eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت: ــ بله قربان ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل ـ ـچشم قربان کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه می داشت. امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه کمیل به سمت او رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛ ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته،من میرم بعد میام اداره ــ بسالمت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت: ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده توامیرعلی سری تکان داد *** سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران کمیل بود و می ترسید سهرابی بلایی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،دستانش از استرس سرد شده بودند نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند،سهرابی همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند از ماشین پیاده شد،اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به ان مرد ،نفس راحتی کشید،کمیل عصبی به سمتش امد; ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید سمانه بی اختیار گفت:
ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام گفت: ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟ ــ نه هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت: ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی اومده بودید دفتر؟ ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،دیگر نمی توانست سکوت کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،والا بلایی سر خودش می اورد، با صدای سمانه به سمت او چرخید؛ ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود? ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت. جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید ــ خواهش میکنم وظیفه بود تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛ ــ بله؟ ــ باید بهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟ ــ چیزی شده؟ ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟ ــخب بگید ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم ــ باشه ،ولی کجا ــ براتون آدرسو میفرستم ــ باشه حتما،بفرمایید تو ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید ــ سلامت باشید سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی بر لبانش نشست ،چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت. ادامه دارد... نویسنده :
😁😁😁😁😁 پیر زنِ هر چند دقیقه یه مغز بادوم به راننده اتوبوس تعارف میکرد اونم میخورد. پرسید ننه این بادومارو از کجا میاری؟ میگه : اینا وسط کاکائو هستن😜😜 کاکائوهاشو خوردم ، اما دندون خوردن بادوم ندارم😂😂 ااااااااق🤪🤪🤪
واریز دو مبلغ ۵۰۰/۰۰۰ تومان و ۱۰۰/۰۰۰ و ۲۵۰/۰۰۰ تومان از طرف چهار عزیز خیر به حساب خیریه مجمع. جمع واریز ها تا همین الان : ۱۸/۳۱۹/۰۰۰ تومان . ﺩﻋﺎ می کنم ﻫﺮ حاجتی ﺗﻮ ﺩلتون ﺩﺍﺭین ، ﺑﻬﺶ ﺑرسین.... ﺩﻋﺎ می کنم ،حکمت خدا ، با آرزوهاتون یکی باشه… یه عده کودک فقیر رو دم عید خوشحال کردین ، خدا دلتون رو شاد کنه... به حق صلوااااات @yasegharibardakan
عارفانه گفتم ای دوست همین هفته قرار من و تو مرگ هم طعنه زد و گفت که انشاءالله.. @yasegharibardakan
مرحله دوم خرید لباس عید برای دختران نیازمند تحت پوشش خیریه مجمع. به مبلغ ۵/۰۰۰/۰۰۰ تومان. در این مرحله از فروشگاه‌های خانگی خرید کردیم. هم ارزونتر از مغازه ها هستند ، هم اینکه یه جورایی امرار معاش می‌کنند با این فروش👇👇👇👇
جالبه بدونید در بین امورات اجرایی خیریه ، کارهای فرهنگی هم انجام میشه. برای تعدادی از دختران به سن بلوغ و تکلیف رسیده تحت پوششمون ، چادرهای به روز و روسری تهیه کردیم. مبلغ : بیش از ۵/۰۰۰/۰۰۰ تومان بحث پوشش و حجاب
"رمان ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد: ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکالتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر م اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش بیارن ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش کن،کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار *** سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا باهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکه برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد ــ به بابا گفتید ــ نه نمیخواستم شر بشه ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زده سرش را پایین انداخت. خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوتین های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و سرش را بالا اورد: ــ سلام ــ س سلام ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند. ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا سمانه نگران پرسید: ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید ادامه دارد... نویسنده :
خرید چادر مشکی برای دختران نوجوان و جوان تحت پوشش خیریه مجمع. طرح عفاف و حجاب خیریه. به مبلغ : ۵/۰۰۰/۰۰۰ تومان
اه‍داء تعدادی کتاب داستان و اسباب بازی جهت عیدی کودکان تحت پوشش خیریه مجمع از طرف یک خیر عزیز. خدا ازش قبول کنه به حق علی اکبر ع @yasegharibardakan