خاطرات_دانش_آموز_شهيد_ابوالقاسم_پوررضا
🌷تو مسير كه ميرفتيم راهآهن، خوابشو تعریف كرد.
گفتم:« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري جبهه. من دارم تو رو ميبينم كه تو خونت_غلط ميزني. بگو آخه واسه چي ميخواي بري؟»
گفت:« به_خاطر_خدا؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تو خونم غلط ميزنم.»
رسیدیم. راهآهن به رنگ لباس_بسيجي دراومده بود. #ماشاءا… از كثرت رزمندهها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه ميبينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید.
قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتی هم پیداش کردن، یه پلاك و چَن_استخون بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِف. هرچَن زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تو گوشمه.
*
اصرار زيادي ميكرد. دوست داشت همراه بچههاي تخريب براي خنثي كردن #مينها برود. با اين وجود هنوز فرمانده گفت نبايد بروي! گفت:« چشم! و ديگر هيچ نگفت.»🌷
🇮🇷