شانزدهمین کاروان زیارتی کربلای معلی
مجمع عاشقان بقیع اردکان
تحت نظارت سازمان حج و زیارت
🔵 دوسر پرواز _ فرودگاه یزد
تاریخ حرکت : جمعه ۱۴۰۳/۰۹/۲۳
مدت زمان سفر : ۷ شب
برگشت : جمعه هفته بعد از حرکت
مبلغ : حدود ۲۲/۷۵۰/۰۰۰ تومان
پرداخت : نقدی
مدیر کاروان : محمد ابراهیمیان اردکانی ( انشاالله)
روحانی کاروان : حجه الاسلام علی قانعی( امام جماعت مسجد حضرت ابوالفضل ع)
مدارک مورد نیاز : گذرنامه با ۶ ماه اعتبار از تاریخ پرواز+ یک قطعه عکس
ظرفیت محدود: ۳۸ نفر
جهت ثبت نام با شماره همراه 09132568981 تماس بگیرید.
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیام خصوصی خانمی از لبنان به رهبر انقلاب: همه ما فدای گوشه عبایتان؛ ناراحتِ ما نباشید😢😢
🔹 در جریان سفر میثم مطیعی به لبنان، خانمی از اعضای خانوادههای شهدا در «روضة الحوراء زینب»، مزار شهدای حزبالله، از طریق او پیامی صوتی برای رهبر انقلاب ارسال کرد.
🔹 در این پیام خطاب به رهبر انقلاب میگوید: ناراحتِ ما نباشید؛ حالمان خوب است. همه ما فدای دو چشم شما و خودمان و عزیزانمان فدای گوشه عبای شما. میثم مطیعی نیز در پاسخ سلام رهبر انقلاب را به آنها ابلاغ کرد.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر این فیلم را دیدید و دلتون نلرزد هر چی میگید درسته....
😭#غزه
😭 #لبنان
♻️https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر است دیگر...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازار شیر فروشان هند و تست کیفیت شیر توسط مشتریان 😐😐😐😐
قسمت سی و هفتم
قصه دلبری
نمی دانم کجا بود، باید ماشـین را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشـین را هم نمی دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شـد. جوانـی دوید جلو، حاج آقـا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسـی گفت: «تسـلیت می گم!» نفهمیدم چی شد. اصلاً این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک حلقه از آقایان دوره اش کـرده بودنـد. پاهایش سسـت شـد و نشسـت. نمی دانم چطـور از بین نامحرمان رد شـدم. جلوی جمعیـت یقه اش را گرفتـم. نگاهـش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد. با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سـخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم، گفتم: «به من نگاه کنید!» اشک هایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم: «مگه نگفتین مجروح شده؟» نمی توانست خودش را جمع کند. به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر نمی توانسـتند کمکـی کنند، فقط گریه می کردند. دوباره داد زدم: «مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟» اشکش را پاک کرد، باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت: «منم الان فهمیدم!» نشستم کف خیابان، سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین(ع) برایم خواند: «من می روم ولی، جانم کنار توست تا سال های سال، شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم»انگار همۀ بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد، بی حسِ بی حس. احساس می کردم یکی آرامشم داد، جسمم توان نداشت، ولی روحم سـبک شـد. ما را بردند فرودگاه. کم کم خـودم را جمع کـردم. بازی ها جدی شده بود. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که «تو هم همین طور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شـوکه شـدند از کجا باخبر شـده ایم. به حسـاب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداری ام می داد. بعد که دید آرام نشسته ام، فکر کرد بُهت زده ام. هی می گفت: «اگه مات بمونی دق می کنی! گریه کن، جیغ بکش، داد بزن!» با دو دستش شانه هایم را تکان می داد: «یه چیزی بگو!» گفتند: «خانـوادۀ شـهید باید بـرن. شـهید رو فردا صبـحِ زود یـا نهایتاً فرداشـب می آریم!» از کوره دررفتم. یک پا ایستادم که «بدون محمدحسین از اینجا تکون نمی خورم!» هرچه عز و جز کردند، به خرجم نرفت. زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود، برگردم. می گفتم: «قرار بود با هم برگردیم!» می گفتند: «شهید هنوز تو حلب توی فریزه!» گفتم: «می مونم تا از فریز درش بیارن!» گفتند: «پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلاً زن نباید سـوارش بشـه، همۀ کادر پرواز مرد هسـتن!» می گفتم: «این فکـر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!» مرتـب آدم هـا عـوض می شـدند. یکی یکـی می آمدنـد راضـی ام کننـد، وقتـی یک دندگی ام را می دیدند، دست خالی برمی گشتند. آخرسر خود حاج آقا آمد،گفت: «بیا یه شـرطی با هم بذاریم! تو بیا بریم، من قول مـی دم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم، گفتم: «خونۀ خودم، هیچ کسم نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم!» داخـل هواپیمـا پذیرایـی آوردنـد. از گلویم پاییـن نمی رفـت، حتـی آب. هنوز نمی توانسـتم امیرحسـین را بگیرم. نه اینکه نخواهم، توان نداشـتم. با خودم زمزمه کردم:«الهی بنفسـی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمی دونم شـاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم می دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!»
