eitaa logo
یاسین عصر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خوانساری رئیس اتاق بازرگانی تهران در حضور جهانگیری گفت.... 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
‍ خزر را چند فروختی؟ چالش عوامانه «خزر رو چند فروختی؟» نزدیک ترین نمونه از مظلومیت سیاست در زمین عوام‌زدگی جماعتی است که به سنت مالوف بدون کمترین شناخت از «حقوق بین المللی دریاها و قوانین مترتب بر آب‌های سرزمینی» یک شبه دچار عرق ملی شده و سنسورهای وطن دوستی شان آمپر چسباند! صرف نظر از توافقات اولیه در کنوانسیون رژیم حقوقی «خزر» (!) نکته حائز اهمیت دفاع کاریکاتوری از محروسه جغرافیائی ایران توسط مدعیانی است که فاقد کمترین سواد جغرافیائی بوده و با الفبای سیاست نیز ناآشنایند. ایشان همان جماعتی اند که برای اندکی جابجائی نقطه فارس در گزاره خلیج فارس مبتلا به رعشه و تشنج عضلانی می شوند اما همین جماعت سالها است که دریای شمالی ایران را در بی سوادی محرز و با «افتخار» بنام یکی از جنایتکارترین دشمنان تاریخی ایران انشاء و اقرار می کنند بدون آنکه بدانند خزری ها قوم یهودی تباری مستقر در سرحدات شمال غربی ایران بودند که سالها از ناحیه زیاده خواهی‌ها و شرارت‌های توسعه طلبانه‌شان جنگ های ایذائی متعددی را در آن منطقه به ایران تحمیل کردند. علی رغم این عموم ایرانیان در یک مخنثی ملی دریای شمالی‌شان را «خزر» می نامند و طرفه آنکه بجز ایرانیان بقیه ملت های جهان دریای شمالی ایران را به درستی «کآسپین» می خوانند! کآسپین در واقع تلفظ نام اصلی دریای شمالی ایران است که زمانی دریای «قزوین» نام داشت و قزوین در گردش زبان فرنگی ها «کَسپین» خوانده می‌شد و بمرور مُبدل به کآسپین شد! سیاست که بیش از حد همگانی شود، لاجرم کمدی هم می شود! ✍ بقلم: 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
📌 اطلاعیه ثبت نام کلاس روش تحلیل سیاسی مدرس: دکتر دکتر 🔸زمان: پنجشنبه ۷/ شهریور/ 🔹ساعت: ۳۰ ۹ الی ۱۳ 🔸مکان: تهران ضلع شرقی پارک دانشجو خیابان استاد شهریار پ ۱۶ دانشکده علمی کاربردی شماره ۴۱ 🔰شرایط ثبت نام👇👇 *شرایط سنی ۲۰+ سال * فقط آقایان * بصورت رایگان 🔺علاقمندان جهت شرکت در کلاس لطفا( نام/نام خانوادگی/ تحصیلات/ سن) خود را به این شماره پیامک کنند. 09058198578
تماس با معاونت سازمان انرژی اتمی برقرار شد... گفتم: +سلام آقای معاون. سلیمانی هستم. عاکف. _به به.. سلام جناب سلیمانی. احوال شریف. +زنده باشید. ببخشید فرصت احوالپرسی ندارم. _درخدمتم.. +سوژمون اومده محل کارش. شما الان درون ساختمونید؟ _خیر. امروز کمی از کارم و رسیدم بعدش مرخصی گرفتم اومدم منزل. چون جشن عقد دخترمه. +از میز کارش یه چیزایی رو برداشت و گذاشت داخل کیفش. _چی هست؟ + چندبرگ کاغد آ 4 هست. من سوالم اینه متخصصی که در چنین جایگاهی هست، آیا میتونه کاغذی رو که مربوط به سازمان میشه بزاره داخل کیفش یا به همراه خودش بیرون از سازمان حمل کنه؟ طبیعتا غیر ممکنه؛ درسته؟ بله درسته. این موضوع بخشنامه هست، وَ جدای اون، تمامیه مسائل حفاظتی و امنیتی توسط معاون امنیت سازمان اتمی به متخصصانی که در شرایط دکترعزتی هستند گوشزد شده که به هیچ عنوان حق انتقال دادن یا حتی خارج کردن و وارد کردن یک عدد خودکار رو هم ندارن، چه برسه به اینکه الان میگید ایشون چندبرگ کاغذ از کشوی میزکارش گرفته گذاشته داخل کیفش، که اصلا معلوم نیست چی هستند. ادامه داد گفت: _جناب سلیمانی، حتی اگر کسی بخواد در داخل سازمان از یک ساختمون به ساختمون کناریش یه برگ سند رو منتقل کنه، باز هم باید با امضای بنده یا ریاست باشه. +پس که اینطور...یه وسال دارم. شما بهشون گفتید دوربین اتاقش خرابه؟ _بله. شما گفتید اینطور بگم، منم یه جلسه تشکیل دادم بهش گفتم. «رجوع شود به » گفتم: +باشه ممنونم از توضیحاتتون.. ضمنا، عقد دخترتونم تبریک میگم. _سلامت باشید. خوشحال میشم و باعث افتخاره که امشب درخدمت شما و دوستان در این مراسم باشم.. +زنده باشید. ان شاءالله خوشبخت بشن. یاعلی. همینطور که به مانیتور خیره شده بودم داشتم حرکات و رفتار افشین عزتی رو تحلیل و بررسی میکردم، دیدم داره با عینکش هی ور میره. کلا اون چنددقیقه همش عینک توی دستش بود و میاورد نزدیک کاغذ. برام خیلی عجیب بود. احتمال میدادم اون عینک، یک عینک جاسوسی باشه. از طرفی نمیدونستم اون چندتا کاغذی که درون کیفش قرار داد چی بود. بعد از دقایقی عزتی وسیله هاش رو جمع کرد و از اتاق کارش خارج شد. زنگ زدم به حدید. جواب که داد گفتم: +خوب گوش کن چی میگم. سوژه داره میاد بیرون. حق نداری گُمِش کنی. بعضی از اسناد و مدارک رو داره از سازمان مورد نظر خارج میکنه. نمیدونم کجا داره منتقل میکنه اما تو تنها کاری که میکنی اینه که با موتورت میری دنبالش و چشم ازش بر نمیداری. _چشم حاجی. خیالتون جمع باشه. +هر خبر مهم یا مورد مشکوکی برات رویت شد، فورا به من گزارش کن تا بهت بگم چیکار کنی. یاعلی. یه نگاه به اون کاغذی که درونش کد و نوشته بودم انداختم. کمی تردید داشتم که الآن وقتش هست یا نه! اما از جایی که اهل ریسک بودم دلم میخواست اون کد رو عملیاتی کنم. من دو مورد از اون کد رو درقسمت های قبلی براتون عرض کردم. رجوع شود به کد اول عملیاتی شد، مونده بود کد دوم که عکس یه خونه بود. زنگ زدم به مسئول رده ی تیم تشریفات اداره. قربانی مسئول این رده بود. بعد از سلام عیلک فورا رفتم سر اصل مطلب بهش گفتم: « یه موتور میخوام که بتونم باهاش هرجایی که میخوام برم.. میخوام حتی یه آخ کوچولو هم نگه. لطفا تا پنج دقیقه دیگه هم بیارید جلوی ساختمون اصلی. برگه تقاضا رو همونجا پر میکنم تا صورت جلسه کنید... » دلیل اینکه از پارکینگ مربوط به بخش ضدجاسوسی موتور نگرفتم این بود که دنبال یه موتور قوی تر از موتورهای دیگه