#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
ادامه دادم به حرفام و به معاون سازمان انرژی اتمی ایران گفتم:
«جناب دکتر، دفعه قبل هم بهتون گفتم، ایشون در ماموریتی که به کشور آخریش داشتند، بدون هیچ دلیلی سه روز اضافه می مونه... خب این خودش یک معما و کلاف سر درگم هست که مارو حساس کرده و بهمون میگه که این آدم مشکل دار هست. هیچ سندی وجود نداره که چرا ایشون اونجا مونده.
_درسته. قبول دارم فرمایشاتتون و اما جناب عاکف شما فرمودید ایشون باید بیاد در سازمان. این برای همه ی ما و صنعت هسته ای کشور تهدید هست.. چرا دستگیرشون نمیکنید.
+سوال خوبی فرمودید. اما اجازه ندارم پاسخ شمارو بدم.. یعنی فضای امنیتی و اطلاعاتی که الان درونش هستیم، و تخصص حرفه ای ما اجازه نمیده بابت چنین سوالی به شما یا هرکسی دیگه پاسخگو باشم.
_حتی به ما که مسئولین رده بالای این کشوریم وَ در چنین بخش مهمی داریم کار میکنیم؟
لبخندی زدم گفتم:
+بله.. حتی به شما که مسئولید وَ در سازمان اتمی دارید در سطح معاونت فعالیت میکنید.. شما که هیچ، بنده حتی به بچه های طبقه پایین داخل این خونه هم اجازه ندارم چیزی بگم..همکارم آقای عاصف هم که الان در کنار بنده هستند از همه ی مسائل باخبر نیستند. متوجه هستید که منظور بنده رو؟
_بله. متوجه ام !
+ضمنا، مگه شما کارهایی که درون سازمانتون انجام میدید، تمام نیروهای سازمان اتمی خبر دارن؟ طبیعتا جوابتون خیر هست. پس به ما که کارمون حساستر هست و جان کلی انسان و شهروند بی گناه معطوف به عملکرد ماست، حتما به ما حق میدید که پاسخگوی هر سوالی نباشیم..
_بله حق با شماست. درست میفرمایید.. خب الان برای پیاده سازی اون برنامه، آیا ایده خاصی به نظرتون میرسه؟
+شما طبق برنامه و جدولی که ما تعریف میکنیم میرید جلو. نه کمتر، نه بیشتر. فقط مطالبی که عرض کردم و نوشتم خوب بخاطر بسپارید. خیالتون جمع باشه که ما کمکتون میکنیم. نگران هیچ چیزی نباشید. چون ضربه ای که ایشون خورد تا چندماه بستری هست. شما میتونید همین الآن که رفتید خیلی از اسناد طبقه بندی شده رو از اتاقش خارج کنید، وَ یا اینکه پروژه ها رو تغییر بدید. فقط تا دو هفته ی دیگه باید جایگزین ایشون معرفی بشه. یعنی قبل از خوب شدن ایشون.
_خبر باید به ایشون برسه؟
+بله باید برسه. همه چیز باید عادی و طبیعی جلوه کنه. قطعا ایشون هم بهانه میاره و ناراحت میشه. شماهم بگید ما نمیتونیم کار سازمان و معطل حضور شما کنیم. تحت فشاریم و… !
_چشم.
مخاطبان محترم کانال خیمه گاه ولایت، صحبت های دیگه ای هم بین بنده و معاون سازمان انرژی اتمی کشور مطرح شد که بنابرملاحظات امنیتی و اطلاعاتی از شرح آن معذورم.
صحبتامون که تموم شد موقع خداحافظی و رفتن شد، عاصف سنسور و زد تا درب اتاق باز بشه، مطلبی به ذهنم رسید که به عاصف گفتم:
« آقا عاصف یه لحظه درو ببندش با جناب معاون کار دارم »
عاصف درو بست، رفتم سمت معاون سازمان اتمی... بهش گفتم:
+جناب معاون، من حساسیت های شما رو درک میکنم. امیدوارم شما هم حساسیت های ما رو درک کنید. شما فقط با هماهنگی که خدمت ریاست محترمتون میکنید، مسئولیت جدید دکتر افشین عزتی رو تعریف کنید. ان شاء الله بعدش بنده و تیم عملیاتیم و همکارانم و کسانی که در این پرونده مشغولن، اقدامات جانبی بعدی رو انجام میدیم.
_باشه.. ممنونم که نگرانی های من و برطرف میکنید. قطعا منم تلاشم رو میکنم تا نگرانی های شما وَ همکارانتون رو برطرف کنم. فقط جناب عاکف، برای بچه های دیگمون توسط این آقا اتفاقی نیفته؟؟
+ان شاءالله که نمی اُفته. خدا رو شکر همه چیز زیر ذره بین ما هست. خیالتون جمع باشه. قبل از اومدن شما هماهنگی های لازم صورت گرفته تا برای کسانی که احتمال میدیم بخاطر ارتباطشون با دکتر افشین عزتی در معرض خطرات امنیتی و تروریستی باشن، با برادران سپاه حفاظت انصار هماهنگ شدیم که ان شاءالله مراقبت از اون چندتا اسمی رو که محتمل میدونیم، برای مراقبت های ویژه در دستور کار قرار بدن.
_خیلی ممنونم.. راستش من میدونم عزتی با بعضی از این متخصصین رفت و آمدهای زیادی داره..بازم سپاسگزارم و خداقوت میگم به شما و هکارانتون که این مورد رو پیگیری میکنید و بابتش دغدغه دارید. واقعا ممنونم.
+خواهش میکنیم جناب دکتر... من وظیفم رو دارم انجام میدم. فقط دغدغه نیست..
_با اجازتون من میرم..
+زنده باشید. آقاعاصف بدرقتون میکنه.. بفرمایید. خدانگهدار.
به عاصف که داشت همراه معاون سازمان اتمی میرفت پایین، دستم و آوردم بالا، وَ اشاره زدم به مغزم، که یعنی معاون هنگ کرده و ترسیده و ذهنش به هم ریخته، آرومش کن.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_چهار
به عاصف گفتم: «در و بازش کن.»
چراغ قوه رو از جیبم آوردم بیرون، در که باز شد نور انداختم به داخل زیر زمین یا همون انباری مورد نظر.. خوب نگاه کردم.
وقتی دیدم همه چیز امن هست رفتم داخل. همه چیز عادی جلوه میکرد. عاصف دم در انباری ایستاده بود تا همه چیزو کنترل کنه. با صدای بسیار آرام بهش گفتم: « چیز خاصی نیست. بریم بالا ! »
داشتیم بر میگشتیم بیرون که بریم جاهای دیگه رو کنترل کنیم تا یه دوربین ریز بین گل های داخل حیاط کار بزاریم که چهره اون مرد ناشناس رو شناسایی کنیم، اما داخل همون زیر زمین یک قفسه ی کتاب چوبی نظر من و به خودش جلب کرد. آروم به عاصف گفتم: «نرو بیرون. بمون بزار ببینم این قفسه کتابا چیه.»