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ
لبخند😂
عکسایی که مامانم میگیره از سه حالت خارج نیست:
یا سر نداریم تو عکس
یا فقط سریم، گردن به پایینو نداریم
یا اونقد تاره گریه ات میگیره 😢😂
عارفانه
زمان رفتن من هیچ کاسهی آبی
دعا نکرد برایم که زود برگردم...
#علی_احمدپور
قسمت سی و هشتم
قصه دلبری
بعد از 82 روز مادرم را دیدم، در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی آمد. اشک از روی صورتش می غلتید، امـا حرف نمی زد. نه او، همه انگار زبانشـان بند آمده بود. بی حس وحال خودم را ول کردم در آغوشـش. رفته بودم با محمدحسـین برگردم، ولی چه برگشتنی! می گفتنـد: «بهتـش زده کـه بـرّ و بـرّ همـه رو نـگاه می کنـه!» دادوفریـاد راه نمی انداختم، گریه هم نمی کردم. نمی دانم چرا، ولی آرام بودم. حالم بد شد، سقف دور سـرم چرخید، چیزی نفهمیدم. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم، حدس زدم بی هوش شـده ام. یـک روز بود چیزی نخـورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام های تلگرامـی اش را بخوانم. رفتـم داخل اتاق، در را بسـتم. امیرحسـین را سـپردم دست مادرم. حوصلۀ هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم. جنگ چیز خوبی نیست، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق القمری، معجزه ای، تکۀ ماه/ لاحول ولاقوة الاّبالله خندیدی و بر گونۀ تو چال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاده به چاه دوستت دارم، بگو این بار باور کردی! عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است! دریای شـورانگیز چشـمانت چه زیباسـت/ آنجا که باید دل بـه دریا زد همین جاست تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی! تنها این را می دانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه لحظۀ زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره ذرۀ وجودم را. مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشـیده ای مـرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم! بهش فحـش دادم. قبل از رفتن، خیالـم را راحت کرده بود. گفـت: «قبلش که نمی تونسـتم از تـو دل بکنم، چه برسـه به حـالا که امیرحسـینم هسـت، اصلاً نمی شه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد: «اگه شـهید نشـی می میری!» ولـی نه به ایـن زودی. غبطـه خوردم. آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی دانم به خاطر ایام محرّم بود یا چیز دیگری: هیئت سیار دارم، روضه های گوشی ام... این تناقض تا ابد شـیرین ترین مرثیه است/ سـرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت وقتی می میرم هیچ کسی به داد من نمی رسد الاّ حسین/ ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین پیامم به دسـتش نمی رسـید. نمی دانستم گوشـی اش کجاسـت، ولی برایش نوشتم: «نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک دار شدی!
هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم دست خودش بود یا نه. می گفت: «54 روزه برمی گردم!» اما سر 75 روز یا 36 روز برمی گشت. بار آخر بهش گفتم: «تا رکورد صد روز رو نشکنی، ظاهراً قرار نیست برگردی!» گفت: «نه، مطمئن باش زیر صد نگهش مـی دارم!» این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی! همان طور کـه قـول داده بود، یکشـنبه برگشـت. اجـازه ندادند بیاورمـش خانه. وعدۀ دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. ازطرفی نمی دانستم قرار است با چه بدنی رو به رو شوم. می گفتند: «برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فریز کردن. اگه گرم بشه، شروع می کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!» ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب گفتند: «بیا معراج!» حاج آقـا قول داده بـود باهم تنها باشـیم، ازطرفی نگران بود حالم بد شود. گفتم: «مگه قرار نبود تنها باشـیم؟ شما نگران نباشین، من حالم خوبه!» خیالم راحت شـد، سـر به بدن داشـت. آرزویش بود مثل اربابش بی سـر شهید شود. پیشـانی اش مثل یخ بود: «به به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!» اول از همه ابروهایش را مرتب کردم، دوسـت داشـت. خوشـش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم، خوابش می برد. دست کشیدم داخل موهایش، همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد، می خندید: «نکش! می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!» یک سال هم نشد. مشمای دور بدن را باز کرده بودند، بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. از من پرسیدند: «کربلا و مکه که رفتید، لباس آخرت نخریدید؟» گفتم: «اتفاقاً من چند بار گفتم، ولی قبول نکرد!» می گفت: «من که شهید می شم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن!» ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند. می خواستم بدنش را خوب ببینم. سالم سالم بود، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود. وقتـش رسـیده بـود. همـۀ کارهایـی را کـه دوسـت داشـت، انجـام دادم. همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت. راحت کنارش زانو زدم، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش،درست همانطوری که خودش می خواست....
😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد....