eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
3sokhan.mp3
8.29M
بخش سوم 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 30 اردیبهشت ماه 1401 (توسل به حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
4Monajat.mp3
2.61M
🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 30 اردیبهشت ماه 1401 (توسل به حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
5She'rkkhani.mp3
6.92M
🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 30 اردیبهشت ماه 1401 (توسل به حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
6Roze.mp3
3M
حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام 🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 30 اردیبهشت ماه 1401 (توسل به حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
7zamine.mp3
6.43M
(ببین اسیر شدم، اسیر جاده های بدمسیر شدم...) 🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 30 اردیبهشت ماه 1401 (توسل به حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
8shoor.mp3
5.12M
(از سَرَمَم زیاده، که به امام حسین محبتش رو داده ...) 🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 30 اردیبهشت ماه 1401 (توسل به حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام) 🆔 @YasegharibArdakan
گزارش تصویری📷 جلسه هفتگی 30 اردیبهشت ماه 1401 👤سخنرانی: 🗣مداح: عکس:محمد قانعی👨🏻‍💻 👇👇👇
📵 🌱قسمت چهارم ⁉️ازش پرسیدم اهل کجاست و اونم بعد از کلی وقت جواب داد و فهمیدم مثله خودم ایرانیه نمیفهمیدم چرا باید ذوق کنم از اینکه هم زبونمه! ⁉️ازش پرسیدم چرا این پروف رو گذاشته اونم جواب داد ک این پروف واسش یادآور یه انتظاره... خیلی جذبش شده بودم خیلی زیااد!!!! حتی نمیشناختمش ولی جذب شخصیتش شده بودم🤦🏻‍♂ یکم دیگه ازش سوال پرسیدم ولی نهایتا گفت خیلی راغب نیست با یه جنس مخالف چت کنه آخه عکس خودم پروفم بود📸 من ک اینو شنیدم اصلا از این رو به اون رو شدم! داشتم از خوش حالی میترکیدم!!!! فکر نمیکردم دیگه از این قبیل دخترایی باشن ک این چیزا واسشون مهم باشه😅🤩 ولی واسه اون مهم بود کلی حرف زدم و از خودم گفتم تا بفهمه پسر بی بند و باری نیستم😌 بعد از حدود ۲ یا شایدم ۳ ساعت چت بالاخره راضیش کردم که اددش کنم و باهم گاهی حرف بزنیم ....📲 عقلم مدام آلارم میداد که دارم کج میرم که این راهش نی که این کارا غلطه ⛔️ ولی پنبه کرده بودم تو گوشم و با سرعت داشتم تو اون جاده خاکی میروندم... غافل از عاقبت کار....😞
📵 🌱قسمت پنجم از اون روز دیگه کارم شروع شده بود اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چت میکردیم📱 صحبت میکردیم نظر میدادیم بحث میکردیم از علایقمون میگفتیم از عقایدمون و از هردری سخنی بود... کم کم تایم صحبت هامون زیاد و زیاد تر شد ⏰ از دو سه روز یه بار شد روزی یه بار از روزی یه بار شد هر شب و صبح و کم کم کل روز باهم در ارتباط بودیم ... 🤕 منی که نفس نفس زدنم توی هیئت میگذشت منی که گوش به فرمان حرفای مادرم بودم منی که دست بوس و عصای دست پدرم بود منِ سیدِ مومنِ نماز خونِ مسجد برو منِ شاگرد اولِ دانشگاه پسر گل گلاب خاندان حالا کاملا متفاوت شده بودم... 