رفتم سمت قفسه، دیدم یه سری کتاب ها و مجلات ایرانی و خارجی، به همراه ماهنامه و... روی قفسه چیده شده. اما مگه دل من آروم میشد؟ نه، چون فضولیم گل کرد.
کتاب ها رو یکی یکی آوردم پایین. آروم چندتا زدم به چوب پشت قفسه. احساس کردم توخالیه. برای همین شک من و بیشتر کرد. نور چراغ قوه رو زدم به قسمت پایه ها و بخصوص پایه های پشت قفسه... به همه جا نگاه کردم.
وقتی دقت کردم دیدم انگار یه چیزی روی زمین کشیده شده و خاک ها رو کمی جمع کرده وَ زمین صاف شده. به عاصف که حواسش به بیرون بود تا کسی نیاد، آروم گفتم:
« پیست. عاصف. »
عاصف عبدالزهرا سرش و به معنای «چیه» تکان داد.
بهش اشاره زدم در و ببینده بیاد پایین. وقتی اومد دستم و به نشانه « هیس » آوردم جلوی بینیم و با انگشتم بهش اشاره زدم که پایین و ببینه، یعنی همون جایی که یه چیزی به روی خاک ها کشیده شده بود.
عاصف که روی زمین و نگاه کرد، سرش و آورد بالا اخم کرد، چندثانیه ای کوتاه به فکر فرو رفت. با سرم به عاصف اشاره زدم که «پشت قفسه!!» ممکنه خبرایی باشه.
تصمیم گرفتیم قفسه کتاب و به شکلی که صداش در نیاد خیلی آروم و میلیمتری جابجا کنیم و حرکت بدیم تا ببینیم پشتش چه خبره !!
چنددقیقه زمان برد تا قفسه رو آروم بزنیم کنار. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، هی با آستین کاپشن بهاریم پاکش میکردم. وقتی قفسه رو کامل زدیم کنار، دیدم یه درب آلومینیومی پشتش داره که شبیه درب حمام های بعضی از منازل هست.
خیلی آروم در و بازش کردم بعد چراغ قوه زدم داخل و دیدم شبیه یه تونل هست. وقتی نور انداختم به اون فضای شبیه تونل با یه نگاه بررسی کردم دیدم عرضش چیزی حدود یک و نیم متر میشه. ارتفاعِ زمین تا سقفش هم حدود 2 متر.
نور چراغ قوه رو بیشتر کردم و داخل اون تونل زیر زمینی رو نگاه کردم که چشمم خورد به یک مسیر پیچ دار !
من رفتم داخل، عاصف هم پشت سرم اومد!
خیلی تاریک بود. متاسفانه در اون لحظات نفس گیر باطری چراغ قوه خالی شد. یعنی جوری اعصابم ریخت به هم که حد نداشت. گاهی وسط عملیات اتفاقاتی می افتاد که آدم می موند چیکار کنه، دقیقا متل همین اتفاق که باطری چراغ قوه م تموم شده بود !! از قضا عاصف هم این یه قلم و نداشت. مجبور شدم گوشیم و در آوردم چراغش و روشن کردم..
کمی با عاصف رفتیم جلو. وقتی رسیدیم نزدیک اون پیچ تونل که نظرم و جلب کرده بود، یه هویی صدای پا شنیدم. خیال کردم صدای پای عاصف هست. راستش چون ما آموزش هایی دیده بودیم، وَ کتونی ما هم جوری بود که اصلا صدای پاهامون رو کسی نمیشنید، خواستم برگردم به عاصف بگم «چته؟ آروم تر گام بردار !»
اما بعد از اینکه صدای اون پا که به روی خاک کشیده شد به گوشم خورد دیگه نفهمیدم چه اتفاقی پیش اومد... فقط یه هویی یک ضربه محکم و وحشتناکی رو به روی فرق سرم احساس کردم و افتادم روی زمین.
شدت ضربه ای که به سرم خورد به حدی محکم بود که وقتی افتادم روی زمین، چندثانیه بعدش رو فقط یادمه. خاطرم هست پشت سرم یکی داد می زد آآآآآیییی کور شدددددددم..
بعد از اینکه خوردم زمین خیال کردم سرم خورده به جایی، اما...
دیگه نفهمیدم چیشد و بیهوش شدم...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_هفت
نمیتونستم عاصف و صدا کنم. درون دلم فقط استغاثه کردم. هی میگفتم:
«یاحضرت زهرا. من جواب مادر این و چی بدم. من جواب خانواده عاصف و چی بدم. چه غلطی کردم آوردمش همراه خودم. یا فاطمه ی زهرا من تحمل شهادت این و دیگه ندارم.»
مردناشناس بلافاصله رفت. احساس کردم دور شدند. به هیچ عنوان نباید حرف میزدم. از عجله ای که اونا داشتن برای گریختن باید استفاده میکردم و خودم و کشته شده جلوه میدادم که یعنی تیرش درست خورده به من. تنها دل مشغولیم دیگه شده بود برای عاصف عبدالزهراء.
شاید پنج دقیقه ای از رفتن فائزه و اون مرد ناشناس گذشت، دیدم بازم صدا میاد. خوب به اون صدا گوش دادم و دقت کردم تا ببینم کیه! اما توی گوشام انقدر آشغال و خاک رفته بود که نمیتونستم به راحتی بشنوم.. یه صدای ضعیفی رو میشنیدم.. صدا از سمت اون مسیری نبود که سوژها رفتن! بلکه از سمت ورودی درب زیر زمین بود. یعنی همون سمتی که من با عاصف اومدیم داخل.
علیرغم اینکه روی چشمام با چشم بند بسته شده بود، اما احساس کردم یه نوری داره به چشمام میخوره.. یه صدای آشنایی اومد.. احساس میکردم نزدیک تر شده... آروم صدا زد:
_حاجی؟؟ آقا عاصف.. اینجایید؟ حاج عاکف؟
جوابی ندادم. عاصف هم معلوم نبود چه بلایی سرش اومد. وقتی که عاصف جواب نداد اشکام جاری شد. یاد استغاثم به حضرت زهرا افتادم.
صدای مسلح شدن اسلحه رو شنیدم... خدا خدا میکردم دختره و مردناشناس رفته باشن. صاحب اون صدای آشنا همینطور نزدیک تر میشد. وقتی کامل نزدیک شد فهمیدم اون آدم هیچ کسی نیست جز «سیدرضا» !! یه دفعه صدای سیدرضا رفت بالا.
«یا جده ی سادات. یا فاطمه ی زهرا..»
سیدرضا اومد بالای سرم، من و تکون داد و برگردوند. نشست روی زمین و سرم و گذاشت روی زانوش. چشم بندم و باز کرد. دستام و که با سه تا دستبند پلاستیکی ِ گیره ای بسته بودند، با فندک سوزوند و بازش کرد.
چندتا زد به صورتم. چراغ و گرفت سمت چشمام.. فقط آروم چشام و باز کردم و به سمت راست اشاره زدم که یعنی برو اون طرف ببین چخبره.. سیدرضا آروم سرم و گذاشت روی خاک های سرد اون تونل زیرزمینی و بعدش رفت. منم آروم با کمک دیواره ی تونل بلند شدم رفتم سراغ عاصف.
