eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 👤 اظهارات درباره وضعیت اقتصادی جامعه | 23 خرداد 1401 ❌ بهانه یک‌دست نبودن نهادهای مختلف الان وجود ندارد. ‼️ اراده‌ای برای خیانت‌ سران دولت وجود ندارد. ⛔️ خیلی از نقاط مثبت آقای رئیسی مانند بین مردم بودن، ساده‌زیستی و ... دارد می‌شود اما ادامه‌دار شدن آن در شان رییس است؛ نه ! ⚠️ مردم باید طعم را بچشند. در حال حاضر مردم نسبت به سیاست‌های اقتصادی کاملا مشکوک هستند. 💰 اعلام کردید چهار قلم جنس گران می‌شود اما همه چیز گران شد. شیب گرانی تندتر شده است. 🧐 نظارتی بر قیمت‌ها نیست؛ هیچ نظارتی وجود ندارد. اعلام و هیچ دردی را از مردم دوا نمی‌کند. وضعیت اصلا خوب نیست. ⛔️ مردم راضی نیستند، فکر نکنید با سفرهای مردمی می‌توانید مردم را نگه دارید. 🔅 راجع به سیاست‌های اقتصادی توضیح دهید. @yasegharibardakan
جمعه شب های پاک..... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه(۱۴۰۱/۰۳/۲۶ )همزمان با اذان مغرب و اقامه نماز جماعت امام جماعت : حجه الاسلام قانعی سخنران : حجه الاسلام کمالی ( مدیر محترم حوزه علمیه اردکان) موضوع : اخلاقی مجتمع بیت الزهرا س( مجمع عاشقان بقیع اردکان) روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
✅ هر که دارد هوس کرببلا بسم الله...👆👆 ⏪ امام صادق(ع)فرمودند: «خداوند تبارک و تعالى پيش از اهل «عرفات» براى زايران امام حسين (عليه السّلام) تجلى نموده و حوايج آنان را برآورده و گناهانشان را مى‌آمرزد و در مورد خواسته‌هايشان شفاعت مى‌كند، آن‌گاه به سراغ اهل عرفات مى‌رود و اين عنايات را به آنان مى‌كند.» @yasegharibardakan
بیست و پنج ساله که جلسات هفتگی مجمع ( جمعه شبها) برقراره..... یه جلسه پرسابقه و ریشه دار.... توو اردکان با اینکه بی نظیره ولی میگم کم نظیره.... از دستش ندین.... امشب از اذان مغرب
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 27 خردادماه 1401 👤سخنرانی: 🗣مداح: 🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
7.8M
بخش اول 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 27 خردادماه 1401 🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
3.52M
بخش دوم 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 27 خردادماه 1401 🆔 @YasegharibArdakan
3sokhan.mp3
5.67M
بخش سوم 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 27 خردادماه 1401 🆔 @YasegharibArdakan
4roze.mp3
8M
و 🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 27 خردادماه 1401 🆔 @YasegharibArdakan
5zamine.mp3
7.13M
(برگشتم درخونت ولی آقا رووم سیاهه, برگشتم درخونت اینجا برام سرپناهه...) 🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 27 خردادماه 1401 🆔 @YasegharibArdakan
6shoor.mp3
2M
(کربلای توهه، قبله گاه منه، سرزمین تو و سرپناه منه...) 🗣مداح: 🔶 جلسه هفتگی 27 خردادماه 1401 🆔 @YasegharibArdakan
سوالاتی که حرص آدمو درمیاره😂😂😂😂 1- از حموم اومدی حوله دورته ، میپرسن : حموم بودی ؟ نه حوله پیچیدم دورم برم مکه لبیک بگم 😂😂 2- صبح از خواب بیدار شدی ، میپرسن : بیدار شدی ؟! نه مشکل روحی دارم توخواب راه میرم 😂😂 3-دارم تاریخ انقضای روی تن ماهی رونگاه میکنم ، فروشنده میگه : داری تاریخ انقضاشو میبینی ؟! گفتم نه میخوام ببینم تولد ماهیه کیه واسش اکواریوم بخرم 😂😂 . 4-یارو معتاده کنارخیابون نشسته کله اش چسبیده کف اسفالت ، دوستم میگه معتاده ؟! میگم نه ژیمناستیک کاره داره انعطاف بدنیشو به رخ ملت میکشه... 😂😂😂 5-به دوستم میگم تب کردم... ! میگه : مریض شدی ؟!!! میگم نه دمای بدنمو بردم بالا ببینم فَنش کارمیکنه یا نه 😂😂😂 6- صف نونوایی بودم یارو اومد، گفت: ببخشید صفه؟ منم گفتم: نه دیوار دفاعی بستیم شاطر میخواد کاشته بزنه 🇮🇷 7- رفتم داروخانه عصا بگیرم میگه عصا برای راه رفتن میخوای ؟ گفتم نه ، حضرت موسی کلاسای تبدیل اژدها گذاشته دارم میرم سرکلاس...😂😂 8- امروز ۵۰ متر دنبال تاکسی دویدم بعد راننده نگه داشت گفت میخوای سوار بشی ؟؟😳 گفتم نه داداش فقط میخواستم که سفر خوشی رو برات آرزو کنم !😂😂 ۹- بچه تازه به دنیا اومده، ازبیمارستان اوردیم خونه خوابیده فامیلمون اومده میگه اخیییی خوابه؟؟ میگم نه زدیمش تو شارژ، دکتر گفته ۷، ۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه😂😂😆😆
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : فقط به خاطر تو اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ... - تو که هنوز بیداری ... هول شدم ... - شب بخیر ... و دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... - عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ... این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ... جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ... دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ... رفتم سجده ... - خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ... بغضم شکست ... - من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ... از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره... . 🔷🔷 💠 : زمانی برای مرد شدن از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینی نبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ... و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ... برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ... بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش مون اومد بالای سرم ... - خوب پاشو برو آب بخور ... دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ... - چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ... یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ... - آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ... خنده اش گرفت ... - آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ... خنده اش کور شد ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ... - ما مرد شدیم آقا ... - همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ... - نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ... فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ... - آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : رفیق من می شوی؟ ... هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ... می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ... - مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ... رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ... توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ... حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ... حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ... حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ... برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ... تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ... - یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ... بغضم ترکید ... - خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟... . 🔷🔷🔷🔷 💠 : انتظار توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ... - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ... این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ... - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ... ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ... و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ... هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ... هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
🔶 جلسه هفتگی بیت الزهرا س || ۲۷ خرداد ۱۴۰۱ 👤سخنرانی: 🗣مداح: 👇👇👇