#داستانک
#پندانه
🌺روزی به حضرت موسی علیه السلام وحی رسید: «امروز آیه ای نشانت می دهیم تا باعث عبرت گردد. به فلان دهکده برو.
در آنجا چهار نفر زندگی می کنند، با آنان گفتگو کن و از کار و آرزویشان بپرس.»
حضرت موسی به دهکده رفت و آن چهار نفر را پیدا کرد. آنگاه از اولین نفر پرسید: «شغل تو چیست و چه آرزویی داری؟»
او پاسخ داد: «من زارع هستم. پارسال ضرر کردم، امسال قرض کرده ام و بذر زیادی کاشته ام. از خدا می خواهم امسال باران زیاد ببارد تا به کشت من برکت دهد. دعا کن امسال باران زیادی ببارد.»
دومی گفت: «من مردی کوزه گر هستم. برای درست کردن کوزه، خاک می آورم و گل درست می کنم و کوزه می سازم. سپس آنها را در آفتاب می گذارم تا خشک شوند. اگر باران ببارد همه کارها خراب می شود. اگر امسال باران نیاید، کارم رو براه می شود.»
و حضرت موسی از سومین نفر پرسید: «تو چه کاره ای و آرزویت چیست ؟»
او پاسخ داد: «من خرمن کار هستم. موقع خرمن کردن اگر خداوند باد تندی بفرستد، کارمن زودتر انجام می گیرد.»
چهارمی گفت: «من باغبان هستم. وقتی میوه ها می رسند، اگر باد بوزد، میوه ها از سر درختان می ریزد. اگر باد نیاید برایم خیلی بهتر است.»
حضرت موسی حیران شد و عرض کرد: «خدایا تو خودت بهتر می دانی با بندگانت چگونه رفتار نمایی.🌺
📕عدل (شهید دستغیب رحمه الله ) ص 336
🇮🇷
💥💥داستانک : احیا
✍ لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی از مراسم گذشته بود.
آنقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودند...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایستادم و نگاهش کردم
هیچکسی ازش حتی یه فالم نمی خرید .
بی اعتنا و با عجله از کنارش رد می شدند.
رفتم جلو
گفتم :خوبی ؟ گفت : مرسی...
نگاهم کرد و گفت : عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم...
گفتم : چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت می خرم...
گفت : عمو تو می دونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم : یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
گفت : یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم : آره خیلی...
گفت : یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم : چادر؟؟؟
گفت : آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی می کنیم،ظهرا که آفتاب می زنه ، می سوزیم ، خیلی گرمه،خیلی ....
مادرم قلبش درد می کنه،گرمش که می شه بیشتر قلبش درد می گیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت : عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرما تو چادر دور نمی کنه؟؟؟!!
آخه من مادرم رو خیلی دوست دارم
اشک تو چشماش حلقه زد و ادامه داد: چیزیش بشه من می میرم...
می خواستم داد بزنم و بگم آهای ملت ،
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته آدامس ازش بخرید ، از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قرآن بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار می گید
آهای ملت بیایید...
خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته...
بغض گلوم رو فشار می داد ،
یه بسته آدامس بهم داد و گفت : بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که وایستادی و حاضر شدی باهام حرف بزنی ...
همین جوری اشکام ریخت و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود ، پیداش نکردم ...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد میداد....
مزه بغض میداد....
مزه اشک میداد...😔
#داستانک #اندیشه
#داستانک
“زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی!”
پادشاهی سه وزیر را صدا زد و به هرکدام کیسهای داد و گفت:
“بروید و آن را از باغ قصر پر کنید.”
✅ وزیر اول، با دقت و وسواس، بهترین میوهها را چید.
✅ وزیر دوم، با بیحوصلگی، چند میوهی معمولی انداخت.
✅ وزیر سوم، کیسه را از برگ و آشغال پر کرد.
فردای آن روز، پادشاه دستور داد هر سه را زندانی کنند، و تنها چیزی که برای تغذیه داشتند، همان بود که روز قبل جمع کرده بودند!
پند: زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی… فردا باید از آن بخوری!
🔸 زحمت امروز = آسایش فردا
🔸 بیحوصلگی امروز = حسرت فردا
🔸 بیمسئولیتی امروز = رنج فردا
🇮🇷
🌸• ⊱✿⊰ • ﷽ • ⊱✿⊰ •🌸
#داستانک
راز پنهانِ فاطمه (س) و حکایت شوق زیارت
آیتالله مرعشی نجفی (قدّس سرّه)، عالمی وارسته و عاشق اهلبیت، روزی برای طلاب ماجرایی عجیب و دلنشین از دوران جوانیش بازگو میکرد:
ایشان گفت:
«علت آمدن من به قم، ماجرایی بود که ریشه در دعای چهلشبۀ پدرم داشت... پدرم، سید محمود مرعشی، که از عابدان و زاهدان زمان خودش بود، چهل شب تمام، در حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام بیتوته کرد. نیتش دیدن حضرت علی علیهالسلام بود، تا در خواب یا مکاشفه، پاسخی برای سؤالی بزرگ بگیرد.»
شب چهلم، رویای آسمانیاش به حقیقت پیوست. امیرالمؤمنین علیهالسلام در عالم مکاشفه به او فرمودند:
«سید محمود، چه میخواهی؟»
با چشمانی پر از اشک و دلی لبریز از شوق، عرض کرد:
«میخواهم بدانم قبر فاطمه زهرا سلاماللهعلیها کجاست تا زیارتش کنم.»
حضرت، با احترام به وصیت حضرت زهرا سلام الله علیها، فرمودند:
«من که نمیتوانم برخلاف وصیت آن حضرت، جای قبرش را معلوم کنم.»
سید محمود با دلی اندوهگین گفت:
«پس من هنگام زیارت، چه کنم؟»
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
«خداوند جلال و جبروت حضرت فاطمه علیهاالسلام را به فاطمه معصومه علیهاالسلام عطا فرموده است. هرکس بخواهد ثواب زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام را درک کند، به زیارت فاطمه معصومه علیهاالسلام برود.»
آیتالله مرعشی میفرمود:
«پدرم به من سفارش کرد: من توفیق زیارت فاطمه معصومه علیهاالسلام را ندارم، اما تو باید به زیارت آن بانوی بزرگ بروی.»
و همین یک سفارش پدر، کافی بود تا آیتالله مرعشی، دل به راه زیارت کریمه اهل بیت بسپارد. آمد تا قم، و در کنار حرم فاطمه معصومه علیهاالسلام ساکن شد، و به اصرار مؤسس حوزه علمیه قم، آیتالله حائری، همانجا ماندگار گشت.
ایشان با عشق میگفت:
«شصت سال است که هر روز، نخستین زائر این بانوی بزرگم.»
🇮🇷