خیلی درد داشتم! عین آدم های مست تلو تلو میخوردم و نمیتونستم روی پاهای خودم بایستم! رفتم کنار عاصف نشستم، دستاش و به زور باز کردم.. چشم بند و از چشمای قشنگش برداشتم. چندتا زدم به صورتش اما دیدم به هوش نمیاد.
فورا بدن و سرش و بررسی کردم تا جای گلوله نباشه.. دست کشیدم روی سرش که خیس بود.. اما در اون تارکی مطلق هیچچی معلوم نبود. چشمام توان دیدن نداشت.. خیسی سر عاصف من و به شک انداخت که نکنه خون سرش باشه و شهید شده باشه.
گوشیم و از جیبیم در آوردم. باهمون چشم های بسته، فقط تمرکز کردم تا پین گوشیم و درست وارد کنم. خداروشکر پین و درست زدم. چراغ قوه ی گوشی رو روشن کردم، بعدش به زور با چشمای پر از سوزش و خاک و... سر و بدن عاصف رو بررسی کردم.. دیدم خداروشکر جای گلوله نیست.
هروقت یاد اون لحظه ها می افتم تنها چیزی که به ذهنم میرسه این هست که زنده موندن من و عاصف به معنای حقیقی کلمه «از الطاف خفیه الهی بود.» این یک معجزه ی خدا بود که از اون دوتا گلوله هیچ کدومش به سر من و عاصف نخورد و تاریکی در اون لحظه لطف الهی بود وَ من تاعمر دارم اون معجزه یادم می مونه.
حدود یک ربع بعد سیدرضا برگشت. دردم شدید شده بود، به زور بهش گفتم:
+چیشد؟ تا کجا رفتی؟
_تا جایی که میرسید به حیاط یه خونه ای.
+چی دیدی؟
_داشتم وارد حیاط میشدم که دیدم زنه و مرده دارن میرن بیرون فورا برگشتم عقب که من و نبینند.
+دقیقا کِی؟
_حدود پنج دقیقه قبل.
+پیاده یا سواره؟
_پیاده! ماشین و نبردن! داخل پارکینگ هست.
+بیسیم و بده.
بیسیم و گرفتم. با بی حالی تمام گفتم:
+از عاکف به کلیه ی واحدهای تازه نفس برای رهگیری. مقداد / سعید یک / سعید دو / سعید سه / سعید چهار. همه دقت کنند. مرد ناشناس تقریبا هیکلی، به همراه همون خانومی که از قبل آمارش و دارید. از لونه خودشون زده بیرون.
بیسیم زدم به نیروهامون که در پوشش رفتگر داخل محل بودن، اونارو هم هوشیار کردم.
بعد به سیدرضا گفتم: « بیسیم بزن بیان ما رو ببرن.»
سیدرضا بیسیم زد و دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم. موقعی که چشام و باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم. حاج کاظم با حاج هادی بالای سرم بودند. نگاه به سمت راستم کردم که عاصف و دیدم روی تخت بی حرکت افتاده و بهش سِرُم و اکسیژن وصل شده. خداروشکر کردم زنده هست.
دیدم حاج کاظم داره با یک حالتی بهم نگاه میکنه.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شش
به عاصف گفتم:
+عاصف ، شک ندارم فائزه رو حذفش کردن. گنجینة الاسرار این پرونده رو حذف کردن.. ای لعنت بر این شانس. اه.
_آخه چرا؟
چیزی نگفتم... همزمان حدید اومد روی خطم:
_عاکف عاکف/ حدید؟
+چیه حدید؟ فورا بگو ببینم چیشده؟
_سوژه مورد نظر از خونه اومده بیرون. یه تاکسی فرودگاه هم رسیده روبروی خونش.. سوژه داره سوار ماشین میشه..دوتا چمدان هم به همراه داره.
خشکم زد. یه لحظه سرم تیر کشید... باید تصمیم درست میگرفتم. فورا رفتم روی خط 3200:
+3200 صدای من و داری؟
_بله آقا عاکف.
+فورا خونه رو ترک کن. از پنجره فاصله بگیر. تکرار میکنم فورا بیا داخل حیاط و خیلی حرفه ای خونه رو ترک کن.
_چشم.. ولی من میتونم برم داخل اتاق بالای سر اون جنازه.
صدام و بردم بالا گفتم:
+تو این کار و نمیکنی.. فهمیدی چی گفتم؟ این یک دستور هست.. سمت اون در نمیری.. فورا خونه رو ترک کن... شیرفم شد؟
چشم.
+اومدی بیرون از منطقه مورد نظر فاصله بگیر.
_چشم.
بلافاصله بیسیم زدم به حدید:
+حدید اعلام وضعیت کن؟
_ در حال حاضر پشت خودروی مورد نظر حامل سوژه قرار دارم و مشغول رهگیری هستم.
+موفق باشی.. با رعایت تمام جوانب امنیتی به رهگیری ادامه بده.
_چشم حاجی.
بیسیم زدم به سعید 3:
+سعید 3 کجایی آقاجان؟
_ من طبق دستور شما برای کمک و پشتیبانی از 3200 وارد منطقه مورد نظرتون شدم.
رفتم نشستم پشت میزم.. چشمام و بستم تمرکز کردم.. ملک جاسم خیلی برای من مهم بود.. باید یه تصمیم حساب شده میگرفتم.. یا باید دستگیر میشد یا...
توسل کردم به حضرت امام هادی علیه السلام.. به دلم افتاده بود به اون حضرت متوسل بشم. نمیدونم چرا از دوران بچگیم به امام هادی «دهمین امام شیعیان و پدربزرگ امام زمان علیه السلام» علاقمند بودم.
دیدم عاصف داره نگام میکنه. معلوم بود منتظر تصمیم و اقدامات لازم من بود...
جمله ای کوتاه گفتم: « آماده شو باید بریم. »
بیسیم زدم به 3200:
+3200 ... عاکفم. داری صدای من و؟
_بله آقا عاکف.
+اومدی بیرون؟
_بله اومدم.
+خداروشکر. حواستون به خونه باشه.
_دریافت شد.
+یه سوال دارم. میدونم تاریک بود.. اما فقط میخوام بدونم که آیا دور و برت دوربین هم دیدی یا نه؟ چشمت به این چیزا نخورد؟
_یه دونه دوربین دیدم، اونم نزدیک همون دیواری قرار داشت که فائزه ملکی کنارش افتاده بود.
+ممنونم.. تمام.
*نکته: تحلیل من از اون مکان و دوربین/ از اتفاق داخل اون خونه بخصوص قتل فائزه / ماجرای پس از قتل وَ رویت نشدن ملک جاسم طی دو روز / تحليل من از اتفاقات یک هفته قبل از قتل فائزه یعنی زدنِ منو عاصف و...
تحلیلم بر این اساس بود که بعد از قتل فائزه ملکی، ملک جاسم میدونست افسران امنیتی سرویس اطلاعاتی ایران اون خونه رو کشف میکنن. با اون باگی هم که در این پرونده وجود داشت، ملک جاسم نامرد به قطع و یقین میدونست که ما وارد اون خونه میشیم.
