eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم وکه دید بالاخره رحم کردو رفت. منم رفتم داخل ونشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی وپرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کردتا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زدخواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم : 🔵عه و خودمو بکشم عقب.عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان وبرداشتم که باعث خنده ی جمع شدبعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!! فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم.پشتشم چاییمو خوردم. یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌.سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم.سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی. 🔵به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود.از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن.عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن.رو تختشون دراز کشیدم.کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. 🔵کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون.دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههه چقد خووب بوود . حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت.تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! 🔵حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم وخودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا..؟ به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت. همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! 🔵کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد.از حرفش خندم گرفته بود. اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت: +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود 🔵ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم . مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم 🔵مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت . برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود 🔵با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن. میزشون شش نفره بود. عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش. مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود. ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔵صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.سکوت کرده بودیم وفقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسیدتوجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه..اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم.. 🔵چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت: چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتونو زیاد کنه جوابمو داد ورفتم رو مبل نشستم.نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت: فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته.میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیفته میتونی بخونی _لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت: خب حالا چرا دعوا میکنی ؟ 🔵جوابشو ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال.همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت:اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه.. بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن! احساس خفگی میکردم 🔵نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دختر منطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نذاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد 🔵همه اینام تنها ی دلیل داشت... گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُ و باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم. هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم 🔵ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم! (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد ) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق... زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت. 🔵من در کمال حیرت عاشق شده بودم، عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد... مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود 🔵قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره یه امتحان خیلی سخت... با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه من واقعا نمیتونستم کاری کنم فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔵دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم. از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم. 🔵انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم.این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه.از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.خیلی بد بود .خیلی!! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد. 🔵با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.بعدش نشستم واسه نماز.با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد.ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم. 🔵درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد. انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود.زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون . 🔵از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا.بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.خیلی اذیت کردن.هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.رفتم سمت اتاق سردار کاظمی. 🔵بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود. مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بذارم.مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما. 🔵با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد.چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی.این و گفت و از جاش پا شد. منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.دوباره همه چیو ریختم تو کوله. _دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید. سرشو تکون داد +خواهش میکنم. رفتم سمت دَر و +خدا به همرات. _خدانگهدار حاج اقا. در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم. 🔵با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش. فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم. کسی تو اتاق نبود ‌ پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه. منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو.برگشتم بهش سلام کردم.اونم سلام کردو بم دست داد. 🔵مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم. _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه. نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم. 🔵فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی. امشب همه اونجا جمع شده بودن . بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم.حوصله هیچیو نداشتم.به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت. خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس.. ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
