی زانویش زد و از جا بلند شد و می خواست به باغ برود. داخل باغ شد، آنقدر عصبانی بود که با مشت به تنهٔ درخت کوبید، صدایی در ذهنش اکو میشد: خودت را بکش و از این زندگی راحت کن...اما روح الله سخت تر از این را کشیده بود. بیل را برداشت و بی هدف داخل باغ میگشت، حال و حوصله رسیدگی به درختان را نداشت، پس بیل را به کناری انداخت و خود را به زمینی که تازه علف های نورس از آن روییده بود رساند و روی علف ها دراز کشید، دستانش را زیر سرش گذاشت و به آسمان خیره شد، کم کم پلک هایش سنگین شد.. نمی دانست چقدر خوابیده، ناگهان با فریاد تیز فتانه از جا پرید: ای پسرهٔ فلان فلان شده نگفتم بیای اینجا پی یللی تللی، گفتم بیای به باغ برسی، خاک بر سرت که مثل اون مادر بی آبروت هستی که حواسش همه اش پی مردهای دور و برشه ،یا مثل این خواهر.... فتانه انگار عقلش را از دست داده بود، فحش های زشت و ناموسی و تهمت های قبیح و الکی به مادر و خواهر روح الله میزد، روح الله هر چیزی را تحمل می کرد جز این... ناگهان از جا بلند شد، انگار دست خودش نبود، خونش به جوش آمده بود، روبه روی فتانه قرار گرفت و با فریاد بلند گفت: یک بار دیگه حرفهایی که لایق خودت هستند به مادر و خواهر من بچسپانی کاری میکنم که دنیا جلوی چشمات تیره و تار بشه فتانه که انتظار این گستاخی را نداشت فحش رکیکی به مادر روح الله داد و گفت: هیچ غلطی نمی تونی بکنی روح الله مثل کوه آتشفشان فوران کرد به سمت فتانه رفت و شروع کرد به زدن، تمام فن هایی که توی کلاس رزمی یاد گرفته بود روی فتانه اجرایی کرد، انگار فتانه کیسه بوکسی بود که روح الله باید قدرتش را به آن نشان میداد و داد و فریاد فتانه هم هیچ اثری نداشت روح الله آنقدر زد که فتانه بی حال روی زمین افتاد و انگار واقعا دنیا پیش رویش تیره و تار شد. فتانه که افتاد، روح الله تفی روی صورتش انداخت و گفت: حقت بود، من قبلش بهت گفتم و به طرف اتاق حرکت کرد و در یک چشم بهم زدن لباس ها و کیفش را برداشت و بی توجه به فتانه که آه و ناله میکرد، از باغ بیرون آمد و به طرف جاده حرکت کرد تا خود را به قم برساند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
دلتون خنک شد فتانه کتک خورد حالا؟😁😂
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: دو سال از زمانی که روح الله،فتانه را در باغ کتک زده بود میگذشت، روح الله در این دو سال، حتی یک بار هم به خانه پدری و باغ سر نزده بود، اما احوال عاطفه را همیشه میگرفت و گاهی هم با هماهنگی، جایی قرار میگذاشتند و یکدیگر را میدیدند، اما الان بیش از یک ماه بود که روح الله، خواهرش عاطفه را ندیده بود، آخرین باری که با او تماس گرفت، متوجه شد که بچه اش به دنیا آمده و حتما الان کودکی یکی دوماه داشت. روح الله داخل حوزه و سر کلاس یکی از اساتید بود که تقه ای به در خورد، انگار کسی روح الله عظیمی را کار داشت. انتهای وقت کلاس بود، روح الله به سرعت وسایلش را جمع کرد و داخل کیف گذاشت و از جا بلند شد، همانطور که کفش هایش را می پوشید، اطراف را نگاه کرد تا ببیند چه کسی با او کار داشت، اما انگار کسی نبود، طلاب یکی می امد و یکی میرفت، ناگهان کنار حوض آب وسط حیاط ، چهرهٔ آشنایی را دید که لبه حوض نشسته بود و دستش را داخل آب حوض فرو برده بود و با دستش موج درست میکرد. باورش سخت بود،یعنی اتفاقی افتاده؟ پدرش برای چه بعد از دو سال یاد او افتاده؟! نکند برای خواهر یا برادرش اتفاقی افتاده؟ یادش می آمد که در آخرین تماسی که با عاطفه داشت،او می گفت که پدر به خاطر او با فتانه دعوا کرده و به او گفته اگر دوباره روح الله را به این خانه برنگردانی طلاقت میدهم...