eitaa logo
یاسین عصر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی کارم در خونه امن تموم شد با راننده رفتیم سمت منزل. خیلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم. موقعی که رسیدیم نزدیک خونمون دیدم جلوی آپارتمان محل زندگیمون، ماشین های زیادی پارک شده، وَ رفت و آمدهای زیادی هم هست. از راننده خداحافظی کردم و پیاده شدم از ماشین تا برم داخل خونه، همینطور در عالم خودم سیر میکردم که رفتم داخل پارکینگ سوار آسانسور شدم تا برم بالا. وقتی رسیدم طبقه سوم درب آسانسور باز شد دیدم جلوی درب واحد ما کلی کفش زنونه هست. اونجا بود که دو زاریم افتادو فهمیدم خونمون به مناسبت شهادت امام جواد سلام الله علیه روضه زنونه برگزار شده و علیرغم اینکه همسرم بهم گفته بود اون تایم نباید برم خونه، ولی فراموش کرده بودم! برگشتم دوباره سوار آسانسور شدم، خواستم زودتر برم تا کسی من و نبینه، یه هویی یه صدای آشنا اومد که هر بار اسم واقعیم و میگفت دست و پام شل میشد. گفت: _محسن داری کجا فرار میکنی؟ خندیدم و برگشتم سمت اون صدا ! سرم و از آسانسور آوردم بیرون، گفتم: +به به! سلااااام فاطمه زهرا خانوم. خوبی؟ قبول باشه روضه ای که گرفتی. با لبخندی که چاشنی سیاست و جدیت زنانگی همیشگیش و داشت، که البته توی دلش داشت میخندید به این فرار من، گفت: _مادر هر2تامون اینجا هستند. خواهراتم اینجا هستند.. امروز صبح هم که خواهرت میترا از لبنان رسیده... دو دقیقه بمون تو رو ببینن، بعدش در برووو آقای جیممم. خندیدم گفتم: +فاطمه بخدا کار دارم. _جناب آمیتا چاخان! پس الان برای چی اومدی؟ +اومدم آب بخورم برم توی کوچه با همکلاسیام فوتبال بازی کنم مامانی. خندید گفت: _عه محسن.. اذیت نکن تورو خدا. + عزیزم شب میام خونه دیگه. الان جلوی این همه خانوم میخوای بیام داخل خونه که مثلا خانواده جفتمون من و چنددقیقه ببینند؟ _من گفتم بیا داخل؟ چرا جو میدی عزیزم؟ مادر من دوماهه تورو ندیده. زشته بخدا. نا سلامتی دامادش هستی. +حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم بازم انقدر دل مادرت برام تنگ میشه یا نه. از قدیم گفتند « نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.» _محسن جان، مادرم همیشه تو رو دوست داشته و هنوزم داره. مادرم بنده خدا فقط و فقط داره عین مادر بی گناهت تلفنی اونم هر از گاهی باهات حرف میزنه.تازه اون هر از گاهی هم جوری هست که اگر جنابعالی خونه باشی، یا تلفن شخصیت در دسترس باشه. بخدا همین امروز مادر من و مادر خودت چپ و راست میگفتند چرا بهمون سر نمیزنه. بعد خندید گفت: _یه کم مسخره بازیات و بزار کنار عزیزم. بزار مادر زنت ببینه تو رو! +باشه. حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم اون موقع هم دامادم محسن، دامادم محسن میگه یا نه. _اوووووو... حالا کو تا مهدیس شوهر کنه. بیا این کیفتم بده به من ببرم داخل. آفرین. از حرفای فاطمه خندم میگرفت. گفتم: +چشم سلطان. هر چی شما بگی. اما این کیف دستم می مونه. شما برو بگو جماعت نِسوان تشریف بیارن بیرون ببینمشون. منم دلم براشون تنگیده! باخنده گفت: _محسن، به جون پدرم دارم قسم میخورم، بیام بیرون ببینم نیستی و مثل دفعه قبل ظرف یک دقیقه سنگِ رویِ یخم کردی و غیب شدی، تا 3 هفته تحریمت میکنم باهات حرف نمیزنم. از حرفای فاطمه خندم گرفت. گفتم: +فاطمه زهرا باور کن دفعه قبل وسط ماموریت بودم که باید میرفتم جایی، دیدم مسیرمون سمت خونه خودمون افتاد گفتم بیام بهت یه سر بزنم یه چیزی هم از توی یخچال بگیرم بدم به این عاصف گامبو بخوره. این عاصف گور به گور شده فوری زنگ زد گفت داره دیر میشه بیا و سریع بریم. وسط ماموریت بودیم همه، گفتم یه سر بزنم خونه که دیدم فک و فامیلات ریختن اینجا! فاطمه خندید گفت: _فقط فک و فامیلای من میریزن اینجا! ها! باشه. دارم برات! +بله، بگذریم حالا! داشتم میگفتم! ما رفتیم کباب کنیم ثواب شد. ببخشید زبونم نگرفت. منظورم این بود که رفتیم ثواب کنیم کباب شد. یعنی