بودم. اسلحم و از توی کشو گرفتم فورا رفتم پایین. دیدم یکی از بچه های تیم تشریفات با یه موتور پالس اومده جلوی ساختمون اصلی اداره تا با منو ببره به جایی که میخوام، اما بهش گفتم: « خودم میرم. نیازی به شما نیست.» بلافاصله فرم تقاضارو پر کردم امضا زدم دادم بهش تا ببره بده به قربانی مسئول تیم تشریفات. کلاه کاسکت و گرفتم گذاشتم سرم، با موتور حرکت کردم رفتم بیرون از اداره. چند دقیقه بود که از اداره اومده بودم بیرون. دستم و بردم سمت گوشی ریزی که درون گوشم بود کمی فشار دادم رفتم روی خط علی، بهش گفتم: +سلام. کجایید؟ صدای باد می اومد و نمیزاشت صدای علی ( حدید ) رو درست بشنوم. زدم کنارو مجددا بهش گفتم: +حدید صدای منو داری؟ اعلام موقعیت کن کجایی؟ _بله صداتون و دارم ! آقاعاکف من الان دنبالشم. فعلا داریم از اتوبان سمت اداره ی سوژه بر میگردیم. نمیدونم چرا هر روز انقدر ترافیکه.. +من و بی خبر نزار. به نظرت ترافیک کی آزاد میشه؟
گفت: _دقیق نمیدونم. چون متغیر هست! ولی این روزایی که دنبالش بودم معمولا یک ساعتی رو باهاش داخل ترافیک گیر میکردم. اینجا همش همینه. +خیل خب. حواست باشه گمش نکنی. ازش چشم برنمیداری. باید خودم و میرسوندم سمت اتوبان مورد نظر. چون ترافیک بود از خط ویژه استفاده کردم به هر نحوی بود خودم و رسوندم سمت اتوبانی که علی «حدید» مشغول تعقیب دکتر افشین عزتی بود. تماس گرفتم با خونه امن گفتم منو وصل کنن به خط آرمین. آرمین مسئول اقدامات فنی بود. ارتباط که برقرار شد بهش گفتم: « آرمین جان سلام. میخوام مختصات دقیق موقعیت حدید رو برای من بفرستی.» گفت: «به ایمیلتون بفرستم؟» گفتم: «آره.. فقط تا دو دقیقه دیگه فرصت داری. چون من اصلا زمان دارم. » تقریبا دو دقیقه گذشته بود که صدای گوشیم در اومد و فهمیدم ایمیل اومده. محدوده جغرافیایی رو چک کردم و تونستم موقعیت حدید رو پیدا کنم. چهل دقیقه ای رو با موتور باید از داخل ترافیک و بین ماشین ها میرفتم. تقریبا بیست دقیقه ای به مسیر مورد نظر ادامه دادم، که مجددا با آرمین موقعیت حدیدو چک کردم تا یه وقتی ترافیک باز نشده باشه و حدید و سوژه موقعیتشون عوض شده باشه. آرمین همون محدوده قبلی رو تایید کرد و منم به مسیر ادامه دادم، تا اینکه خداروشکر بعد از دقایقی رسیدم به موقعیتی که حدید اونجا بود.. رفتم روی خط حدید: +حدید. _جانم آقا عاکف. +سمت راستت و ببین. _بسم الله الرحمن الرحیم.. مگه چیشده حاجی. +تا زمانی که با من کار میکنی، از گفتن کلمه «چرا» پرهیز کن! این عبارت حرامه! _چشم. الان میبینم. یعنی دارم میبینم. اما چیزی شده؟ کلاه و از روی سرم برداشتم، کمی دستم و آوردم بالا تا منو ببینه. معلوم بود هنگ کرد.. گفت: _حاجی دمت گرماااا. اینجایی که... چقدر بهت میاد موتور و کلاه. راستی نکنه خودت سایه ی من هستی؟ +من بیکار نیستم که بیام سایه ی تو بشم.. حواست به سوژه باشه. من حمایتت میکنم از پشت سر.. ممکنه یه جایی جدا بشیم از همدیگه. _باشه آقا عاکف، خیالت جمع، حواسم هست. + فکر کنم ترافیک داره باز میشه. برو دنبالش منم دارم میام. _حاجی، فکر کنم از پاقدم شما بوده. +برو انقدر مزه نریز. علی «حدید» رفت. منم پشت سرش رفتم اما فاصلم و باهاش حفظ میکردم. من از سمت راست اتوبان میرفتم، علی هم پشت سر دکتر عزتی در لاین سبقت اتوبان حرکت میکردن. روی موتور همش داشتم فکر میکردم و با خودم حلاجی میکردم چیکار کنم. کمی از مسیرو که رفتیم دکتر افشین عزتی از اتوبان خارج شد. خاطرم هست اون روز به طرز وحشتناکی آفتاب می تابید، به طوری که سرم داشت داخل کلاه میپُخت و خیس عرق شده بودم. احساس میکردم اون روز مغزم داره تبخیر میشه.. بعد از اینکه از اتوبان خارج شدیم، یه مسیر نسبتا طولانی رو رفتیم بعد وارد مجموعه شهری شدیم. دکتر عزتی یه جایی زد کنار و کیفی که درونش اون چندتا کاغذ و اسناد و مدارک سازمان اتمی رو درونش قرار داده بود گرفت و از ماشین پیاده شد، بعد به همراه خودش برد. زیر نظر گرفتمش ببینم داره کجا میره. دیدم رفت داخل یه فرشگاه! با خودم گفتم حالا وقتش هست که نقشه و اون کدی که نوشتم رو عملی کنم. این لحظات، مقدمه ی یک بازی بزرگ و فراموش نشدنی بود. تصمیم گرفتم نقشه رو عملی کنم تا اگر یک وقت عزتی خواست اسناد و بده به فائزه ملکی وَ اون هم بگیره از کشور خارج کنه پیش دستی کرده باشیم و سد محکمی بشیم برای این اتفاق! ما میتونستیم همینجا دکتر و دستگیر کنیم اما برنامه ای که من برای ضربه زدن به حریف داشتم همش به هم میخورد، چون من در این پرونده چندتا هدف داشتم. برای ما فساد اخلاقی دکترعزتی ثابت شده بود، به طوری که حتی در یکی از شنودهایی که بچه های 4412 داشتند، صحبت از سِروِ مشروبات الکلی و خوش گذرونی ها در یک مهمونی چندنفره هم شده بود. فقط مونده بود بحث اینکه چنین شخصیتی جاسوس هست یا نه! که اونم تا حدود زیادی ثابت شده بود وَ برای خودش یک پرونده ی سنگینی بود. ما میخواستیم آگاهش کنیم، اما دیدیم این آدم آگاهانه وَ از روی عمد داره این کارهارو انجام میده و اینطور نبود که خیلی اتفاقی و سهوی در دام افتاده باشه وَ ما بخوایم بریم از خطرِ سرویس های اطلاعاتی _ امنیتی بیگانه نجاتش بدیم. عزتی رفت داخل یک فروشگاه.. رفتم روی خط علی «حدید» گفتم: +حدید خوب دقت کن، چون فقط یک بار بهت میگم و توضیح میدم. همین الان فوری برو دم فروشگاه بایست، سوژه که اومد بیرون فقط و فقط یک کار میکنی.تاکید میکنم فقط و فقط یک کار. اونم اینکه کیف و از دست سوژه بگیر و فرار کن. ضمنا، وقتی کیف و زدی حق نداری سمت موتورت بری. چون من میخوام این آدم با پای پیاده بیفته دنبالت! همینطور که داشتم توضیح میدادم دیدم علی از موتورش پیاده شد و مشغول زیر نظر گرفتن درب ورودی_خروجی فروشگاه شد.. دستی به موهاش کشید و کمی دور و برش و زیر نظر گرفت.