یعنی فتانه ....نه نه امکان نداره، محاله فتانه قبول کنه، این زن کینه ای و حیله گر محاله بخواد منو ببینه.. آرام آرام جلو رفت، کنار پدرش ایستاد، همانطور که سرش پایین بود گفت: سلام بابا.. محمود با سرعت از جا بلند شد و لبخندی روی لبش نشست، آغوشش را باز کرد و روح الله را محکم در بغل گرفت و گفت: سلام پسرم، سلام شاخ شمشادم، سلام بی معرفت، هیچ‌میدونی چند وقته منو ندیدی؟ شاید دل تو سنگ شده باشه، اما فکر دل این پدر دلتنگ را نکردی؟! حتی یه تلفن هم نزدی..حالا فتانه یه غلطی کرده بود، حساب من از فتانه جداست. روح الله کمی خودش را عقب کشید و گفت: منم دلم براتون تنگ شده بود، اما چه کنم، میترسیدم بیام و فتانه دوباره جگرتون را خون کنه، آخه بابا تو از فتانه چشم میزنی، انگار حرف فتانه وحی منزل هست، حالا چی شده الان اومدی اینجا نمی دونم... محمود لبخندی زد و گفت: اومدم دنبالت ببرمت خونه، دیگه فتانه هم فتانه قبل نیست، سکته کرده ، صورت و دهنش کج و معوج شده ، دستش فلج شده و گوشه خونه افتاده روح الله می خواست حرفی بزند که محمود اجازه نداد، پرید وسط حرفش و گفت: هیچی نگو، اول بیا همه چیز را با چشم خودت ببین بعد اگر دیدی من الکی حرف میزنم اونوقت هر کار دلت خواست بکن و سپس صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: الانم به اصرار فتانه اومدم، همش میگفت این حال و روزم به خاطر ظلمی هست که به روح الله کردم، بیا و روی منو زمین ننداز و برگرد.. روح الله که قلبی صاف و مهربان داشت قبول کرد و از همانجا راهی روستا شدند اما حسی درونی به او میگفت که اینها همه اش فیلم است.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
۴۱/۳۹۹/۰۰۰ تومان😊👏 جمع کل واریزی های طرح صبحانه دانش آموزان نیازمند.... هزار میلیون ماشاالله 😊 خیر ببینید الهی... از فردا مشغول میشیم و مواد غذایی رو تهیه و تقسیم میکنیم...‌ فکر کنم بتونیم حدود صد خانواده رو تامین کنیم انشاالله اجر همتون با شهید مظلوم کربلا
محض اطلاعتون عرض کنم که؛ شرکت والت‌دیزنی «خالق شخصیت میکی‌ موس» دو میلیون دلار به رژیم اسرائیل برای حمله به غزه کمک کرده! طرح روی لباس این دختر بچه کوچولو👆😔 دنیا خیلی بی‌رحمه خیلی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند، روح الله شیشه ماشین را پایین کشید، او می خواست هوای بهاری را با عطر گلها و شکوفه های درختان به جان بکشد. دو سال بود که به اینجا نیامده بود و انگار همه چیز دست نخورده باقی مانده بود. ماشین جلوی در خانه ایستاد و روح الله سرشار از حس های متناقض بود، از طرفی خوشحال بود که پدر و خانواده اش را می بیند و از طرفی حسی بد به خاطر تجدید دیدار با فتانه وجودش را گرفته بود‌ پدر کلید را در قفل در حیاط چرخاند و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند، پدر برای اینکه به اهل خانه بفهماند امده با صدای بلند یاالله یاالله میگفت ، در همین حین در هال باز شد و پسرکی سیه چرده با قدی متوسط و هیکلی استخوانی که کسی جز سعید نمی توانست باشد پشت در نمایان شد، سعید با دیدن روح الله بدون اینکه سلامی کند از جلوی در کنار رفت و خودش را داخل یکی از اتاق ها انداخت. روح الله به همراه پدرش وارد اتاق نشیمن شدند، گوشهٔ اتاق تشکی قهوه ای رنگ پهن بود و روی آن فتانه حالت دراز کش به متکا ترمه تکیه داده بود، روح الله با تعجب فتانه را نگاه کرد، انگار یکی از چشم هایش کاج شده بود و گوشهٔ لبش مدام میپرید. روح الله آهسته سلام کرد و فتانه درحالیکه لبخند کج و کوله ای میزد گفت: س..