شیشلیگ شد. یعنی عین جیگر خر جوری کباب شد که گندش در اومد. تا تو رفتی بگی شوهرم اومده منم گوشیم زنگ خورد بلافاصله کفشم و از همین جلوی در گرفتم و در رفتم. چون ماموریت مهمی بود. یک ثانیه تاخیر مساوی با اتفاقات بد بود. _بله! یادمه. تا سه هفته مادرم هی میگفت شوهرت مسخرمون کرده و نیومده فرار کرده. +دیگه ببخشید تورو جون پدرت. فاطمه خندید گفت: _انقدر با مسخره بازیات جون پدرم و قسم نخور. بعدشم این کیف و بده به من. موبایلتم بده. کمی جدی شدم گفتم: +عه فاطمه. اینارو چیکار داری. _خب اینطوری فرار نمیکنی، منم خیالم جمع میشه که در نمیری! حالا این ما بین خانوم هایی که دعوت بودن می اومدن میرفتن داخل خونه حرفای ما رو با گوشای تیزشون میشنیدن. خندیدم، به فاطمه گفتم: +آخه مگه من سگم که میگی در نمیری. زشته جلوی مردم. 👇👇
سیف گفت: _همین چندوقت اخیر 12 نفر از آقایون دستگیر شدند. جرمشون چی بود؟ ارتباط با زنانی که خودشون و به اینها نزدیک کرده بودند. سیف ادامه داد: _طبق اسناد و شواهد و مدارکی که موجود هست و تجربه هم ثابت کرده، نظر من اینه که این یک توطئه از قبل طراحی و برنامه ریزی شده ی بلند مدت میتونه باشه، تا نیروهای ما رو از طریق نفوذی ها، یا برخی زن های آلوده، به لجن بکشونن و از درون ما رو درگیر خودمون کنند تا بتونن از نظام و عوامل نظام با عناوین مختلف وَ خیلی راحت‌تر اخاذی کنند. این اخاذی خودش چند شاخه داره. کسب اطلاعات و...! +الان دستورتون چیه؟ _به نظرم با عاصف یک جلسه بشین مفصل حرف بزن. نمیخوام اسم پرونده رو بیارم و بگم این پرونده رو خودت پیگیری کن، اما تمام حرفم اینه، این موضوع رو قبل از اینکه تبدیل به یک پرونده امنیتی بشه خودت حلش کن. چون در این 40 سال پس از انقلاب، اسراییلی ها همیشه در داخل نظام چشم و گوش داشتند. باید ضربه های آخر و بزنیم تا این چشم و گوش ها از کار بیفتند. حاج آقای سیف جزء مدیران امنیتی و اطلاعاتی جدی ولی منطقی و عاقلی بود. در ادامه بهم گفت: _عاصف جوان پاکی هست. مثل همه جوون های این مملکت حق زندگی و حق ازدواج داره. اما حماقت کرده و چارت امنیتی و کاری خودش و نتونسته به خوبی رعایت کنه. امیدوارم قبل از اینکه بیشتر از این درگیر بشه و خدایی ناکرده درون منجلاب قرار بگیره نجات پیدا کنه، یا بتونیم به لطف خدا نجاتش بدیم، وگرنه عواقب بدی در انتظارشه! حاج آقا مجددا رفت پشت میزش نشست. چهره ی پر ابهتش خیلی گیرایی خاصی داشت. منم بلند شدم از روی صندلی، بهش گفتم: +سیدعاصف پسر عاقلیه. بهتون قول میدم که وقتی بفهمه چی شده، از همون لحظه اول راه قانونی و پیش میگیره و پا روی دلش می‌گذاره. همین الانم تا حدودی پذیرفته چه اتفاقی پیش اومده. _امیدوارم قبل از اینکه پوست خربزه بره زیر پاهاش و لیز بخوره، پا روی دلش بگذاره. همین الانشم تموم این اتفاقات توی پرونده ش به عنوان امتیاز منفی ثبت شده! البته، تا همین الانشم من وساطت کردم که باهاش کج دار مریض رفتار بشه و فعلا کاری نداشته باشن. +بله متوجه شدم. وگرنه ریاست محترم حفا حاج آقا صدیق برای عاصف برنامه ی بدی داشته. ممنونم که نگذاشتید اتفاقات بدی بیفته. _خواهش میکنم! به نظرم الان بلند شو برو دعوتش کن بیاد دفترت تا باهم صحبت کنید. نظرم اینه فورا روی این کِیس سوار بشید و ته و توی  قضیه رو در بیارید ببینید این دختر مشکوک کیه و چطور تونسته بعد از چندوقت دل عاصف و ببره. +چشم. فقط قبلش میخواستم یه مشورتی با شما داشته باشم. _بفرمایید. پیشنهادم و که برای مشورت خدمت حاجی سیف مطرح کردم و تایید کرد، بلافاصله مجوز قضایی هم برام فراهم شد. حالا شما در ادامه میخونید. خداحافظی کردم و از دفتر مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسم بیرون اومدم. اول رفتم اتاق بهزاد. بهش گفتم: «ببین عاصف کجاست؟ خبرش و بهم بده. من میرم دفترم.» از اتاق بهزاد اومدم بیرون و رفتم اتاق خودم. بهزاد چند دقیقه بعد زنگ زد گفت: «برای کاری شخصی رفته سمت کرج. گفته تا سه چهارساعت دیگه بر میگرده.»