ادامه دادم بهش گفتم: +وقتی کیف و زدی فرار کن! موقع فرار کردن هی بیا داخل خیابون، هی برو توی پیاده رو تا دست کسی بهت نرسه! قشنگ سوژه رو بازیش بده!! باید نفسش و بگیری و اون و بـِـکـِـشی به دنبال خودت. _چشم حاجی. +هرکسی از مردم اومد سمتت بهشون آسیب نمیزنی، اما از قدرت بدنیت فقط در حد یک هول دادن استفاده میکنی تا یه وقت مردم بخاطر کمک به عزتی تو رو نگیرن. چون مردم خیال میکنن تو دزدی! حدید دارم تاکید میکنم حق نداری باعث بشی مردم بی گناه آسیب ببینن... اگر چاقو داری همرات بگیر دستت تا مردم بترسن سمتت نیان. اینطوری میتونیم پروژه رو بهتر پیش بریم. _چشم حاجی.. چاقو هم دارم. +دقت کن باید انقدر بری تا خودم بیام سوارت کنم. موتورت و یه گوشه پارک کن، کلاه کاسکت و بزار سرت پیاده برو سمت فروشگاه! بدون کلاه نرو! چون نیمخوام چهرت دیده بشه! برو ببینم چیکار میکنی شیر بچه ی حیدر کرار. _چشم حاجی. +حدید؟ _جانم آقاعاکف؟ +سفارش نکنم دیگه. حواست باشه که مردم آسیب نبینن. _خیالت جمع آقاعاکف. +هرکسی اومد سمتت فقط فرار کن.. اگر کسی سمتت حمله ور شد، درصورت لزوم آروم هولشون بده. باز نگیری نزنی لت و پاره کنی طرف و !! حواست باشه تورو خدا ! _چشم خیالتون جمع. فقط آقاعاکف تورو خدا خودت و زودتر برسون بهم، که یه وقت مردم من و نگیرن زیر چگ و لگد!. +باشه. حدید فکر کنم سوژه داره حساب میکنه میخواد بیاد بیرون. فورا بیا جلوی فروشگاه. دیدم علی «حدید» رفت سمت فروشگاه مواد غذایی. عزتی کیفش و محکم تر از زمان ورودش به مغازه گرفت دستش! همزمان که علی میره جلوی فروشگاه، منم با موتور رفتم داخل پیاده رو کنار یه درخت ایستادم. عزتی خیلی محکم کیفش و گرفته بود. نقشه ای که درون ذهنم بود وَ روی کاغذ نوشته بودم تا بین مشغولیت های ذهنیم فراموشش نکنم، باید حالا عملی میکردم. به چنگ آوردن کیف دکتر افشین عزتی توسط علی (حدید) برای این مرحله از پروژه ی ما نبود. چون میخواستیم به شاخه های بیشتری برسیم، اما شرایط جوری پیش رفت که ما مجبور شدیم زودتر وارد عمل بشیم، چون شاید دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد. از طرفی اگر اون اسناد می افتاد دست بیگانه برنامه اتمی کشور با مشکلات عدیده ای روبرو میشد. عزتی اومد بیرون.. عینک آفتابیش همچنان روی چشمش بود. علی پشت جعبه های نوشابه ای که کنار فروشگاه بود کمین کرد و همزمان مشغول سیگار کشیدن شد تا همه چیز عادی جلوه کنه. یه لحظه نفهمیدم چیشد، اما دیدم وقتی دکتر عزتی اومد بیرون علی سیگار و زیر پاهاش خاموش کرد، شیشه کلاه کاسکت و داد پایین، در کمتر از دو ثانیه کیف و از دست عزتی کشید بعدش یه دونه محکم هولش داد سمت شیشه فروشگاه و فرار کرد. شیشه فروشگاه به شکلی شکشت که صورت عزتی زخمی شد. دکتر عزتی هیکل درشتی داشت و تنومند هم بود، اما در اون لحظه تنها کاری که تونست انجام بده این بود که خودش و از روی زمین و بین شیشه های خرد شده، زخمی و داقون به زر به زور بلند کنه. بعد از کمی تِلو تِلو خوردن فوری دوید دنبال علی. مردم همه جمع شده بودند و علی هی میدوید_هی پشت سرش رو نگاه میکرد که عزتی داشته به دنبالش می دَویده. علی (حدید) هر چندمتری که میرفت برمیگشت سمت منو نگاه میکرد. یه چاقو هم دستش بود تا یه وقت کسی جرات نکنه بره سمتش. شروع کردم آروم آروم از داخل پیاده رو با موتور حرکت کردم. جوری رفتم که دقیقا پشت سر عزتی قرار گرفتم. یادمه علی همینطور که میدوید، گردنش و کمی برمیگردوند ببینه من رسیدم یا نه، عزتی هم همینطور پشت سر علی دو میگرفت. یه غلط کردم خاصی در چشک های علی «حدید»موج میزد. معلوم بود التماس منو داره