برای همین میخواست همزمان، هم آثار قتل فائزه رو از بین ببره وَ هم اینکه تیم ما رو دود کنه بفرسته هوا.
چون قبلا مشابه چنین اتفاقی در بعضی از پرونده ها وجود داشت... به همین دلیل چنین احتمالی خارج از ذهن نبود که پس از قتل فائزه، ملک جاسم داخل اون خونه دوربین کار گذاشته باشه وَ یا بمب تایمری وَ دست سازِ کنترل از راه دور برای از بین بردن ما وَ نزدیک نشدن ما بهش قرار داده باشه.
به همین دلیل در کمتر از صدم ثانیه تصمیم گرفته بودم به 3200 بگم وارد اتاق نشه، تا بخاطر نصب اون دوربین، ملک جاسم با ابزار فنی که در اختیار داشت از حضور ما مطلع نشه.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نه
وقتی رفت به سمت جنازه فائزه، بالای سرش نشست... گفت:
_عاکف، به احتمال قوی گلوله ای که شلیک شده از فاصله 8 متری بوده.. این گلوله ای هم که دکتر کشیده بیرون دارم میبینم مربوط به یک اسلحه آلمانی به اسم سیگ ساور«SIG SAUER P 226» هست.
+خب.. بیشتر توضیح میخوام.
_اسلحش آلمانیه.. برای تولید همون کشور.. این اسلحه 9 میلی متری هست. چون شما هم افسر امنیتی هستی، وَ طبیعتا دنبال جاسوس و یا تروریستی، پس سوژه ی تو نمیتونه یه آدم معمولی و نحیف با دستان کوچک باشه.. یقینا سوژه تو یک آدم کاملا حرفه ای بوده که از فاصله 8 متری صاف زده گردن این دختره رو. ضمنا این سلاح حتی برای کسانی که دست متوسطی هم داشته باشن مناسب نیست.
گفتم:
+مهمترینش و بهم بگو.
گفت:
_مهمترینش اینه که P226 رو اگر کسی بخواد توی دستش بگیره باید خییییلییی حرفه ای باشه.
+یعنی؟
_یعنی اینکه این اسلحه برای کسانی خوبه که سابقه تیراندازی های حرفه ای رو داشته باشند و با تجربه باشند و یا عشق اسلحه باشند، یا اینکه آموزش های سخت تیراندازی در شرایط خاص دیده باشند... چون ممکنه حامل چنین اسلحه ای اگر مواظب نباشه یه هویی از دستش در بره و اسلحه به صورت خودکار تیراندازی کنه.
+یعنی میخوای بگی این قتل به طور عمدی رخ نداده، وَ ممکنه بصورت خودکار گلوله شلیک شده باشه؟
_من این و نمیگم، فقط دارم مشخصات رو میگم.
+سطح دقت این شلیک چقدر بوده؟
_چیزی حدود 90 درصد.
از تعجب سوت زدم.. گفتم:
+باشه.. ممنونم. چیزی مونده؟
_نه. فقط همین.. حالا برم ؟
+برو بخواب عزیزم. شبت خوش.
_اگر میخوای باشم..
+میتونی تا صبح کنار جنازه باشی براش قرآن بخونی.. دیگه هر جور مِیلِته.
خندید گفت:
_کاری نداری.. من برم. غلط کردم.
+برو یاحق.
بچه ها تموم گزارشات و نوشتن ثبت و ضبط کردن. جنازه منتقل شد پزشکی قانونی. خونه پلمپ شد و قرار بر این شد وقتی چندساعت بعد که روز شد صاحب خونه احضار بشه.
برگشتیم 4412. فورا رفتم داخل اتاقم... بیسیم زدم به حدید:
+حدید کجایی؟
_حاجی جلوی درب پروازهای خارجی فرودگاه هستم. سوژه داره میره داخل.. منم تا جایی که بتونم میرم دنبالش.
+عاصف بهت گفت چه کاری رو انجام بدی؟
_بله. حواسم هست.. اوه اوه.. حاجی سوژه داره برمیگرده. داره از سالن خارج میشه.
+شاید داره بازیمون میده..
_یعنی فهمیده ما دنبالشیم.
+بعید میدونم. اما میخواد همه جوانب ضد رهگیری رو انجام بده تا خیالش جمع بشه و درون تور کسی نیفته! سعی کن بهش نزدیک نشی!
_چشم حواسم هست.
فورا با یه خط امن زنگ زدم به حاج هادی مدیر کل بخش ضدجاسوسی...
+حاج آقا سلام علیکم.
_سلام آقاعاکف. چیشده این وقت صبح تماس گرفتی؟
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
_نه خواهش میکنم.. برو سر اصل مطلب.
+ملک جاسم میخواد از کشور خارج بشه. نمیدونم تصمیمش جدی هست یا نه. میخوام دستگیرش کنم.
_بهم ده دقیقه زمان بده. باهات تماس میگیرم.
+چشم. منتظرم. یاعلی.
حدود 10 دقیقه بعد حاج هادی زنگ زد... جواب دادم... گفتم:
+در خدمتم آقا.
_بزارید از کشور خارج بشه.
وقتی این و گفت هنگ کردم... سکوت کردم چیزی نگفتم... با این حرفش خیلی به هم ریختم...تماس با حاج هادی قطع شد.
زنگ زدم طبقه پایین به میثم گفتم:
+ دوربین های فرودگاه رو بفرست روی هر چهارتا مانیتوری که داخل اتاقم نصب هست. فقط همشون کیفیت تصویر داشته باشند..موقعیت حدید و دقیق بررسی کنید در کدوم قسمت فرودگاه هست، دقیقا همون سالن و برام آنلاین کنید.
_چشم.. تا چندلحظه دیگه انجام میشه.
رفتم روی خط حدید... گفتم:
+حدید کجایی؟
_دنبالشم.. داره میره سمت سرویس بهداشتی.
+حواست باشه یه وقت بلایی که سر عقیق آورد سر تو نیاره.
_مسلحم..
+حق نداری حذفش کنی.. حتی به قیمت شهادت خودت !
_چشم. دریافت شد.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_دوازده
جعبه رو گرفتم در و بستم برگشتم سمت خونه امن 4412..ریموت و زدم رفتم داخل حیاط.. جعبه رو باز کردم کاغذ و گرفتم بعد در جعبه رو بستم شیرینی رو بردم بالا دادم طبقه اول بچه ها نوش جان کنند.
فورا رفتم طبقه سوم داخل اتاقم...کاغذ و باز کردم. متن روی کاغذ بسیار کوتاه بود.
(سلام... کاملا فوق سری، مخصوص خودت... ملک جاسم هرجایی میره کنارش باشید. تاکید: از هوشت استفاده کن. اجازه ندارم بیش از حد توضیح بدم.)
وسط عملیات ذهنم به هم ریخت. خدای من، این چه وضعیه.. با خودم گفتم: «مدیر کل بخش ضدجاسوسی میگه بزار ملک جاسم بره.»
معاون کل تشکیلات نامه فوق سری مخصوص خودم میزنه میگه «بزار بره، اما کنارش باشید.» وقتی میگه مخصوص خودت یعنی احدی نباید باخبر بشه. من باید دستور حاج کاظم و انجام میدادم. چون معاون کل تشکیلات بود و از مدیر کل بخش ضدجاسوسی بالاتر بود.
فورا نامه رو سوزوندم ریختم داخل سرویس بهداشتی، سیفون و کشیدم...
ساعت 4 و نیم صبح بود که خبررسید ملک جاسم با پرواز تهران _ مشهد پریده و روی آسمونه.
ملک جاسم و سپردیمش دست یکی از بچه های اداره مشهد که از قبل هماهنگ بودیم. به اداره مشهد گفتیم که کسی حق نداره ملک جاسم و متوقفش کنه و بهش نزدیک بشه.. اصلا انگار کسی ندیده اون و.
چون کوچیکترین موازی کاری در این پرونده برای ما گرون تموم میشد و عملیات با شکست مواجه میشد.. هنوز هیچ کسی نمیدونست در کمیته سه نفره بین « حاج کاظم و حاج هادی و بنده حقیر عاکف سلیمانی » چه تصمیمی گرفته شده. وَ حالا حتی خودمم نمیدونستم در خارج از این کمیته سه نفره مقامات بالا چه تصمیمی گرفتند.. نمیدونم چرا حاج کاظم این کارو کرد... چرا تنهام گذاشت..
اینم بگم که یک نفر به غیر از این کمیته سه نفره از ریز و درشت این تصمیمات باخبر بود. نفر چهارمی که میدونست، شاید خیال کنید عاصف بود، اما عاصف نبود بلکه رییس کل تشکیلات بود. عاصف هم از ماجرا خبر نداشت که قرار هست چه اتفاقی بیفته. همونطور که شما تا اینجا از سرنوشت من و این پرونده خبر ندارید !!! همونطور که خودمم یه جاهایی...
بگذریم...
ساعت حدود 5 و نیم صبح شده بود.. بچه ها از طبقه اول زنگ زدن که رابطِ ملک جاسم و دستگیر کردن بعد هم منتقلش کردن 4412 ، وَ الآن در طبقه دوم در یکی از اتاق های امنیتی خونه بازداشت هست.
طبقه دوم و گذاشته بودیم برای نگهداری متهم و اتاق بازجویی..
من و عاصف نمازمون و خوندیم.. چند خط قرآن خوندم..بعدش از روی سجادم بلند شدم... با لهجه شیرین مشهدی که زیاد هم بلد نبودم ولی دوسش داشتم، به عاصف گفتم:
« مُو میرُم بازجویی. حِواست به کارا باشه. خِبَری هم از مِشَد دِریافت کِردی بهم بیسیم بزن. خو داداش؟ »
دیدم عاصف میخنده. گفت: «باشه داداش.»
رفتم پایین و از پشت شیشه ای که فقط من میدیدمش متهم رو، وَ اون نمیتونست بیرون اتاق رو که من ایستاده بودم ببینه، نگاهش کردم.
بهزاد پشت در ایستاده بود. بهش گفتم:
+مقاومت کرد موقع اومدن؟
_آره. داشته درو می بسته که نتونیم کاری کنیم، یا اینکه شاید هم خیال کرد میتونه فرار کنه... اما گرفتیمش.
+چیزی میزنه انگار. درسته؟
_ظاهرا.. ولی فکر کنم جنسش خیلی خوبه که سرحال نگه میداره این و !!
+مشخصاتش کجاست؟
_لای پرونده...
+بده ببینم داخل اون پرونده چه خبره !
پرونده رو داد بهم... همینطور که داشتم ورق میزدم اسناد رو مطالعه میکردم، بهزاد گفت:
_همونی هست که مشخصاتش رو داخل جلسه داده بودم بهتون..
گفتم:
+در اتاق و بازش کن برم داخل. همین الآن برو روی خط خانوم ایزدی بهش بگو بیاد اینجا تا دوتاییتون بشینید پشت همین سیستم کنترل.
_چشم.. فقط بمونید برم داخل چشم بند متهم و بزنم بعدش برید..
+نیازی نیست بهزاد جان.. این در حدی نیست که چشم بند بهش بزنی.. بزار قیافه من و ببینه. برو کاری که گفتم و انجام بده !
بهزاد هماهنگ کرد خانوم ایزدی اومد پایین نشست پشت سیستم ضبط بازجویی و کنترل از دوربین حرارتی و...
بهزاد دکمه در اتاق بازجویی رو زد... در که باز شد وارد اتاق بازجویی شدم.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
فاطمه گفت:
_محسن، من واقعا حالم خوب نیست. خواهشا، لطفا، التماست میکنم درک کن.. بزار یه کمی استراحت کنم. دیگه داری اعصاب من و به هم میریزی.
دیگه چیزی نگفتم و بلند شدم از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه.. گلی که خریده بودم برای فاطمه گذاشتمش داخل ظرف شیشه ای مخصوص گل.. ظرف و پر آب کردم و بردم گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود. برق اتاق و خاموش کردم و در و بستم. اما مگه دلم طاقت میاورد. نه.
شاید یک دقیقه ای رو پشت درب اتاق موندم و همینطور دستم روی دستگیره در بود. صدای کشیده شدن ظرف گل و از روی میز کنار تخت شنیدم.. فهمیدم که گل و گرفته بو کنه. لبخندی زدم و خوشحال شدم اما دلم بی تاب بود.. رفتم سمت آشپزخونه از یخچال یه نون و پنیری گرفتم خوردم.
اون شب خیلی از رفتار فاطمه تعجب کردم. چون اصلا سابقه نداشت طی چندسال زندگی مشترک این نوع رفتارها ازش بروز کنه. شاید گاهی لوس و ناز نازی میشد، که خصلت تموم خانوم ها هست اما اینکه بخواد سربالا بهم جواب بده یا اینکه اصلا جواب نده وَ بپیچونه سابقه نداشت.
بعد از خوردن چندلقمه نون و پنیر و سبزی کمی مطالعه کردم و بعدشم دوش گرفتم رفتم خوابیدم.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل
به 3200 گفتم: «همون بیرون منتظر بمون تا بیاد. به هیچ عنوان نباید تورو ببینه. حواست باشه.»
مشغول پردازش و تحلیل اطلاعات شدم و همزمان چندبار دیگه فیلم و هی عقب جلو کردم، هی به چهره زنه نگاه کردم. هی استپ میزدم خیره می شدم به صورتش وَ به اون لحظه ای که به دکتر افشین عزتی سیم کارت و گوشی ساده داد دقت میکردم.
حالا این مابین عاصف برای بعضی کارها می اومد سمت میز من، وقتی میدید فیلم رو هی عقب جلو میکنم هی خیره میشم به چهره زنه، به شوخی میگت: « حاج آقا استغفرالله. اسلام به خطر نیفته. کم کم داری باعث میشی عذاب الهی نازل بشه روی سر 4412 اونوقت با آتیش عذابی که مخصوص خودته، این مکان امن تبدیل به جهنم بشه و ما هم به جرم تو بسوزیم.»