🤦🏻‍♂ وقتی صدای اذان میومد دیگه رها نمیکردم کارامو نمازم شده بود آخر آخر وقت نزدیک قضا شدن وقتی مادرم ازم کمک میخواستن با دل و جون نمی رفتم سمتشون... کلیم غر میزدم و کار میکردم مسجد که دیگه اصلا پام رو هم نمیذاشتم همه فهمیده بودن یه چیزی شده یه اتفاقاتی افتاده فقط خودم بودم ک انکار میکردم 🙄 قبول نمیکردم و محکم میگفتم اشتباه میکنید منی که تو صورت نامحرم نگاه نمیکردم حالا شبانه روز با اون دختر خانم چت میکردم 🥺 شماره اش و گرفته بودم و توی واتساپ باهم صحبت میکردیم اسمش "هستی" بود اوایل روم نمیشد صداش بزنم ولی کم کم نه تنها صدا میزدم اسمشو که حتی کلیم ایموجی های قلب و این چیزا واسش میفرستادم 😍❤️🤩 میفهمیدم که مذهبیه ولی اونم عین من انگاری گیر افتاده بود...😓
4_5879771337295139415.mp3
12.37M
۱۶ غصه‌ها، سرگردانی‌ها، گم شدن در هیاهوی دنیا، نداشتن نشاط در زندگی، احساس پوچی و... به دلیل عدم وجود دو عامل بسیار مهم در زندگی است؛ ۱. شناخت خودِ حقیقی ۲. شناخت خانواده حقیقی چرا این دو عامل تا به این حد می‌تواند در مسیر رشد فردی و اجتماعی انسان موثر باشد؟
📵 🌱قسمت ششم عقلم خاموش شده بود شایدم یه گوشه نشسته بود و زار میزد ... از بس بهم تذکر داده بود خسته شده بود دیگه عقب کشیده بود ...🤕 روز به روز به هستی وابسته تر میشدم و اونم روز به روز به من وابسته تر میشد اوایل آقا سید صدام میکرد ولی کم کم اونم راحت تر شد باهام و آقا عباس صدام میکرد😕 متوجه نبودیم که توی چه گندابی داریم فرو میریم... وقتی دیر آنلاین میشدم نگرانم میشد و منم دلم ضعف میزد برای نگرانی هاش هم شهری نبودیم ... ولی واسم مهم نبود! اصلا هیچی واسم مهم نبود مهم فقط اون شادی بود که وقتی باهاش چت میکنم روی لبم میاد ...🤦🏻‍♂ روابط ما عمیق تر و عمیق تر میشد و من از آدمی که بودم دور تر و دورتر 😔 هیئت باز شده بود ولی من نمی رفتم تا اینکه یه روز حسام یکی از دوستای صمیمیم اومد خونه مون و با کلی حرف و صحبت راضیم کرد بریم هیئت ✌️ توی حیاط نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن خیلی تلاش کرد بفهمه چی شده ک عوض شدم ولی من هیچی بهش نگفتم اذان ک شد هردو قامت بستیم🍃 بعد از نماز صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند شد گوشیم رو باز کردم و با دیدن کلی پیام از هستی نیشم تا بناگوش باز شد 🤦🏻‍♂ و این خنده از چشم حسام دور نموند زد روی شونم و گفت چیه اخوی شااد شدی خیر باشه ان شاءالله!😅 منم با همون لبخند و بی توجه به حرفی که دارم میزنم گفتم خیره داداش خیره حسام مبهوت موند😕 با تعجب گفت سید خبریه؟؟؟ داری دوماد میشی نکنه؟!!!! یهو به خودم اومدم ... چی گفته بودم!!!🤦🏻‍♂ حالا باید چه طور جمعش میکردم؟! اول گفتم دروغ میگم بهش ولی حسام بچه تیزی بود تعصبی هم نبود! پایه بود و با مرام 😎 گفتم والا هنوز نه ولی با یه دختر خانمی آشنا شدم که شاید اگر سهم هم باشیم دوماد شم حسام زد رو شونم و گفت منظورت اینه اگر خدا بخواد دیگه؟ هوم؟ خب حالا کجا باهم اشنا شدین؟خواستگاری رفتی که؟ بهش گفتم نه خواستگاری نرفتیم توی اپ(...) باهم اشنا شدیم حسام چشماش از این گرد تر نمیشد😳 با تعجب و صدایی متعجب گفت جااانم؟؟؟ کجا آشنا شدین؟؟؟؟؟؟؟ خواستم از زیرش در برم ولی حسام دیگه اجازه نمیداد و بی خیالش نمیشد...😕 منم ک خیلی وقت بود دلم میخواست برا یکی حرف بزنم شروع کردم از اول اولش تعریف کردم