eitaa logo
یواشکی های همسرانه
3.7هزار دنبال‌کننده
437 عکس
100 ویدیو
22 فایل
جهت ارسال سوالاتتون و رزرو نوبت مشاوره اینجا پیام بدید 👈 @Rafieemajd
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام. نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق إن شاالله خانم نورالدینی عزیز، خواهش میکنم این پیامم داخل کانال نگذارید. فقط من باب درد و دل کردن به شما میگم. خدا بنا بر مصلحت یا قسمت یا هرچه که بشه اسمش رو گذاشت، امتحان، تجربه و.....، تقدیرم رو تا الآن طوری رقم زده که هرگوشه ای از زندگیم شبیه یه نفر هست و مشکلات و دغدغه های خیلی ها رو چه بطور شخصی و مستقیم، چه بطور غیر شخصی و غیر مستقیم(بوسیله اطرافیان) و به هر شکلی تجربه کردم و با همه وجودم درک کردم. به گونه ای که حتی با اینکه قابل قیاس و مقایسه کردن نیست، اما حتی روضه‌خوانی ها و ذکر مصیبت خوندن ها هم من رو یاد خودم میندازه که عجب وصف اوضاع و احوال خودمه. توی سن خیلی کم(12، 13 سالگی) عمیقا دلبسته پسری از اقوام شدم و چند سالی رو درگیر این حس بودم. حسی که فکر میکردم چون عمیقه و این همه وقت هم طول کشیده، پس ماندگاره و واقعا عشقه، برای همین اگر هم کسی بهم میگفت که اشتباه میکنم و این حس، یه حس بچگانه است و گذراست، باور نمیکردم. درسته که واقعا گذرا و بچگانه بود، ولی همون باعث شد که به خدا نزدیکتر بشم و دیگه نمازم رو که بطور نامنظم میخوندم، ترک نکنم و حتی نمازهای قضایی که داشتم رو بخونم. جالب هم اینجاست که کسی که چنین حسی نسبت بهش داشتم نه تنها هیچ وجه تشابهی( بجز دوست داشتن)با هم نداشتیم، بلکه مذهبی و نماز خون هم نبود، اما خب خدا را شکر وسیله‌ای شد برای نزدیکتر شدنم به خدا. (البته نمیگم آدم بدی بوده، خوب یا بد، با هم جور نبودیم، ظاهری و باطنی هر دو ) خدا را شکر به خواست خدا شرایطی پیش اومد که با صحبت کردن با یکی از خواستگارها برای اولین بار، هم خودم رو بهتر شناختم، هم هدفم و مسیر زندگیم رو. اگرچه قبول اون خواستگاری هم اجباری بود و سرانجامی هم نداشت، اما مسیر به سمتی کشیده شد که اون کسی رو هم که فکر میکردم بهش علاقه دارم، راحت تر فراموش کنم. یه جورایی میشه گفت از یه جایی به بعد، دیگه بهش فکر نکردم و عشقی والاتر و بهتر از او توی دلم جای گرفت. به گونه ای که احساس میکردم تازه متولد شدم. اما همیشه هم بودند کسانی که از دور و نزدیک، اگر خوش بودم ناخوشم کردند، اگر هم ناخوش بودم ناخوش ترم کردند. خدا بنده حقیرش رو دوباره متولد کرد، ولی یه عده از روی نادانی و خودخواهی، عده ای هم از روی حسد و کینه، بارها و بارها بنده اش رو زمین زدند و روح و روانش رو کشتند. البته پی این بودند و هستند که ایمانش رو هم بکشند، ولی به لطف و عنایت خدا هنوز موفق نشدند و امیدوارم هیچ وقت هم موفق نشوند. از حق نگذریم خدا خیلی هوای بنده گناهکارش رو داشته و داره. چند سالی از قضیه علاقه ام به اون بنده خدا گذشت و بعد از اون با خودم عهد کردم که دیگه به کسی دل نبندم. اگر خواستم ازدواج کنم، اول با عقل و منطق و بر اساس معیارهام طرف رو بسنجم و انتخاب کنم. دست تقدیر پنج شش سال پیش، اواسط ماه صفر توی اوج حال و احوال خرابی که به لطف اطرافیان دور و نزدیک داشتم، یه آقایی آمدند خواستگاریم. اما چون هنوز ماه صفر تمام نشده بود، قرار بر این شد که بعد از ماه صفر دوباره بیان که با همدیگه صحبت کنیم. اون جلسه اولی که توی ماه صفر آمده بودند، من حتی به ایشون نگاه هم نکردم، چون میخواستم اول با ایشون صحبت کنم، بعد ببینمشون. آخه باطنش برام مهمتر بود. ماه صفر تمام شد و آمدند و با هم صحبت کردیم و از آنجایی که شباهت زیادی رو بین خودم و ایشون دیدم و آدم مؤمن و با خدایی هم بودند، جوابم بهشون مثبت بود، اما تا زمانی که با هم آزمایش خون رفتیم و جواب آزمایش خونمون با هم جور شد و کلاس قبل از عقد رفتیم، هنوز به باور کامل نرسیده بودم که واقعا میخوایم با هم ازدواج کنیم، انگار یه جوارایی تو حالت شوک بودم، از طرفی هم سعی میکردم جلوی دلبستگی رو بگیرم و تا همه چیز صد در صد حتمی نشده، دلبسته نشم. اما خب بی احساس هم نبودم دیگه، قبولش کرده بودم که بهش جواب مثبت داده بودم با هم تا مرحله آزمایش خون رفتن هم پیش رفتیم. اما خب تا همه چیز بعد از آزمایش خون رفتنه و گرفتن جوابش، برای هردومون جدی شد و تازه حرارت عشق و علاقه به یخ دل خورد و کم کم شروع کرد به آب کردن یخ این رابطه که راحت به همدیگه نگاه کنیم و یه کم راحت تر توی جمع باشیم. (البته نه کنار هم بنشینیم و با هم حرفی بزنیم ،فقط حضورمون توی جمع کمی راحت تر شده بود. ما فقط همون یه شب با هم حرف زدیم، بعدش بدون اینکه فرصتی داشته باشیم که دوباره با هم صحبت کنیم، همه چیز بهم خورد.) درست دو شب بعد از جواب آزمایشمون، بدون اینکه من و او حضور داشته باشیم، بزرگترها درباره چیزهایی با هم صحبت کردند که تصمیم گیری و به تفاهم یا توافق رسیدنش مربوطه به من و اون آقا بود، نه خانواده هامون. حرفهاشون رو زده بودند و وقتی که ما بین حرفهاشون منم به جمعشون اضافه شدم و همچنان اون آقا حضور داشتند ادامه دارد..