منم هی بیشتر به عکس نگاه میکردم و سعی میکردم به حرف عاصف توجه نکنم.
این زن، واقعا کی بود؟ چرا باعزتی دیدار کرد؟ خیلی روش حساس شدم.
دیگه نزدیک اذان ظهر شده بود.. بیسیم و گذاشتم روی دستگاه شارژ، رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاقم سجاده انداختم تا نمازم رو اول وقت بخونم. حدود 5 دقیقه مونده بود به اذان.. کمی مشغول صلوات و استغفارو توسل به اهلبیت شدم.. برای همسرم دعا کردم که حالش بهتر بشه.
وقتی اذان شد نماز ظهر و عصر و خوندم. بعد از نماز مشغول خوندن تعقیبات نماز شدم. علیرغم اینکه نباید برای خوندن تعقیبات به سجده میرفتم اما من همش این عبارت استغفرالله الذی لا اله الا هو، الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال والاکرام و اسئله ان یتوب الیه، توبهَ عبد ذلیل خاضع فقیرٍ باعثٍ مسکینٍ مستکینٍ مستجیرٍ لایملک لنفسه نفعاً وَ لا ضراً و لا موتا و لاحیاط و لا نشورا و... الی آخر رو دوست داشتم در سجده بخونم، خیلی باهاش صفا میکردم.
همینطور که در سجده مشغول تعقیبات عصر بودم یه هویی یه چیزی به ذهنم اومد. تعقیبات و نیمه کاره رها کردم از سجده سر بلند کردم.. بلافاصله بلند شدم کتونیم و پوشیدم، بیسیم و اسلحم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم، از پارکینگ خونه امن یه موتور گرفتم سوار شدم رفتم بیرون.
شاید باورتون نشه کجا رفتم. رفتم سمت همون پاساژ که 3200 گفته بود. وقتی رسیدم موتورم و بردم داخل پارکینگ روبروی پاساژ گذاشتم.. خواستم بیسیم بزنم به 3200 اما یه هویی یادم اومد از شانس بدم اون گوشی ریزی که درون گوشم قرار میگرفت و مخصوص بیسیم بوده رو نیاوردم. از طرفی چون محیط شلوغ بود نمیشد بیسیم و در بیارم. برای همین با شماره موبایل خانوم 3200 تماس گرفتم. جواب که داد گفتم:
+سلام..کجایی؟
_سلام آقای سلیمانی.
_من نزدیک اون دری که روبروی پارکینگ پاساژ گل یاس میشه داخل ماشینم نشستم.
از پارکینگ رفتم بیرون تا برم سمت ماشینش. یه مِگان نقره ای در اختیار 3200 بود.. رفتم سمت ماشین، با دستم زدم به شیشه ماشینش. وقتی من و دید تعجب کرد.. سوار ماشین شدم، سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم..
ازش پرسیدم:
+چخبر؟
_فعلا که نیومده بیرون.
+از یه در دیگه نره بیرون؟
_ماشینش و داخل همین پارکینگ گذاشته.
+ای وای.. اگر از اون سمت یکی اومده باشه دنبالش و این رفته باشه بیرون ؟؟!!
_خب من یکنفر بودم.. فقط همینجارو میتونستم کنترل کنم..
+ای کاش همون بالا یه جایی می موندی.
_ تا 5 دقیقه قبل بالا بودم، اون خانوم داخل فروشگاه بود.
+اميدوارم هنوز بالا باشه!! میخوام یه کاری کنیم.
_درخدمتم.
+من و شما به عنوان زن و شوهر میریم داخل فروشگاه.
_باشه.. بریم..
+چادر و نقاب داری؟
_بله چادر که همیشه همرامه.. البته الان صندوق عقب ماشین هست. احتیاطا داخل کیفم برای اینطور مواقع یه نقاب هم نگه میدارم.
+خوبه.. پس پیاده شو برو چادرت و از صندوق عقب ماشین بگیر بیار !
3200 برای اینکه کسی در رهگیری ها و ماموریت ها بهش شک نکنه با یک مانتوی تا زانو و یه شال رنگی و تیپ های مختلف حاضر میشد.. دلیلشم دستور اداره بود. 3200 از صندوق عقب ماشینی که دراختیارش بود چادرش و که غیر از زمان های کاری سرش میکرد از صندوق عقب ماشین گرفت و بعد فورا اومد داخل ماشین نشست پشت فرمون.. بهش گفتم:
+ چادرت و بزار سرت. نقابتم از کیفت بگیر بزن به صورتت تا شناسایی نشی. فقط جسارت من و ببخشید، برای اینکه به سوژه نزدیکتر بشیم و خیلی خودمون رو آپدِیت نشون بدیم یه خرده آرایش کنید! بخصوص روی چشمتون. چون باید بیشتر توجهش و جلب کنیم. باید شبیه خودش بشید.
کیفش و از صندلی عقب گرفت، وسیله آرایشی رو از داخلش آورد بیرون. من حواسم به درب پاساژ بود که یه وقت نسترن بیرون نیاد. 3200 کمی روی چشمش چیز_میز کشید، بعد نقابش و زد به صورتش. نقابشم طوری بود که فقط دو تا چشماش مشخص بود.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
حاج کاظم خیلی عصبی بود.. اومد دست حاج هادی رو گرفت رفتن روی پله های طبقه اول داخل راهرو ایستادند. صدای حاج کاظم با این که آروم بود، ولی از بس پر از خشم بود، هرچی هم که آروم حرف میزد بازم صداش به گوشمون میرسید! میگفت:
_بازم میخوای دلیلش و بدونی که چرا گریه کرد؟؟ چون باید کنار همسرش می موند تا بهش رسیدگی کنه! بغضش برای همسرش بود! بغضش از روی بچه ننه بودنش نبود! این جوون حاصل عمر یک شهید و دست پروده و تربیت شده یک شیرزنی هست که برای سرزمینش و مردمش یل تربیت کرده !! آره تو راست میگی، عاکف دست پروده منم هست! عاکف یادگار تنها رفیق شهیدمه که برام از برادر عزیزتر بود!! وَ تا جایی که مقررات اجازه بده پشتشم و هیچ ابایی هم از گفتن چنین حرفی ندارم. این و همه میدونن! اما تو چی؟؟ چرا داری حالا عقده گشایی میکنی؟ تو با من مشکل داری، بیا سر من خالی کن!! اما چون قدرتش و نداری عاکف بی گناه و داری آماج حملاتت قرار میدی بی معرفت! باطرح های اون مخالفت میکنی! مسخرش میکنی! آفرین باغیرت ! آفرین مومن. خوب خودت و نشون دادی! فکر نمیکردم انقدر عقده ای باشی..
حاجی ادامه داد گفت:
«هادی دست از سر این جوون بردار ! پا پیچش نشو ! اون وقتی گفت میزنمت، پشت بندش سه تا قسم سنگین خورد، پس یعنی واقعا تورو میزنه ! هادی با تو هستم... به چشمای من نگاه کن.. دست از سرش بردار..تحریکش نکن. اون الآن خودش و تَه خط میبینه !!»
سر درد شدیدی بهم دست داد... چشام سیاهی رفت، اما خودم و کنترل کردم تا یک وقت نیفتم... فورا نشستم روی صندلی...سعی کردم تمرکز کنم حرفای حاجی رو بشنوم... می شنیدم که میگفت:
«هیچ کسی نمیدونه جز من! اما دارم به تو میگم لامصب.. این بنده خدا همسرش تاچندماه دیگه بیشتر زنده نیست. انقدر چوب لای چرخش نکن، بزار کارشو کنه.. پرونده در مسیر خودش داره هدایت میشه و هیچ مشکلی نداره! هادی تو با من مشکل داری، پس خیال نکن که نمیفهمم چرا داری این طور رفتار میکنی. خیال کردی خرم؟ تسویه درون سازمانی راه ننداز هادی! ما منافق نیستیم ! تو منافق نیستی! عاکف منافق نیست!! راه و رسم سازمان منافقین و نرو ! مرد مومن. بترس از خدا.»
«حاج هادی ساکت بود، منم دیگه نشنیدم چیزی بگه.. از بس حرص خورده بودم وَ فشار عصبی بهم وارد شده بود تموم سر و گردنم درد میکرد ! تصمیم گرفتم برم اتاق کارم در طبقه سوم.»
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفت
حاجی گفت:
_مگه میشه مواظب دخترم نباشم. همونقدر که تو عزیزی برای من، فاطمه زهرا برای من از تو هم عزیزتر هست و عین دخترم مریم می مونه. تو نگران این مسائل نباش. ان شاءالله میری ماموریت، از همونجا شفای خانومتم از ارباب بی کفنمون حسین بن علی علیه السلام میگیری بر میگردی.
+خدا حفظت کنه.
_الان برنامت چیه؟
+من که ان شاءالله تا نیم ساعت دیگه عازم فرودگاه هستم. فقط تا الان هنوز خبری از پاسپورت کاری نشده.
_نگران نباش. بچه ها دارن آماده میکنن و میرسه به دستت.
در همین حین تلفن دفتر حاجی زنگ خورد. گوشی تلفن و گرفت گفت:
«سلام. بله... خب...چی میگه؟؟.... باشه.. عیبی نداره.. آره الان درو باز میکنم بیاد داخل.»
تلفن و قطع کرد رفت سمت درب اتاقش، اثر انگشت زد بازش کرد. در که باز شد دیدم حاج هادی هست.. اومد داخل تا منو دید در و بست گفت:
_عه اینجایی؟ تماس گرفتم دفترت جواب ندادی! حضوری هم رفتم نبودی.. گفتم تا پیدات بشه بیام کاظم و ببینم..
+بله، تازه اومدم.. با حاج آقا کاری داشتم.
حاج هادی گفت:
_ عاکف جان، یه لطفی بکن قبل رفتن عاصف عبدالزهرا رو توجیهش کن.
+توجیه هست. خیالتون جمع. ولی بازم چشم.
_اونور از دم فرودگاه یه نیروی کمکی دوروبرت هست. از برادران شیعه ی عراقیه به اسم یاسر که فرزند شهید حاج احمد العبیدی هست.
گفتم:
+حاج احمدالعبیدی که جانشین فرمانده اطلاعات حشدالشعبی بود و توسط نیروهای مسعود بارزانی سر پس گرفتن سد موصل شهید شد؟
_بله خودشه.
+بسیار عالی.
_درجریان باش که یاسر وَ خواهرش برای مرکز ما در ایران، از خاک عراق کار اطلاعاتی میکنند. بیا این سه تا گوشی رو با این شش تا سیم کارت هایی که خط امن هست و مخصوص عراق هست رو بگیر بزارش داخل ساک سفرت. سعی کن اصلا به نیروی کمکی متصل نشی. بزار همچنان سفید بمونه. در صورت لزوم میتونی با این گوشی مشکی به نیروی کمکی وصل بشی.
+اجازه و میزان دسترسی من به نیروی کمکی چقدره؟
_15 درصد. اونم وقتی کارد به استخون رسید.
+قرار هست کدومشون کمک کنند؟ خواهر یا برادر؟
_برادر !
+پس خواهره چی؟ درصورت سوخت رفتن برادرش جایگزین میشه؟
_نه. این خانوم ممکنه طبق پیش بینی هایی که داریم و سوژه ها ممکن هست به اون سمت برن کمکت کنه!
+با چه کدی؟
_ابویاسر/ح/م/ب 9613/...
+من چطور شناساییش کنم؟ یه عکس بهم نشون بده.
_حتما بهت عکسش و نشون میدم. اما صبر کن فعلا.
بعد ادامه داد گفت:
_وقتی وارد فرودگاه نجف شدی، بعد از بازرسی بدنی و کنترل وسائلت خروج میکنی. در این مرحله هم یکی از برادران عراقی ما که از اَکراد اهل سنت عراق و از اعضای حشدالشعبی وَ عامل سیستم اطلاعاتی ما در عراق هست و برامون کار میکنه، بهت یه کلت میرسونه با سه تا خشاب. به احتمال خیلی زیاد ممکنه نیازت بشه اونور. این برادرمون اسمش عبدالستار هست. یه پیر مرد 65 ساله که 190 قدشه و حدود 85 وزنش. عبدالستار چهارشونه هست و هیکلی. موهای سرش ریخته. ته ریش میزاره و ابروی سمت راستش شکسته شده.
+درپوشش خاصی اسلحه رو بهم میرسونه؟
_بعد از خروج برو سمت سرویس بهداشتی. قرار شد اگر محیط خلوت بود بهت برسونه.
+اگر نشد؟
حاج هادی لبخندی زد گفت:
_ خیلی حیله گرانه اسلحت و بهت میده. فقط اگر سرویس بهداشتی خلوت نبود فورا برگرد داخل سالن فرودگاه. اون خودش تو و پیدا میکنه.
+موقعیتش داخل فرودگاه چطوره؟
_در بخش نظافت و خدمات فرودگاه کار میکنه. ضمنا، تا یادم نرفته بهت بگم که موقع برگشت از ماموریت هم برات کد میکنیم که اسلحه رو چیکار کنی.
+درمورد من بهش...
حرفم و قطع کرد گفت:
_عبدالستار امتحان پس داده هست، وَ مورد اطمینان سیستم. با ایمیل یکبار مصرف عکست و دریافت کرده. اگر در فرودگاه به مشکل بر خوردی میاد سمتت. وضعیت فرودگاه نجف در عراق این روزها خیلی به هم ریخته هست. حواست باشه. برای همین فعلا نمیشه به راحتی کاری کرد.
+با چه کدی میاد؟
حاج هادی عکسش و بهم نشون داد، چهرش و به ذهنم سپردم. بعد گفت:
_با کد امنیتیِ موحد 0065 خالد «موحد صفر صفر شصت و پنج خالد»
+بعدش!
_تمام.
+باشه. حله.
حاج کاظم گفت:
_ان شاءالله که به زودی بر میگردی ایران.
+ان شاءالله به مدد مولا.