میکنه که برم سوارش کنم. گازو بیشتر کردم رسیدم به عزتی. وقتی رسیدم بهش، همینطور که داشت دنبال علی «حدید» میدَوید سرعت موتورو کم کردم. چشمتون روز بد نبینه، زانوم و آوردم بالا یه دونه محکم زدم به کمرش. دکترعزتی کمرش و گرفت یه جا ثابت شد و حرکت نکرد! چون جوری زدم که نفسش انگار بند اومد! وقتی ایستاد منم ترمز کردم کنارش ایستادم، فورا یه دونه با پشت کفشم جوری زدم به ساق پاش وَ اونم از درد چنان نعره ای زد که همونجا ولو شد افتاد کف پیاده رو. عزتی از درد داشت به خودش میپیچید و نفس نفس میزد؛ یکی رفت سمت علی! فورا گاز و گرفتم تا برسم نجاتش بدم، علی اون شخصی که اومد نزدیکش رو محکم هولش داد و فورا از پیاده رو خارج شد. منم گاز موتورو بیشتر کردم و فورا از پیاده رو خارج شدم خودم و رسوندم به علی. تا قبل از اینکه دست مردم بهمون برسه و بخوان دخلمون و بیارن علی نشست ترکم فرار کردیم! وَ این تازه شرع یک بازی بزرگ و پیچیده ی جدید بین سرویس اطلاعاتی ایران و دشمن بود. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید می‌شود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده ا
ست می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( )⛔️ 🔰با ما همراه باشید👇 ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
🔻امام على عليه السلام: 🔹قلب نوجوان، در حقيقت چونان زمينى باير است كه هرچه در آن افكنده شود مى پذيرد 🔸إنّما قَلبُ الحَدَثِ كالأرضِ الخاليَةِ، ما اُلقِيَ فيها مِن شَيءٍ قَبِلَتهُ 📚تحف العقول صفحه 70 @yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠 ✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❤️ توسل امروز(روز جمعه) ❤️ 🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
🔵نمونه اي از اخلاق امام كاظم علیه السلام ✳️مردي از نواده هاي عمربن خطاب، در مدينه با امام كاظم علیه السلام دشمني مي كرد و هروقت به او مي رسيد، ▪️با كمال گستاخي به علي علیه السلام و خاندان رسالت ناسزا مي گفت. 💠روزي بعضي از ياران،به آن حضرت عرض كردند: به ما اجازه بده تا اين مرد تبهكار و بدزبان را بكشيم. 🌼امام كاظم علیه السلام فرمود: نه،هرگز چنين اجازه اي نمي دهم،مبادا دست به اين كار بزنيد، آن مرد اكنون كجاست؟ 🍃گفتند: در مزرعه اي در اطراف مدينه به كشاورزي اشتغال دارد. 🌹امام كاظم علیه السلام سوار بر الاغ خود شد و به همان مزرعه رفت تا اينكه به آن مرد رسيد. 🌷با روي شاد و خندان با او ملاقات نمود و احوال او را پرسيد و فرمود:چه مبلغ خرج اين كشت و زرع كرده اي ؟ او گفت : صد دينار 🌻امام كاظم فرمود: چقدر اميد داري كه از آن بدست آوري؟ گفت:اميدوارم 200 دينار به من رسد. امام كاظم علیه السلام كيسه اي درآورد كه محتوي 300 دينار بود و فرمود : اين را بگير و خدا آنچه را كه اميد داري به تو برساند. 🍀آن مرد آنچنان تحت تاثیر بزرگواري امام گرديد كه همانجا به عذرخواهي پرداخت و گفت: خدا آگاه تر است كه رسالتش را در وجود چه كسي قرار دهد... 🌹امام كاظم علیه السلام در حالي كه لبخند برلب داشت هنگام بازگشت به آن كساني كه اجازه كشتن آن مرد عمري را مي طلبيدند فرمودند : 🌹كداميك از اين دو راه بهتر بود، آنچه شما مي خواستيد يا آنچه من انجام دادم؟ 🍃من او را با مقدار پولي كه كارش را سامان دهد، سامان دادم و از شر او آسوده شدم.. ?🍃💥🌹🍃💥🌹🍃💥🌹🍃 📘اعلام الوري ،ص 296 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رنگ محبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رنگ محبت خداست استاد میرشفیعی 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr