eitaa logo
من دلم آسمون میخواد ...
1.2هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
13.9هزار ویدیو
227 فایل
ما ملت امام حسینیم ...❤ #کپی مطالب از شیر مادرتون حلال تر 😊#حَلالاًطَیّباً ارتباط با ادمین @Daronadar - پناه بر آغوش ابی‌عبدالله از شَر گناه...💔 -
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ بچه ها از اتاق بیرون رفتند. فاطمه و محمد ایستادند به در زدن. علی اما از فرصت استفاده کرد و به سراغ تلویزیون و تماشای فوتبال رفت. مریم به بچه ها گفت بفرمایید داخل؛ بچه ها حالا با ذوق و شوق بیشتر در رو باز کردند و پریدند وسط اتاق و هر سه تاشون شروع کردند از سر و کول مامان بالا رفتن و تند تند می‌گفتند مامان اتاقمون رو جمع کردیم... مریم هم گفت: _ خب برید کارتون تون رو ببينيد. حالا بچه ها با سرعت تمام اتاق رو ترک کردند و نشستند پای تلویزیون. چند ثانیه نگذشته بود که داد و بیدادشون بلند شد که مامان علی داره فوتبال میبینه و نمیذاره ما کارتون ببینیم. بلافاصله فاطمه با جیغ و داد دوباره بدون در زدن وارد شد و شروع کرد به گله و چغلی کردن علی که مامان یه چیزی به علی بگو نمیذاره ما کارتون ببینیم و وقتی هم میخوایم ازش کنترل رو بگیریم ما رو میزنه... اصلا وقتی ناراحت میشه تند تند و بدون نفس حرف میزنه و شکایت میکنه مخصوصا وقتی با علی دعواش میشه این شکایتاش تصاعدی میره بالا. مریم اما مونده جواب عارفه رو بده یا جواب بچه ها رو. برای چندمین بار از عارفه عذرخواهی کرد که گوشی رو نگهداره و پا شد و رفت به علی گفت: _ آفرین علی آقا!! وقتی میگم به تلویزیون معتاد شدی میگی نه!! الان با اجازه کی زدی فوتبال؟ علی هم یواش جواب داد من تازه نشستم پای تلویزیون. مریم با عصبانيت بیشتر و صدای بلندتر گفت مامان جان کسی که به تلویزیون معتاد بشه خنگ میشه و حافظش رو از دست میده. الان این همه تلویزیون دیدی و فوتبال تماشا کردی چی بدست آوردی آخه؟ فقط وقتت رو تلف کردی. علی در جواب مامان گفت همه بچه های کلاسمون تا آخر شب پای تلویزیونن حالا من اگه یک دقیقه بیشتر از یک‌ساعت پای تلویزیون باشم شما میگی چرا! _ مامان جان همه شاید بخوان وقت و سلامتی شون رو هدر بدن که اینقدر وقت میذارن پای تلویزین. حالا اگه همه بخوان بیفتن تو چاه شما هم میری بیفتی؟! بعد با صدای آرام و محبت آمیز گفت آخه این چه منطقیه مامان جان؟ آدم بیشتر از هر کس دیگه، خودش باید به فکر سلامتیش باشه. حالا هم کنترل رو بده بچه ها که یک‌ساعت کارتون شون رو ببینن. دوباره برگشت داخل اتاق و به عارفه گفت عزیزم بازم ببخشید داشتم با بچه ها سر و کله میزدم. بعد یک نفس عمیق کشید و گفت ببین عزیزم کار شوهر شما درست نبوده و آنقدر اشتباه بوده که هیچ جای دفاع نداره و با توجه به سابقه ذهنی که از روند زندگی عارفه و شوهرش و مشکلات شون در ذهن داشت ادامه داد و گفت : _ اما در این اتفاق، خود شما هم بی تقصیر نبودی. عارفه بر خلاف همیشه با لحن بلند و البته عصبانی جواب مریم رو داد و گفت مریم جان تو هم حتما میگی همه تقصیرهای شوهرم گردن منه! _ نه عزیزم؛ من کی چنین حرفی زدم؟ من میگم وقتی یک اختلافی توی زندگی پیش میاد هیچوقت نمیشه صد در صد طرف مقابل رو مقصر دونست چون در این مواقع هر دو طرف اشتباهاتی داشتن که منجر به مشکلات اذیت کننده شده... عارفه صحبت مریم رو قطع کرد و همینطور که گریه میکرد با یک حالت مأیوسانه گفت حالا باید چکار کنم؟ الان تکلیف من چیه؟ این زندگی دیگه زندگی نمیشه. من اصلا ازش انتظار نداشتم... چقدر من بدبختم حالا که شوهرم بهم وفادار نبوده باز هم تقصیر منه؟! بعد صداش رو کمی صاف کرد و با جدیت بیشتری گفت خب بگو مشکل من چی بوده؟ من چکار کنم که خانوادش دنبال خراب کردن زندگی ما هستن؟ چکار کنم که یکبار خواهر شوهرم بهم گفت من و مامانم میخوایم برای داداشمون یه زن دیگه بگیریم؟ و دوباره شروع کرد هق هق گریه کردن. من که ازشون نمیگذرم من حلالشون نمیکنم... مریم اجازه نداد که عارفه ادامه بده و گفت: ببین عارفه جان میدونم الان حال روحیت خوب نیست میدونم ناراحت هستی و اتفاقا ناراحتی شما کاملا منطقی و درسته و هر کس دیگه ای هم اگر با چنین مشکلی در زندگیش مواجه بشه طبعا ناراحت میشه و متاسفانه این اتفاقات ممکنه در برخی خانواده ها اتفاق بیفته اما نحوه برخورد آدم با چنین مشکلی خیلی مهمه. بعضی از آدما به محض اینکه با چنین مشکلی مواجه میشن احساس میکنن زدگی شون رو کاملا باختن و فکر میکنن طوری زمین خوردن که دیگه نمیتونن از جاشون پاشن اما بعضی دیگه با مشکلات شون منطقی تر برخورد میکنن و اعتقاد دارن که زندگی هم مثل جسم و روح انسان ممکنه دچار مشکل و بیماری بشه و میدونن که اگر با اون بیماری خانوادگی به درستی برخورد کنن میتونن اون بیماری رو درمان کنن. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💯 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ عارفه حالا کاملا سکوت کرده و با توجهِ زیاد داره به کلمه کلمه ای که مریم به زبان میاره گوش میکنه. از قدیم حرفای مریم همیشه براش آرامش بخش بوده و الان هم احساس میکنه حرفای آرام و شمرده شمرده مریم که سرشار از حس محبت و دلسوزی و البته منطقه، داره آرومش میکنه. بچه ها اما داشتند کارتون مهارتهای زندگی رو تماشا می‌کردند. خیلی هم به این کارتون علاقمندند. مریم خیلی از قسمت های این کارتون رو قبلا از سایت آپارت دانلود کرده و در فلش ریخته و بچه ها وقتی میخوان ببینن، فلش رو میزنن به تلویزیون و این کارتون رو تماشا می‌کنن. بچه ها اینقدر صدای تلویزیون رو زیاد کرده بودند که صدای صحبت های دانا و مهسا و آقا فرهنگ داشت به گوش مریم هم می‌رسید و تمرکزش رو بهم می‌ریخت. علیرغم میلش و برای چندمین بار به عارفه گفت گوشی رو نگهداره و مجددا بلند شد و همینطور که گوشی دستش بود رفت پیش بچه ها و بهشون گفت: مامان جان یه کم صدای تلویزیون رو کم کنید من دارم با دوستم صحبت میکنم و کار مهمی دارم ولی صدای کارتون شما نمیذاره. فاطمه که کنترل تلویزیون رو از دستِ علی زیرِ بالشت قايم کرده بود و زل زده بود به تلویزیون، بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره همینطور با دستش کنترل رو از زیر بالشت برداشت و از ولوم ٢٠ آورد به ١٨ و دوباره کنترل رو چپوند زیر بالشت و طوری که تمرکزش بهم نخوره با صدای یواشی گفت: کم کردم مامان! مریم یک نیم نگاهی به سعید کرد و دید سعید همچنان غرق در گوشیه و اصلا متوجه حضور مریم نشده. دستش رو گذاشت روی دهنی تلفن تا عارفه صداش رو نشنوه و کامل رو کرد به سعید و با لحن کشدار و سرشار از تعجب گفت آقا سعید!!! خیلی ممنون که رفتی و به اتاق بچه ها سر زدی و دیدی که اتاقشون رو چطوری مرتب کردند!! خسته نشدی اینقدر پای گوشی نشستی؟ این خونسردی و بی تفاوتی سعید به مسائل خیلی وقتها مریم رو حرص میده اگرچه مریم این رو پذیرفته که مدل شخصیتی سعید همین‌گونه هست و بعضی وقتا این خونسردی او دست خودش هم نیست. سعید سرش رو بالا آورد و نیش خندی زد و با اطمینان و اعتماد بنفس بالایی گفت: ما که اصلا خانممون رو نمی‌بینیم که بخوایم گوشیمون رو بذاریم کنار؛ مریم با تعجب بیشتر ابروهاش رو بالا برد و گفت خوبه من فقط بیست دقیقه هست که دارم با دوستم صحبت میکنم. سعید لبخند بیشتری زد و با یک نگاه معناداری که فقط خود مریم میتونست متوجه بشه گفت اصلا میخوای بیام پیشت که تو اتاق تنها نباشی و منم مجبور نشم بشینم پای گوشی؟ میخوای بیام کمکت کنم؟!! مریم که متوجه این نگاه و کلام مرموزانه و شیطنت آمیز سعید شده بود با لبخندی که به لب داشت گفت نه الان که دارم با دوستم صحبت میکنم و نمیشه شما بیای تو اتاق. تموم شد خودم میام. بعد هم یک چشمک کوچک شیطنت آمیز به سعید زد و ادامه داد: ضمنا من که کاری ندارم تو اتاق که بخوای کمکم کنی... شما بی‌زحمت پاشو یک چایی بریز تا وقت خوردنش بشه منم میام ان شاءالله. دوباره برگشت به اتاق و درب اتاق رو هم بست و نشست و انگشتش رو از روی دهنی گوشی برداشت و گفت عارفه جان واقعا شرمنده که معطل شدی، چندتا سوال میپرسم سعی کن خیلی دقیق بهم جواب بدی... چند وقته که تنش هاتون از حد استاندارد خارج شده؟ چندوقته جای خوابتون جدا شده؟ روزانه چند دقیقه با هم صحبت می‌کنید؟ اخیرا معمولا سر چه موضوعاتی با هم اختلاف و تنش داشتید؟ در مسائل زناشویی آیا به نیازهای طرفین توجه میشه؟ چقدر به تیپ و ظاهرت جلوی شوهرت اهمیت میدی؟ عارفه جان نمره نشاط و سرزندگی و چهره بشاش شما در زندگی چنده؟ در طول هفته یا ماه چقدر با خانواده شوهرت رفت و آمد دارید؟ وقتی که میرید اونجا معمولا چند ساعت میمونید و اونجا وقتتون چجوری می‌گذره؟ انتقادهایی که به شوهر یا خانواده شوهرت داری رو معمولا کی و چطوری مطرح میکنی؟ و یک سوال خیلی مهم دیگه وجود داره که اگر از شوهر شما پرسیده بشه که مهمترین انتقاد و ناراحتی شما از خانمتون چیه ایشان در جواب چی میگفتن؟ مثلا اگر بخوان سه مورد از ناراحتی ها و نارضایتی هاشون رو به ترتیب اولویت مطرح کنن چی میگفتن؟؟؟ سوالات مریم اما موجب شده عارفه در سکوت عمیقی بره و هر کدام از سوالهای مریم عارفه رو حسابی به فکر بیشتر فرو میبره... مریم که نمی‌خواست عارفه سریع و عجله ای به سوالاتش جواب بده قبل از اینکه عارفه چیزی بگه خودش ادامه داد و گفت اگه صلاح بدونی فردا بیا اینجا تا حضوری با هم صحبت کنیم و امشب به سوالاتی که پرسیدم خوب فکر کن. نگران نباش ان شاءالله درست میشه. عارفه که حالا منطقی تر به مشکلش نگاه می‌کرد گفت باشه عزیزم بذار ببینم اگر شد همین فردا میام پیشت. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💯 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ همین که مريم صحبتش تمام شد، یک نفس عمیقی کشید و همانجا که تکیه داده بود سرش رو گذاشت روی دیوار و یاد سابقه طولانی صحبت های قبلی خودش با عارفه افتاد. یاد اون تذکراتی که به عارفه داده بود و احساس خطری که نسبت به زندگی اونا کرده بود. مریم با توجه به شرايط زندگی سرد و بی روح عارفه و شوهرش حدس میزد که دیر یا زود این مشکلات توی زندگی شون بوجود بياد و بخاطر همین خیلی تلاش میکرد که با هر روشی شده مهارتهای ارتباطی رو به عارفه یادآوری کنه اما عارفه انگار نمیخواست واقع نگر باشه و اگرچه بعد از هر بار صحبت با مریم اشتباهاتش رو میپذیرفت اما بعد از چند روز، همان آش و همان کاسه! یاد اون روزی افتاد که عارفه با خنده و شوخی میگفت چون از شوهرش ناراحته الان یکماهه از او جدا می‌خوابه و به این کارش افتخار میکنه. یاد بهانه گیری های عارفه و کم صبری هایی که همیشه منجر به جنگ و دعوا میشد. یاد مسافرتایی که چندین روز تنهایی با دوستاش میرفت کنار اونا شاد و شنگول بود و وقتی کنار شوهرش بود انگار تمام کشتی هاش غرق شده بود و چهره ش سراسر غم و ناراحتی... نه عارفه و نه شوهرش هیچ اراده ای برای حل مشکلاتشون نداشتند و قهر و دعوا نقل و نبات خونشون بود. گاهی قهر های چند هفته ای و چند ماهه! اما الان مریم زانوی غم بغل گرفته و داره فکر میکنه که آیا حالا و با این شرایط موجود عارفه نسبت به حرفها و راهکارهاش پذیرش داره یا نه؟! یکی از مشکلات مهم عارفه تو زندگیش این بود که اصلا ایرادات اخلاقی و رفتاری خودش رو نمی‌دید و در عین حال فقط میخواست با شوهرش کل کل کنه و بهش ثابت کنه که تو فلان رفتارت اشتباهه و فلان جا نباید چنین حرفی میزدی و نباید چنین کاری میکردی و دائم از شوهرش ایراد میگرفت و اصلا نمیخواست قبول کنه که این ایراد گرفتن ها بین زن و شوهر سردی و دوری ایجاد میکنه مخصوصا اینکه انتقاد کردن از شوهر اگر ظرافتهای لازم رو نداشته باشه در بعضی موارد اثر معکوس داره و باعث میشه آقا در فضای لجبازی و بچگی بیفته و احساس کنه تو خونه کسی برای اقتدار او ارزشی قائل نیست و بهش احترام نمیذاره. البته در بین اطرافیان مریم خانواده های زیادی وجود دارند که مردان آنها در زندگی بحران اقتدار دارند و اتفاقا همین موضوع باعث شده که روح تنش و سردی در آن خانواده ها فراگیر بشه. مریم بارها و بارها و با زبان های مختلف به عارفه گفته بود که اگر میخواهی از شوهرت انتقاد کنی اول آمادش کن و بعد حرفت رو بزن. گفته بود که آماده کردن مرد برای شنیدن انتقاد یعنی اول به او بفهنانی که دوستش داری، قبوبش داری و تاییدش میکنی... اون موقع با زبان نرم حرفت رو هم بزن تا تاثیر حرفت چندبرابر بشه و تو رو به هدفت نزدیکتر کنه اما عارفه در عمل اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود. شاید دلیلش مشکلاتیه که از بچگی بین مامان و باباش وجود داشته و فکر میکنه خودش هم محکومه که مثل اونا زندگی کنه... چندین بار مریم درباره دوستانی که عارفه و شوهرش باهاشون حشر و نشر دارند با عارفه صحبت کرده بود که اینا دوستان و همنشین های خوبی نمیتونن باشن و افکار و عقاید منفی شون و رفتارهایی که دارند کم کم روی اونا تاثیر سوء خودش رو میذاره. مریم همچنان در حال گذران خاطرات بود که با صدای در زدن فاطمه به خودش اومد و یادش افتاد قرار بود بعد از تموم شدن صحبتش بره و کنار سعید با هم چایی بخورند. فاطمه همچنان داره در میزنه. _ بفرمایید... بفرمایید... _مامان! بابا میگه چاییت موقع خوردنشه، زودتر بیا الان یخ میشه. مریم بلند شد و درب اتاق رو باز کرد و با لبخند همیشگی به فاطمه گفت چشم مامان جان اومدم. بعد هم خم شد و گونه فاطمه رو یواش بوسید و با هم رفتند پیش بابا و بچه ها. به به... بچه ها این چاییِ خوردن داره... دستپخت باباست دیگه بیایید چایی تون رو بخورید تا سرد نشده. خودش هم نشست کنار سعید و بازوش رو چسبوند به بازوی شوهرش. مریم هفته پیش به سعید گفته بود که برای فاطمه و علی جشن تکلیف بگیریم و بزرگترهای فامیل هم دعوت کنیم تا خاطره خوش این جشن توی ذهنشون بمونه. سعید هم قبول کرده بود اما با تعداد مهمونا کمی مشکل داشت. بعد از کلی صحبت قرارشون این شده بود که فقط پدر و مادر و خواهر و برادر خودشون رو دعوت کنند و جشن رو هم در منزل بگیرند که نخوان هزینه سالن و رستوران بدن. شام هم قرار شد فقط یک نوع غذا باشه. قبلا که صحبت جشن تکلیف شده بود، علی خودش برای شام مراسم، پیشنهاد الویه داده بود اما مریم موافق نبود و گفته بود جشن تکلیف یه جشن ماندگاره و باید غذای رسمی تری داده بشه. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💯 ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ @yasmotahar ┄┅┅❁💚❁┅┅┄