eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 اینم یه عکس یادگاری از خادمین و مستمعین خوب هئیت در آخرین شب از ماه صفر سال ۱۳۹۸ التماس دعا.....
🔸 حضور پرشور مستمعین هئیت در سانس اختصاصی سینما هویزه با اکران فیلم رد خون 💠 #مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان ↙️ @yasegharibardakan
اینم مسن ترین بیننده فیلم رد خون در سانس اختصاصی بیت الزهرا در سینما هویزه😁😁
❣﷽❣ ♥️ 9⃣4⃣ 🍂شش ماه از روز خواستگاری می گذشت کاسه صبرم لبریز شده بود. اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواست هم درباره صحبت کنیم از دانشگاه خارج شدیم گفتم: _میدونم خواهرت همه حرف‌هایی که روز خواستگاری بین ما رد و بدل شده بهت گفته🙊 پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود اگر حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم به خاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی "۶ ماه" گذشته من یک جواب مشخص می خوام😢 🌿+من احساساتت رو درک می کنم ولی اگر فاطمه♥️ ازت خواسته صبر کنی حتما دلیلی داره الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم _من به هر زحمتی بود تمام سعی خودم رو کردم توی این مدت دندون رو جیگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده باید باهاش حرف بزنم اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم🙁 با لبخند گفت: +آقا رضای گل من خواهرم رو میشناسم اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. تو که اینهمه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیرو زود داره ولی سوخت و سوز نداره😄 🍂با ناامیدی😔 نگاش کردم و چیزی نگفتم شاید هم برای این همه مدت سکوت کردن دلیلی داشت اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود چند روزی سعی کردم خودم را با حرفهای محمد متقاعد کنم اما نتوانستم. روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه میگیرم😃 عصر لباس پوشیدن و راهی شدم. ماشین را پارک کردم🚗 قفل ماشین خراب شده بود چند دقیقه‌ای معطل شدم بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن در را قفل کردم شاخه گلی🌹 که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم. 🌿هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان با گل💐 و شیرینی همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند دلم نمی خواست باور کنم است اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده است نمی توانستم برداشت دیگری داشته باشم😢 دنیا روی سرم خراب شده بود😓 سر کوچه خشکم زد از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند 🍂احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود نمیخواستم باور کنم که فاطمه به خاطر مرد دیگری سرکارم گذاشته که اهل این کارها نبود بغصی گلویم را می فشرد😢 سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس‌هایم را عوض کنم سرم را روی بالش فرو بردم دلم به درد آمده بود💔 با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم😭 🌿از فردای آن روز با محمد سرسنگین شدم و رابطه ام را کم کردم احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت مورد اعتماد نبود خورده ام نسبت به او دلسرد شده بودم اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم. نمی‌دانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیم راه درست کند. اندیشه هایم را از دست داده بودم ماندن و رفتن برایم فرقی نمی‌کرد مدارکم را ارسال کردم📤 در آزمون ورودی شرکت کردم حتی یک درصد هم احتمال قبولی نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم. مادرم نزدیک بود بعد از شنیدن خبر قبولیم از شدت خوشحالی غش کند. 🍂حدود ۲ ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم. دانشگاه جدید هم از بهار آغاز می‌شد و من حداقل چند هفته زودتر باید میرفتم در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند ... ... @YasegharibArdakan
1_76157036.mp3
8.33M
18 ⭕️بکارگیریِ تفکر در انتخابِ کلمات، مانع وقوع بسیاری از درگیری ها و اختلافات می شود. 💭مهندسی نظامِ فکری در استفاده از کلمات یکی از مهمترین وظایف هر انسان، در اصلاحِ سبک زندگی اش می باشد. @YasegharibArdakan
حرفای یه دختر چادری تو شبکه مجازی که میگن بیشترین لایک گرفت . . . شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺗﺮِ! ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦ ِ... ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ ﻫﺎ! ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ٬ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡn ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ! ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡﻭ ... ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ " ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ" ﺑﺎﺷﻢ ... ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ چون بهم ثابت شده ک هرچی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...بلکه کالاترم....چون یادگرفتم که (( جنس ارزون مشتری های زیادی داره ) ⛔️هر روز شالهایتان عقب ‌تر ⛔️مانتوهایتان چسبان ‌تر ⛔️ ساپورتتان تنگ‌ تر ⛔️رژ لبتان پررنگ‌تر میشود ❓بنده‌ی کدام خداییید؟🔴 ❓دل چند نفر را لرزانده‌اید؟🔴 ❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده‌اید؟🔴 ❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟🔴 ❓چند دختر بچه را تشویق کرده‌اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴 ❓چند زن را به فکرانداخته‌اید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴 ❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده‌اید؟🔴 ❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴 ❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴 ❓چند زوج را بهم بی اعتماد کرده‌اید؟🔴 ❓ نگاه‌های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴 ⛔️نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 🔥 🔥 🔥 🚫چطور؟ 🔥بازهم میگویی، دلم پاک است! 🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟ 😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟ 🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️ 🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند. 🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و بعد بگویم،شما نفس نکشید؟ ⛔️چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔️ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند… ...اللہم عجل لولیڪ الفرج... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ ⃣5⃣ 🍂دو هفته به رفتن مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتاً ایده‌آلی پیدا شده با بی‌رغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از پوشیده بودم را تنم کنم بر خلاف اصرار مادرم یک لباس غیررسمی پوشیدم و رفتیم 🌿چند دقیقه بعد از ورود من دخترشان با سینی چای وارد شد با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که هیچ سنخیتی با روحیات من ندارد😣 به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم در و دیوار پر از عروسکهای فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود🤢 نگاهی به سر و رویش انداختم یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشند 🍂سر حرف را باز کرد و گفت: _این خرسم اسمش تدیه خیلی دوسش دارم😍 راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوسش داشته باشین؟؟ 🌿نگاهی به خرس انداختم و چیزی نگفتم😶 از سبک حرف زدنش حالم به هم می خورد وقتی سکوت مرا دید خودش ادامه داد _راستی من رنگ مورد علاقه ام صورتی و قرمز، غذای مورد علاقه ماکارانیه، تیم مورد علاقم پرسپولیسه، شما چی؟ رنگ غذا و تیم مورد علاقتون کیه؟ 🍂مادرم بعد از این همه گشتند که مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود🙄😬 تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود گفتم: +یعنی واقعاً چیزی مهم تر از اینا توی وجود نداره؟ 🌿با خنده لوسی گردنش را کشف کرد و گفت: _ چرا وجود داره ولی اینا هم مهمه دیگه به زور نیم ساعت مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است گفت: _خب مثل اینکه خیلی زیاده که اینقدر حرفاتون زود تموم شد حالا نظر شما چیه بود دختر گلم😊 🍂دخترشان خنده زیرکی کرد و گفت: _حالا یکم بیشتر با هم آشنا بشیم بهتره خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم توی راه کلی از دست مادرم شوکه شدم و به خاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم هر چقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم من حتی از جمله بندیهای آن حالم به هم می خورد🤢 چطور می‌توانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم !! 🌿مادرم که در پروژه دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود ادامه گشتن را به بعد از رفتن من موکول کرد ... ... @YasegharibArdakan
1_77012207.mp3
7.61M
19 🔸طلاق ▫️بهم خوردن شراکت 🔹استعفا و تغییر محل کار ▫️تغییر محل زندگی و همسایه ها همیشه راه حلِ صحیح و کارآمد نیست! بسیاری ازمشکلات شما، فقط یک راه حل دارند؛ ❌ تغییر نظام تفکر تان ❌ @YasegharibArdakan
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠 ❤️ خیلی قشنگه ❤️ 👈 كارت بانكی‌م رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه؛ ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: 😳«موجودى كافى نمی‌باشد!». 😔 امكان نداشت! خودم مي‌دونستم که اقلاً سه برابر مبلغى كه خريد كردم، توی كارتم پول دارم. 👈 با بي‌حوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: 😳 «رمز نامعتبر است». 😖 اين بار فروشنده با بي‌حوصلگى گفت: 🔺 آقا لطفاً نقداً پرداخت كنيد؛ پول نقد همراهتون هست؟ 🔺 فكر كنم كارت‌تون رو پيش موبايلتون گذاشتين، كلاً سوخته. 👌 در راه برگشت به خانه، مرتب اين جملۀ فروشنده در سرم صدا می‌كرد: پول نقد همراهتون هست؟ 🕋 خدايا! ما کارهای بسیاری در كارت اعمالمان داريم كه به اميد آنها هستيم؛ مثلاً عبادت‌ها، دستگيرى‌ها و انفاق‌هايى كه کردیم و... . 😭 نكند در روز حساب و كتاب بگويند «موجودى كافى نيست» و ما متعجبانه بگوييم: «مگر می‌شود؟!». 💠 اين‌همه اعمالى كه فكر می‌كرديم نيک هستند و انجام داديم، چى شد؟! 💠 و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت... 👈 كنار بخل، كنار حسد، كنار ريا، كنار بى‌اعتمادى به خدا، كنار دنيادوستى و... . 😭😭 نكند دستمان خالى باشد! @YasegharibArdakan 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅
❣﷽❣ ♥️ 1⃣5⃣ 🍂چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم.😔 دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. 🌿شماره را گرفتم.☎️ بعد از چند بوق تلفن برداشته شد: _ بفرمایید؟ دلم ریخت! صدای بود...😔💓 نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت: _ الو؟ بفرمایید؟ صدایم را صاف کردم و گفتم : + سلام... من... رضام... 🍂مکثی کرد و گفت: _ حالتون خوبه؟ دلم می لرزید💓 هنوز هم داشتم. با صدای گرفته گفتم: + نمیدونم...😞 بعد از کمی سکوت گفت: _ اگه با محمد کار دارین خونه نیست. + هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش. 😔🛫 _ انگلیس...؟؟؟ + بله. 🌿ساکت ماند و حرفی نزد... دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی☎️ را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. 🍂چشمم به گوی موزیکال افتاد.🔮 بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. ☎️ _ الو؟ بفرمایید؟ + سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟😊 _ سلام! محمد تویی؟😒 + آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟ 🌿_ آره. میرم انگلیس. + چرا یهو بی خبر؟ _ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.😕 🍂+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!😐 _ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی. + اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟! _ مگه اشتباه می کنم؟😔 + واقعا منو اینجوری شناختی؟ 🌿کمی مکث کردم و گفتم: _ اوایل ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواهرت با خانوادش اومدن تو... 🍂محمد بلند بلند خندید😄 و گفت: + پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش! 🌿_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. 😞خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد. + کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم.😊 واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست بده😉 🍂شوکه شدم😧 نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد: + من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.☺️ 🌿_ میشه بری سر اصل مطلب؟ + بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب داده!😃 با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت😍 انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم: _ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از درست فردا که من باید برم اینو میگی؟ + چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت. ... @YasegharibArdakan
4_5897925859112650260.mp3
5.84M
20 💢استخدامِ فکر، در بعضی از مکان ها و زمانهای خاص، رشد و قدرت سریعتری برایتان حاصل میکند. ▫️قبل و بعد از ▫️هنگام خلوت های سحر ▫️در حرم ها و هنگام زیارت معصومین ▫️در مساجد از رحم های زمانی و مکانی، برای پرورش تفکرتان استفاده کنید. @YasegharibArdakan
من تا الان نمیدونستم مثنوی هفتاد من چیه... فکر میکردم به خاطر طولانی بودن یا وزین بودن مثنویه !!! ولی این شعر مولوی داستان هفتاد من مثنوی را برای شما و من روشن میکنه . . . 👇👇👇👇👇👇 فوق العاده است؛ بخونید و برای همه فوروارد کنید تا از این شاهکار لذت ببرند مثنوی هفتاد "من" مولوی: مَن(۱) اگر با مَن(٢) نباشم میشَوَم تنهاترین کیست با مَن(٣) گر شَوَم مَن(۴) باشد از مَن(۵) ماترین مَن(۶) نمیدانم کی‌اَم مَن(٧) لیک یک مَن(٨) در مَن(٩) است آن که تکلیف مَنَ(١۰) اَش با مَن(١١) مَنِ(١٢) مَن(١٣) روشن است مَن(١۴) اگر از مَن(١۵) بپرسم ای مَن(١۶) ای همزاد مَن(١٧) ای مَنِ(١٨) غمگین مَن(١٩) در لحظه‌های شاد مَن(٢۰) هرچه از مَن(٢١) یا مَنِ(٢٢) مَن(٢٣) در مَنِ(٢۴) مَن(٢۵) دیده‌ای مثل مَن(٢۶) وقتی که با مَن(٢٧) میشوی، خندیده‌ای هیچ کس با مَن(٢٨) چنان مَن(٢٩) مردم آزاری نکرد این مَنِ(٣۰) مَن(٣١) هم نشست و مثل مَن(٣٢) کاری نکرد ای مَنِ(٣٣) با مَن(٣۴) که بی مَن(٣۵) مَن(٣۶) تر از مَن(٣٧) میشوی هرچه هم مَن(٣٨) مَن(٣٩)کنی، حاشا شوی چون مَن(۴۰) قوی مَن(۴١) مَنِ(۴٢) مَن(۴٣) مَن(۴۴) مَنِ(۴۵) بی‌رنگ و بی‌تأثیر نیست هیچ کس با مَن(۴۶) مَنِ(۴۷) مَن(۴۸) مثل مَن(۴۹) درگیر نیست کیست این مَن(۵۰)؟ این مَنِ(۵۱) با مَن(۵۲) زِ مَن(۵۳) بیگانه‌تر این مَنِ(۵۴) مَن(۵۵) مَن(۵۶) کُنِ از مَن(۵۷) کمی دیوانه‌تر ؟ زیر بارانِ مَن(۵۸) از مَن(۵۹) پُر شدن دشوار نیست ورنه مَن(۶۰) مَن (۶۱) کردنِ مَن(۶۲) از مَنِ(۶۳) مَن(۶۴) عار نیست راستی . . . این قدر مَن(۶۵) را از کجا آورده‌ام !!؟ بعد هر مَن(۶۶) بار دیگر مَن(۶۷) چرا آورده‌ام !!؟ در دهانِ مَن(۶۸) نمیدانم چه شد، افتاد مَن(۶۹) مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من(۷۰) . . . !!!👏👏 @YasegharibArdakan
یه جور رفتار کنین که هر جا از دستتون دادند، اونا ضرر کنن! چه تو زندگی چه تو کار چه تو رابطه @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 2⃣5⃣ 🍂فکرم درگیر بود نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید میرفتم این اتفاق افتاده کلافه بودم و می دانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد تمام فکرم پیش بود دلیل این همه مدت سکوت را نمی فهمیدم‼️‼️ دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم می‌گفت باید بروم و دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با ازدواج💞 کنم اما در این صورت همان چند درصد شانسی که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست میدادم 🌿آن شب تا صبح خوابم نبرد مادرم جشن مختصری گرفته بود خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود به ظهر سر میز نهار نشستن چیزی از گلویم پایین نمی رفت هر چند با خودم کلنجار میرفتم نمی‌توانستم بدون این که را ببینم از ایران بروم✈️ به اتاق رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند و نیمی از مبل های خانه راهروی ورودی که از سالن فاصله زیادی داشت را پوشش می داد 🍂به آرامی از در اتاق خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود اما مادرم جلوی در را گرفت و گفت: _رضا کجا میری؟ من مهمونا رو برای دیدن تو دعوت کردم اومدی ۲ دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی +به خدا یه کار واجب پیش اومده اگه نرم خیلی بد میشه 🙁چمدونمو با خودم می‌برم از همون طرف میان فرودگاه بعد شما ماشینمو بیارین خونه 🌿مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستن با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم در را باز کرد و با دیدنش دوباره همه احساساتم زنده شد♥️ از دیدنم متعجب شده بود گفت: _سلام شما اینجا چه کار می‌کنید؟ +سلام ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون نمیتونستم بدون این که باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز را بهم گفت اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین⁉️ میدونید یک سال انتظار کشیدن یعنی چی😔 🍂با صدای آرومی گفت: _بله می دونم من خیلی انتظار کشیدم +چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم فکر می کردم حتما به خاطر همین مسئله این همه مدت جوابمو ندادین😔 مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود❌ بعدشم به اصرار خانواده ام برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم _متاسفم ولی این کار لازم بود هم برای خودم هم برای شما 🌿+چه لزومی داشت؟! _من از شما شناخت زیادی نداشتم نمی دونستم چقدر سر حرفتون می مونید از طرفی هم میدونستم شرایط شما به خاطر خانوادتون خاص و سخته دلیل اینکه از تو خواستم صبر کنید این بود که زمان، ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و این که بتونم با خودم کنار بیام +یعنی چی که کنار بیایین 🍂معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است گفت: _من میخواستم روی خودم کار کنم تا ... آمادگی این سختی‌ها را داشته باشم همین که در طول این مدت خودش را برای آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت😍 از شرم و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم گفتم: 🌿+امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندم اگه دست خودم بود می موندم ولی چون نمیخوام مخالفت خانواده ام با این بیشتر بشه باید برم اگه نمی‌رفتم این مسئله رو از چشم شما می دیدن نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته حاضر بودم درسمو ول کنم بمونم اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم _میفهمم +میتونم ازتون یه خواهش می کنم؟ _بفرمایید +کمی از نوشته هاتون رو بدین با خودم ببرم. _کدوم نوشته؟ +هر کدام که شد. میدونم دل نوشته های زیادی دارین. _برای چی میخواین؟ +برای روزهای دلگیر غربت بعد از کمی مکث کرد و گفت: _چند دقیقه منتظر باشید در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم همیشه زمستان‌ها در کوچه‌شان گل یخ🌸 می آمد ... ... @YasegharibArdakan