انــــتــــخــــابــــات در کـــلامِ عـــــتـــــرت چـــه کــــســـی را انــتــخـــاب کــنــیــم؟ جواب را از رئیس مذهب شیعه امام جعفر صادق علیه السلام دریافت کنیم : شخصی از امام صادق (ع) پرسید: بین دو حاکم در تردیدم . امــــــــــام فرمود : عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن. شخص گفت: اگر به تشخیص نرسیدم؟ امـــــــــــــــام فرمود : ببین افراد متدین به کدام مایلند. شخص گفت: اگر نفهمیدم؟ امــــــــــام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین. « اصول کافی جلد ۱ص ۶۸»
🔵تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم.خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم.دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت.چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی. به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت. چرا اخه این همه حالِ بد؟ دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه.به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون. ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم. یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد. 🔵با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله.رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم. یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی.کولمو گذاشتم رو دوشم.واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه.نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود.بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم.دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا. 🔵با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد.بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین.با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم. احساس بهتری داشتم‌ که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود.کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز. یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه. فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره. 🔵طبق معمول اولین کارم این بود.پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد. دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته.صدا رو بیشتر کردم‌. میخندید خندش شدت گرف گف (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن. خدایآ اللهم الرزقنا ....) و دوباره خنده‌!! از خندیدنش لبخند زدم. چه صدای دلنشینی داشت این پسر! چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش.پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم‌ تو کاسه. شکلاتامونم اوردم،از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم. 🔵نشستم جلو تلویزیون.کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد.پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه. بادوما روهم جدا کردم.مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم. اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم.نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد، من دلم میسوخت براشون.از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم. با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون. تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث بسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش.تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون. بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش. هی فیلم میدیدم و هی میخوردم. از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌.بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم. شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت.سعی کردم تعادلمو حفظ کنم.آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم. 🔵غروبِ هوا منو به خودم اورد.با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا.دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم.تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود.مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار.من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم.یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد. زیرش نوشته بود (ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه. ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم و والسلام.) حاجتِ دلی؟ کسیو دوس داره؟ 🔵ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد.خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه. تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش. چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود. (هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد. برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک....! ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم ) عهههه پسره پررووو رو نیگا... ادامه دارد.. نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
🐱 وجود موی گربه در لباس نمازگزار🐱 💠 سؤال: آیا نجس است، اگر موی آن در باشد، نماز اشکال دارد؟ ✅ جواب: گربه نجس نیست، ولی ادرار و مدفوع آن نجس است و اگر موی آن - هرچند به مقدار کم - بر بدن یا لباس نمازگزار باشد، باطل است.
🔵رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم.اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم.در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که. همون لحظه مصطفی پیام داد. +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!!!؟ بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم. ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد.مرسی باوفا! چقد بهم سر میزنی.. 🔵به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخواستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت. +نه دیگه زحمتت میشه.. اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم.من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم.اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو.راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ 🔵استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست. _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش. (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم.مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه. به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره. +عه سلام. چرا؟ _نمیدونم‌. +میخوای من بیام؟ _نه نمیخوام.فقط زودتر به مامانم بگو. 🔵گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم.تو فکر این بودم که فردا چجوری برم.چی بپوشم یا که مثلا با کی برم! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت؟. وای خدایا کلافم چقدر.خودت نجاتم بده از این حالِ بد.از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم.به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود.پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم.ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد.. این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌.رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد. 🔵واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل.سریع رفتم سمتش. _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیر. اره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا.اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده.به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم. +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه. +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه. _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم.دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی.کچلم کردن. _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار. +چته تو دخترر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی؟؟ 🔵کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا. وضومو که گرفتم نمازمو خوندم. رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم. همین که کتابمو باز کردم محوش شدم.با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم. +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد.یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم. 🔵روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه.موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد.خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد.گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم.از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه. با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم. 🔵از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم.دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین. تا برسیم یه اهنگ پلی کردم. چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت.. ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔵از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر.چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم.نشستم رو به رو دکتر.چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.مامانم کنارش وایستاده بود.از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد. برا همین میشناختتش. 🔵بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه..ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه. چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم.چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. 🔵چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم. نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم. زود گفتم: _عه عه این خوبه ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی!؟ سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم. 🔵برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم. مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم. 🔵مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد.به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره. مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم: _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه. کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم.فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان. 🔵چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد. حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در.چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه؛تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم.وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد.حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌. دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم. تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت 🔵انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش.اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم. سرش و انداخت پایین و گفت: +سلام. ببخشید پشت در موندین.صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.با تمام وجود خداروشکر کردم.با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود.یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا.صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم: _سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل. 🔵رفتم تو حیاط. درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل. صداش به گوشم رسید که گفت: +ریحانههه!!ریحانههه!! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست.ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود. ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
آغاز جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان از جمعه شب ۴۰۰/۲/۳۱ همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء از ساعت ۲۰:۰۰ روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
‼️ 📸 اولین تصویر گرفته شده از قبرستان بقیع وقبور ائمه قبل از تخریب @YasegharibArdakan
‼️ 📸 تصویر با کیفیت از بارگاه ائمه بقیع قبل از تخریب توسط وهابیون (۱۱۰ سال قبل) @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ 🎥 کلیپ ویدیویی در مورد چگونگی و نحوه ساخت قبرستان بقیع توسط شیعیان و سپس تخریب آن توسط وهابیون آل سعود 🏴 هشتم شوال، سالروز تخریب بهشت بقیع تسلیت باد. ✅ ما بقیع را دوباره می سازیم... @yasegharibardakan
جمعه شب های پاک..... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه(۴۰۰/۲/۳۱) همزمان با اذان مغرب و اقامه نماز جماعت مناسبت: هشتم شوال، سالروز تخریب جنت البقیع امام جماعت و سخنران: حجه الاسلام سبحانی مجتمع بیت الزهرا س با رعایت موازین بهداشتی و فاصله گذاری اجتماعی روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
سلام عزیزی می‌گفت : بیاین امسال از طرف خیریه مجمع به روزه اولی های تحت پوشش ، هدیه بدیم ... براشون خاطره میشه.... برای این خانواده ها ،کار فرهنگی هم لازمه واقعا.... گفتم : حدود ۷۰ تا روزه اولی داشتیم امسال، دختر و پسر. توو بازار امروز، حداقل نفری صد تومان لازم داریم که میشه ۷ میلیون تومان!!! نداریم که؟! گفت حالا بزار توو کانال شاید فرجی شد. منم گذاشتم.... همین @yasegharibardakan
🔵صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشیدگیج گفتم _چی؟؟ +اه فاطمههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟ حواست کجاست خواهر؟مجنونیا!دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم وگفتم _غرر نزنن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا +اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده. 🔵تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه. _چع خبراا خوبیی واییی نی نی تون خوبه؟ +خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگهه دوساعته اینجا نگهت داشتم. _نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برم. +عه اینطوری که نمیشه.یخورده بمون حداقل! _نمیشه عزیزم باید برم. +خب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی.حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری _اشکالی نداره بدوو بیارش ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم داشت کف ماشینو جارو برقی میکشید 🔵نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد با خط خیلی قشنگی نوشته بود"اللهم عجل لولیک الفرج" یه لبخند قشنگ رو لبم نشست صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت: +خاله فاطمه من اومدم! با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم _ واییی خداا چههه نازه این بَشر! +بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته. _اسمش فرشته است؟ +ارهه دخترمون خودشم فرشته اس. _ای جونم قربونش برم الهیی بچه رو گرفت سمتم وگفت: +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن _دوست دارم بغلش کنما.. ولی میترسم! ما اطرافمون بچه نداریم! +عه ترس واسه چی.بشین بدم بغلت نشستیم باهم 🔵بچه رو آروم گذاش تو بغلم انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم.دست کوچولوشو آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد. یهو با ذوق گفتم: _وایی بوی نی نی میده! ریحانه زد زیر خنده و +نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده؟ با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش.دیگه حواسم از محمد پرت شده بود براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن.خواب بود.مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه ریحانه بلند گفت: +بسه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای؟ دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد. 🔵در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود یهو ریحانه داد کشید وگفت: عه جزوتو نیاوردمم.یادت میره ببریش برم بیارم رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شدو صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی. سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش.صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت. 🔵اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد.خیلی ترسیدم تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده،جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم: +وایییی بچه گریه میکنه برگشتم پشت سرم و نگاه کردم.مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم. 🔵یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه.چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی تونستم بوی عطرش و حس کنم امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت.فرشته رو گرفت و رفت داخل.دوباره تپش قلب گرفته بودم زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت: +ببخش که دیر شد جزوه و ازش گرفتم و گفتم: _نه بابا این چ حرفیه بعدم بغلش کردم و گفتم: _خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم. +عهه حیف شد که زود داری میری.خوشحال شدم دیدمت گلم.خداحافظ.جوابش و دادم و ازش دور شدم. 🔵در خونشون و بستم و نشستم‌تو ماشین قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم: _غلط کردم تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم. یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز... ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔵محمد: بچه رو بردم داخل.از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش.یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین.رو فرش و نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد.برش داشتم و بازش کردم و روبه زنداداش گفتم _ این واسه فرشته است؟ +کو؟ببینم؟ جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت +نه! کجاا بود؟ _تو پتوی فرشته ریحانه اومد و گفت +عه کی گذاشت؟ امروز که کسی نیومده بود خونمون،جزفاطمه! _ خو لابد اون گذاشته دیگه زن داداش با اخم گفت +دوست ریحانه چرا باید برای بچه ی من زنجیر بگیره؟وا نه بابا فکر نکنم! _خو پ کی گذاشت؟ 🔵کسی جوابی نداشت ریحانه گوشیشو گرفت وگفت +خب میپرسم ازش زن داداشم با بچه رفت تو اتاق. یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل ریحانه با گوشیش ور میرفت ک گفتم _ریحانه؟ +هوم؟ _میگما این دوستت چرا این مدلیه؟ +وا چه مدلیه؟ _اصن یه چیز عجیبیه.خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم ولی احساس میکنم خُله یه خورده. +عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن. _ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن. یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه. +برو بابااا سیب و پرت کردم براش ک جا خالی داد _تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیا.خب داشتم میگفتم. باور کن خودت دقت کنی به رفتارش،به حرفم پی میبری اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزی و متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده‌.یا اصن آخه این چ رفتاری بوود؟؟چند سال بود بچهه ندیدد؟عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه.واییی مگه داریم؟نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه؟ +محمد واقعا توچته برادر من؟چرا حرفای الکی میزنی؟تک فرزنده!!خانوادشونم شلوغ نیست شاید.‌حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟ _حالا من نمیدونم.از ما گفتن بود.تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه.امیدوارم اینو یادت مونده باشه! + توکه اصلا نیستی همش تهرانی. تا کی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد؟دوستای من چیکار به تودارن؟ نمیخورنت که! _باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد. چندین بار نزدیک بود...استغفرالله هااا!!! + برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی.این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه؟یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی؟ _تو که همچی و نمیدونی.همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش.حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو.ارزشای ما واسش ارزش باشه. +بیخیال محمد.من دیگه خسته شدمم. 🔵سیبم وپرت کرد برام یه گاز بهش زدم ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم خدا ببخشه منو زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت +شما دوباره به جون هم افتادین؟ ریحانه گفت +زنداداش زنجیر وفاطمه واسه فرشته گرفته.. زن داداش با تعجب گفت +عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه!! پولدارن؟ +اره خیلی. میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنم‌و کلا از فکرش بیرون بیام.چیه هر دفعه یا غیبت میکنم یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟اصلا همش تقصیره این دخترس.از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه‌. 🔵نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن.. ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش.ساعدم و گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نذاشت.رفتم بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه. چند بار فاصله ی بین اتاق ریحانه تا هال و اروم قدم زدم تا بچه خوابش برد.سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه. ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم. به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم‌.مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟مژه های بلندش به من رفته بود! البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگ‌میشه موهاش ومژه و ایناش عوض میشه.یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود. 🔵دستای کوچولوشو اروم بوسیدم و گذاشتمش کنار خودم.چقدر دوسش داشتم.ینی اونم دوستم داره؟بچس خب! حس داره! بیخیالِ افکار بچه گونم شدم و مشغول گوشیم... دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداش و رفتن خونشون.اذان مغرب و که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره. خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم.به ساعت نگاه کردم رفتم سمت قرصای بابا‌.دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره. ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔶 دانلود فایل های صوتی جلسه هفتگی 31 اردیبهشت 1400 (سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام) 👤سخنران: حجت الاسلام 🗣ذاکر: 🆔 @YasegharibArdakan
5-madh.mp3
6.57M
و 🎤 🔺 جلسه هفتگی 31 اردیبهشت 1400 (سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
6-Roze.mp3
2.93M
🎤 🔺 جلسه هفتگی 31 اردیبهشت 1400 (سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
7-zekr.mp3
7.15M
✅همخوانی 🎤 🔺 جلسه هفتگی 31 اردیبهشت 1400 (سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام) 🆔 @YasegharibArdakan