س..سلام خو..خوش ..آ..‌مدید فتانه انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا این جمله را مانند انسان های لال، مقطع مقطع بگوید. روح الله روبه روی فتانه نشست، محمود که مشخص بود از آمدن روح الله خیلی خوشحال است صدا زد: سعید و سعیده، مجید بیاین داداش بزرگه اومده ،یکی تون هم یه چای خوشرنگ بیارین. چند دقیقه بعد سه فرزند فتانه داخل اتاق شدند، به دست سعید سینی چای بود، بچه ها بدون اینکه سلام علیکی کنند، یک راست به سمت فتانه رفتند و کنار او نشستند، سعید خم شد وسینی چای را به شدت روی زمین گذاشت، به طوریکه نصف چای داخل سینی ریخت و سپس به سمت بچه ها رفت و هر سه به روح الله خیره شدند، طوری به او نگاه می کردند که انگار روح الله دشمن خونی آنهاست و کمر به قتلش بستند. روح الله متوجه بود که این بچه ها زیر دست فتانه و با کینه ای که او به خوردشان داده بزرگ شده اند، پس نگاهی به سینی چای کرد،چای سرد و سیاه رنگ را برداشت و یه قلپ از ان خورد، استکان را سر جایش قرار داد و رو به پدرش گفت: من میرم به باغ سری بزنم. انگار پدرش هم رضایت داشت، سری تکان داد، فتانه هم مثل جسمی بی روح به او نگاه میکرد، گویا او هم با رفتن روح الله موافق بود، روح الله از جا بلند شد و پیش خود میگفت عجب استقبال گرمی!! و یکراست به طرف باغ حرکت کرد. https://eitaa.com/yasegharibardakan وارد باغ شد، باورش نمیشد این همان باغی باشد که روح الله دو سال پیش رها کرد و رفت، دیگر مثل دوسال قبل نبود که هر گوشه از باغ را نگاه میکردی باغچه ای برپا بود و کُرتهای گوجه، بادمجان و سبزی و اسفناج و یونجه و... به چشم بخورد. زمین باغ خشک بود و درختان هم انگار بی روح بودند، روح الله آستینش را بالا زد، باید به باغ میرسید. ادامه دارد به قلم :ط_حسینی 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد: به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟! روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت: سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که... عمو سری تکان داد و‌گفت: آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد: حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا.. روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده،پس گلوش را صاف کرد و گفت: مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن.. عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت: حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت: ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت: پس همونه، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن.. روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت:نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگو‌چی هست که من بی خبرم؟! عمو سری تکان داد و منتظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند. عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت: حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام..اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بوته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت...اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه...بد میگم؟! روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب می خورد و با خود می گفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و....همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