31.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غرق در نعمت ولایتیم
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🏴💔🏴
15.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو طبیب دل غمدیده مایی🌴 🏴
https://eitaa.com/joinchat/220856983C16fa657493
یاسید الشهدا علیه السلام صلوات 🌴
23.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مولای دلشکسته🌴💔🏴
حامد کاشانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلا امشب سفر دارم...
صلوات هدیه کنید به روح مطهر شهدای مدافع حرم و حاج قاسم عزیز
🌴🏴💔🌹
#منتظرانظهورامامزمانعج🇮🇷♥️
شب قدر زیاد دعاکنیم برای ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات سلامتی قلب آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف صلوات 🌴🌴
15- امام صادق عليه السلام:
طَلَبتُ نُورَ القَلبِ فوَجَدتُهُ في التَّفَكُّرِ و البُكاءِ ، و طَلَبتُ الجَوازَ علَى الصِّراطِ فوَجَدتُهُ في الصَّدَقَةِ ، و طَلَبتُ نُورَ الوَجهِ فوَجَدتُهُ في صَلاةِ اللَّيلِ؛
روشنايى دل را جوييدم و آن را در انديشيدن و گريستن يافتم و گذر از صراط را جوييدم و آن را در صدقه دادن يافتم و نورانيّت چهره را جوييدم و آن را در نماز شب يافتم .
(مستدرك الوسائل، ج 12، ص 173، ص 13810 - منتخب ميزان الحكمة، ص 572)
علی در شبی که فردای آن به شهادت رسید، تا صبح نخوابید، و تمام شب را مشغول عبادت با خدای خود بود. او هر شب برای این که کسی متوجه نشود که نماز شب می خواند، نزدیک در چادر می خوابید و با غلت زدن از ان خارح می شد، تا کسی متوجه بیدار شدن او برای نماز شب نشود.
شهید علی (بیام)شریفی
منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:94
نصفه شب بیدار می شد، یک تکه کاغذ از زیر پتو برمی داشت می گذاشت جلویش، از رویش نماز می خواند. نوشته بود نماز شب چند رکعت است و چه طور باید خواند.
یادگاران، جلد 20 کتاب شهید محمد جهان آرا، ص 18
آخر شب بود. دلم برایش تنگ شده بود. به خودم گفتم: تو چه طورخواهری هستی ؟ برادرت توی بیمارستانه، برو یه سر بهش بزن.
می دانستم ناراحت می شود که شب برویم بیرون. گفتم: علَی الله. می روم، هر چه باداباد. رفتم. پشت در اتاقش مراقب ایستاده بود و برق اتاقش خاموش بود. گفتم: لای در را باز کنید، من این را برایش بگذارم تو و یک نظر ببینمش و بروم. یادم نیست چی برایش برده بودم، ولی یک چیزی برده بودم. بیش تر بهانه بود. در را که باز کردند، دیدم صدایش می آید. مناجات می کرد. خواستم بیایم بیرون که من را دید. گفت: این جا چه کار می کنی ؟
گفتم: دلم برات تنگ شده بود، آمدم ببینمت.
گفت: من راضی نیستم این ساعت شب بیایی این جا.
گفتم: زود می روم.
گفت: برو.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 22
تمام شب را توی راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم. هوا سرد بود. دست بردار نبود. همین طور حرف می زد؛ فردا چه کار کنید، چه کارنکنید، چند نفر بفرستید آن جا، این جا چند تا توپ بکارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.
دقیق یادم نیست. یازده ـ دوازده شب بود که چرتمان گرفت. زیلوی گوشه ی سنگر را برداشتم و پهن کردم و دراز کشیدیم. چیزی نداشتیم رویمان بیندازیم. پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، که مثلا گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آب قمقمه اش وضو گرفت وایستاد به نماز. حس نداشتم تکان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضوگرفتن. فقط نگاهش می کردم.
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 75
بچه ها را برای نماز صبح بلند می کرد. می خواند
ای لاله ی خوابیده چو نرگس نگران خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز.
می گفت: اگه آیه ی آخر سوره کهف رو بخونین، هر ساعتی که بخواین بیدار می شین.
آمد بالای سرم، گفت: مگه آیه رو نخوندی ؟
گفتم: چرا؟
گفت: پس چرا دیر بلند شدی ؟
درست موقع اذان بود. گفتم: نیت کرده بودم سر اذان بیدار بشم که شدم.
خندید. گفت: مرد مؤمن، این رو گفتم برای نماز شب بلند شین.
گفتم: حاجی ما خوابمون سنگینه. اگر بخواهیم برای نماز شب بلندبشیم، باید کل سوره ی کهف رو بخونیم، نه آیه ی آخرش رو.
یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 48
« برادر ها بلند شید ؛ نماز شب. » هوا سرد بود. کسی حال بلند شدن نداشت. پتو ها را کشیده بودند تا روی سرشان و خوابیده بودند. دست بردار نبود. هی داد می زد « بلند شید؛ نماز شب!» یکی سرش را از زیر پتو در آورد. همین طور که چشم هایش بسته بود گفت« از همین زیر پتو العفو. » چند تا پتو دور خودش پیچید و رفت. زیر نور فانوس دعا می خواند، نماز می خواند، گریه می کرد.
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 45
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 11