منو حاج کاظم همدیگرو بغل کردیم و خداحافظی کردیم، با حاج هادی از دفترش اومدیم بیرون.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هشت
گوشی رو قطع کردم... رفتم کل فرودگاه رو گشتم.. در دو مرحله موقع گشتن، من و عاصف به هم رسیدیم، اما به هم دیگه توجه نمیکردیم.. شاید 10 دقیقه رو عین جت دنبال نسترن گشتم اما خبری نبود. به نفس نفس زدن افتادم. درد پاهام داشت منو میکشت.. به شدت پای سمت راستم بعد از گاز گرفتن اون سگ اذیتم میکرد.. وسط اون گیر و دار، مجددا خون ریزی کرد.. دلم میخواست با سر میرفتم توی شیشه فرودگاه تا دلم خالی بشه.. فقط خدا خدا میکردم نسترن و پیداش کنم.
یه چیزی به ذهنم رسید... زنگ زدم به عاصف.. جواب که داد نشستم روی زمین تا نفسی تازه کنم.. بهش گفتم:
+عاصف جان میشنوی؟
_آره عاکف جان.. بگو.
+عاصف من شک دارم... احتمال داره طبق اون خبری که حاج هادی از ایران بهمون داد، کفتارها میخوان ما رو با سناریوی دنبال نسترن بودن بکِشونن جای خلوت، ترتیبمون و بدن.. هرکسی اومد سمتت بزنش، بعدشم فورا از مهلکه فرار کن !
_چشم حاجی. حتما.. شما هم مواظب خودتون باشید.
هیچ عاملی نداشتیم در فرودگاه ! واقعا دستم بسته بود. یه چیزی به ذهنم رسید ! تصمیم گرفتم برم سمت یکی از مسئولین فرودگاه وَ به بهانه اینکه دخترم گم شده من و ببرن اتاق دوربین تا بهشون نشون بدم مثلا دخترم کی بوده، اما در فیلم ها دنبال نسترن بگردم !
خلاصه به هر نحوی بود وارد اتاق دوربین شدم و یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه دستور داد تا فورا دوربین های مورد نظر منو چک کنن... یکی از مسئولین اتاق دوربین، فیلم اون دقایقی که مورد نظرم بوده رو آورد روی سیستم ! هر چندلحظه فیلم اون دقایقی که دختر بچه های خردسال رویت میشدن نشونم میداد میگفت «این هست؟ منم میگفتم نه !»
اون دنبال پیدا کردن دختر بچه ای بود که اصلا وجود نداشت ! منم دنبال پیدا کردن حقیقت ماجرا بودم، یعنی نسترن توسلی !
خلاصه بعد از دقایقی که فیلمهارو بررسی کردیم، دیدم نسترن در اون تایمی که یک لحظه من مشغول خروج افشین عزتی شدم و داشتم به عاصف پیام میدادم، بلند میشه میره سمت سرویس بهداشتی بعدشم میاد بیرون. بعد از اینکه از سرویس میاد بیرون با عجله میره بیرون از فرودگاه به سمت پارکینگ.
فورا به عاصف زنگ زدم.. چندتا بوق خورد جواب داد:
_جانم حاجی.
+عاصف فورا برو سمت پارکینگ فرودگاه.. الان دوربین پارکینگ و دارم میبینم اما نسترن روئیت نمیشه.. برو بگرد دنبالش ببین کدوم گوری هست اون سلیته.
_حاجی یه خبر مهم برات دارم !
+عاصف با روان من بازی نکن ! بدون این که مقدمه بچینی، صاف برو سر اصل مطلب خبرت و بگو!
_حاجی ......
+عاصف صدات قطع و وصل میشه.. اتفاقی افتاده؟
_عاکف جان صدای من و..........
+الووو... عاصف ... لامصب یه جا بایست دیگه ! اه !
_الو حاجی..
+حرف بزن... فورا بگو..
_نسترن....
تپش قلب گرفته بودم... عرق سردی روی پیشونیم نشست... گفتم:
+عاصف صدای من و داری؟
_آره آقا عاکف.. الان صدات و دارم.
+جون بکن ببینم چی میگی لامصب.
_حاجی نگران نباش.. نسترن پیش منه.
+چییییی؟ یه بار دیگه بگو ببینم درست شنیدم!
_نسترن پیش منه. خواستم الآن بهت زنگ بزنم که خودت زنگ زدی !
نفس راحتی کشیدم، گفتم:
+شیرمادرت حلالت.
_بخدا گفتم الان بهم میگی چادر سرت کن برو سمت محل رفت و آمدهای زنونه، منه بدبخت هم گفتم چادر از کجا برم گیر بیارم.. بهتره تا قبل از رسیدن این دستورت، خودم برم مثل یه بچه ی آدم پیداش کنم.
خندیدم گفتم:
+لعنتی.. تو خیلی خوبی پسر.. خیلییییی.
_نمیای؟
+دارم میام. کجاست؟
_پشت فرمون نشسته، منم صندلی عقب نشستم.. منتظرم یه غلط اضافی بکنه تا بزنم سوراخ سوراخش کنم.
+عاصف حواست به دستاش باشه.
_دستاش و محکم با دستبند پلاستیکی بستم.. دست راستش و به فرمون ، دست چپشم به دستگیره بالای سرش. خیالت جمع.. هیچ غلطی نمیتونه انجام بده. فقط لطفا فوری بیا دست تنهام!
+خطر احساس نمیکنی دوروبر خودت؟
_نه آقاعاکف.
+عاصف به صلاح نیست زیاد داخل فرودگاه بمونیم.. من دارم میام سمتت تا فورا بزنیم بیرون. هوای من و داشته باش. جی پی اس ساعتتم روشن کن تا دقیق پیدات کنم.
جی پی اسی که روی ساعت عاصف بود مخصوص ساعت امنیتی بود که برای همین طور عملیات ها تهیه شده بود و در دست ما نیروها بود تا موقعیت هم و پیدا کنیم و به هم برسیم.
از اتاق دوربین رفتم بیرون، موقعیت دقیق عاصف و تونستم پیدا کنم.. فورا عین موشک خودم و رسوندم سمت پارکینگ فرودگاه.. وسط کار بخاطر اختلال شبکه، موقعیت عاصف و از دست دادم.. زنگ زدم بهش گفتم:
+کجایی؟
_دارم میبینمت.. همین و بیا جلو.. یه لندکوروز "جی ایکس آر" مشکی میبینی.
+وایسا بزار پیدات کنم !! نمیدونم چرا این لعنتی قطع شده! آها دیدمت.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی
سلام و عرض ادب
سروران ارجمند! با توجه به اینکه جناب #عاکف_سلیمانی در انتهای مستند داستانی این متن را درج میکنند 👇👇
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
برخی کاربران مراجعه کرده و این نکته را جویا شدند ، لازم دانسته توضیح دهم با اجازه رسمی شخص ایشان مستند داستانی در #موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر بدون لینک مذکور منتشر میشود.
به همین خاطر میتوانید با خیال راحت ادامه داستان را مطالعه کنید...
موفق باشید
مدیریت موسسه پژوهشی یاسین عصر
#پرستو_مروجی
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr