🔰شهیدی که ۳۱ سال، هر روز(غیر از روزهای حرام) روزه بود!
مگر می شود در #ماه_رمضان از روزه داری حرف زد و از سردار #شهید_حاج_حمید_تقوی_فر معروف به ابومریم یاد نکرد؟ شهیدی که از فرماندهان نیروی قدس سپاه و از بنیانگذاران بسیج مردمی عراق بود و ۳۱ سال آخر عمر مبارکش، دائما روزه بود.
حاج حمید از سال ۶۲ یعنی زمان شهادت پدرش، تا سال ۹۳ که در سامرا و در نبرد با داعش به شهادت رسید، هر روز [غیر از روزهای حرام] روزه بود حتی در سفرها، چون کثیرالسفر بود.
🇮🇷 اما وصیت نامه چنین شهیدی باید خواندنی باشد. ایشان در وصیتنامه اش می نویسد:
« #انقلاب_اسلامی که آرزوی انبیاء الهی، ائمه طاهرین و مؤمنین و مؤمنات و مستضعفین عالم، به رهبری امام خمینی(ره) و ایثار و فداکاری شهدا و خانواده آنها، جانبازان و خانواده محترم و امت شریف و مقاوم ایران اسلامی محقق شد. فراموش نشود از مساعدت و همکاری و رهبری عزیز دست بر ندارید. در ثانی وحدت خودتان را فراموش نکنید... بهانه برای تفرقه زیاد است و راحت میشود پیدا کرد که از یکدیگر فاصله بگیرید و رضایت شیطان و غضب الهی را فراهم نمایید. هنر این است که دنبال بهانه برای وصل و ارتباط باشید.»
جالب است بدانید محل شهادت حاج حمید در نزدیکی سامرا، حالا زیارتگاه مردم عراق است و عراقی ها از او حاجت می گیرند!
@yazahra_arak313
🔴مردم در مورد ارزهای دیجیتال به گوش باشند
🔹معاونت اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم دادگستری استان تهران: «آیا میدانستید ساخت، عرضه و قیمتگذاری رمزارزها تحت نظارت هیچ مرجع رسمی داخلی و بین المللی نیست و به راحتی امکان از دست رفتن کامل سرمایه مالک آنها وجود دارد.»
#ارز_دیجیتال #رمز_ارز
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه برای آرامش شب✨
و ساختن فردایـی زیبا🌺
این است که:
🍃🌺قبل از خواب تصمیم بگیریم
فردا قلبی را شاد کنیم💓
تا شاهد لبخند زیبای خداوند باشیم💕
به امید فردایی بهتر شب بخیر ✨🌺
@yazahra_arak313
دلانه✨
•••
کسی که عشـــــق به شـــــهـــــادت داشته باشد؛
قطعا با غسل شهادت از خانه بیرون میرود،
و کسی که با غسل شهادت بیرون رود
نگاه به #نامحرم نمیکند،
چون دنبال لقاءاللّٰه است
و شهید به وجه اللّٰه
نظر میکند!♥️
+حاجحسینیکتا
•~•
👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇
✴️ شنبه 👈 18 اذر / قوس 1402
👈25 جمادی الاول 1445👈9 دسامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
📛امروز ساعت 7:08 صبح قمر وارد برج عقرب می شود.
📛و دوشنبه ساعت 14:42 قمر از برج عقرب خارج می گردد.
⛔️تقارن نحس و عقرب صبح اولین روز هفته حتما صدقه کنار بگذارید.
👶مناسب زایمان و نوزاد عالم و دانشمند و نجیب و روزی دار گردد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️درمان بیمارب های عفونی.
✳️مرحم گذاشتن بر زخم.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️آبیاری .
✳️کندن چاه و کانال.
✳️جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️و جابجایی و کاشت درخت نیک است.
🔵امور نگارش ادعیه و حرز و نماز آن خوب نیست.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،خوب است.
💉💉 حجامت:
خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، سبب صفای خاطر می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 26 سوره مبارکه "شعراء" است.
قال ربکم و رب......
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال بر خصم خود غالب گردد و شاد شود و چیزی در این موضوعات قیاس شود. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
@yazahra_arak313
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
📌حدیث روز
حضرت فاطمه زهرا (س)می فرمایند:
سه چیز از دنیای شما محبوب من است:
تلاوت قرآن،
نگاه کردن به چهره ی رسول خدا(ص)
و انفاق در راه خدا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@yazahra_arak313
سلام صبحتون بخیر😘
امروزم هم خدارو شکر بابت چشمای که نصیبم کرد زیبایشو ببینم❤️
بویای را نصیبم کرد که دنیا را بو کنم🌹
و هزار هزار بار شکر شکرت به خاطر این همه لطف کرامت💝
خدایا شکرت.....
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین شیوه تربیت فرزند.....
اول خودمو تربیت کردم💪
@yazahra_arak313
📝 معروف ترین جملات انگیزشی 🌱
👤 وارن بافت : یک آدم خنگ ولی با برنامه ، میتونه یک آدم باهوش ولی بی برنامه رو شکست بده
👤 نلسون ماندلا : من هرگز نمیبازم
من یا میبرم یا میآموزم
👤 جیم ران : اگر از شرایطت راضی نیستی تغییرش بده ؛ تو درخت نیستی
👤 ایلان ماسک: همانی میشویم که اغلب به آن میاندیشیم ؛ این عجیبترین راز جهان هستی است
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان،جذاب،عاشقانه،شهدایی 🤍#دو_راهی ❤️#قسمت_24 گفتم: -نه نه...چیزی نیست... شهید علی خلیلی...خواستم
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_25
سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم.ترسیدم. نمیدونم چرا ولی ترسیدم. یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام میلرزید. با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم.
#چادر، نه... باورم نمیشه.گریهام گرفت، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه. بلندبلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم.
مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید.
-نفیسه.نفیسه چی شده؟؟ این چیه؟ چادر کیه.؟؟
نشست کنارم. بغلش کردم و بلند بلند گریه میکردم. مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد.
و همش می پرسید چی شده...
بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب. مادر از خوشحالی داشت بال درمیآورد.از اینکه انقدر تغییر کردم. بعد از گریه آرامش خاصی داشتم.
صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت:
-خدا صدات میکنه
بعد هم بوسه ای به پیشانیم زد و رفت.
از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم..
سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت:
-اینو خیلی وقته برات خریدم.همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم.و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک.
بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه، مادر هم اشک میریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذرخواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم.
روبه روی قبله نشستم.
"خدایا.ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذرمیخوام که همیشه ناشکری کردم."
روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد:
-الله اکبر.
عشق بود...سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد.با تموم وجودم نگاه قشنگ خدا رو حس میکردم.
حالا میفهمم مفهوم جملهی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه
من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم عوض شم.حالا، از همین حالا به بعد من یه دختر چادری ام
صبح ساعت9ازخواب بلندشدم.دیشب با روشنک حرف زدمقرار شدبرم پیشش گفت باهام کارداره و برام یه سوپرایز داره.
از روی تخت بلندشدم بعداز شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم.چادرم از دیشب تاحالاکنار دستم روی تخت بود دوستش داشتم.
شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم.تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد! شالم را میکشید.
-ای بابا چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه.
به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت:
-چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف.
نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم.
-ممنونم مامان جونم .
-کجا میری؟
-دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک.
-برو عزیزم به سلامت.
بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم. جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود. تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم.
سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. زیر لب زمزمه می کردم
-وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای.
در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم.اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت:
-سلام
با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-سلام.
-بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی.
از کنارم رد شد و رفت. به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدمها خوشم نمیاومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم.
-ایش!
ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه. پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم:
-روشنک؟؟
روشنک که صدای منو شنید. از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد:
-إ نفیسه اومدی بیا داخل!
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم.
مادرش جلو آمد وسلام و علیک گرمی با من کرد....
نویسنده:مریم سرخه ای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_25 سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش اند
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_26
سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم.
روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند میخندید...
من:_برا چی میخندیییی...
مادر روشنک:_روشنک جان زشته مامان!
نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت:
-سلام
ولی دوباره زد زیر خنده.نمیتونست جلوی خندشو بگیره.
من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی...
روشنک_وایسا...وایسا
تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین...جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید...
من_هی خدا...خیلی سخته چادرپوشیدن. اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!!
روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-نه اصلا سخت نیست یاد می گیری.
لبخندی زدم و بعد روشنک گفت:
-اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم.
سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
-نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چه کنم قسمته! یهویی شد.
-چی یهویی شد؟!
نگاهی به من انداخت و گفت:
-ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟
-آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن.
-رفتی تا حالا؟؟
-نه ولی تعریفشو شنیدم.
-دوست داری بری؟
-قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟!
-وسایلاتو جمع کن.
-ها ! چی؟؟؟!
لبخندی زد و گفت:
-برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری ما رو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!!
-وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟
-فردا بعد از ظهر راه میفتن.
-وای راست میگی!!!چقدر غیرمنتظره.
لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست.
روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت...حالام که طلبیده شدی پیش شهدا.
گریه ام گرفت.
-روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت...
-عزیزم...گریه نکن...
اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم:
-مرسی بخاطر همه چیز.
-از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم.
لبخندی زدم و گفت:
حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم.
ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم.بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم.دل تو دلم نبود. دلم میخواست زودتر فردا شه...
خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن...شهدا راه قشنگ عاشقی اند...
دنبال روشنک می دویدم:
-روشنک...روشنک...
-ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم.
-روشنک خواهش میکنم.
-نفیسه نمیشه خب.
اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم:
-اگر این اتفاق نیفته من نمیام.
روشنک لبخندی زد و گفت:
-آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟
-روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم.
روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت:
-باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟
-من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم.
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-یعنی چی؟؟
-یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید #علی_خلیلی .
-خب؟؟
-یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟
-خب خب؟؟
-خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخاطر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخاطر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر #شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه...و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت...واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره... من باید ازش عذرخواهی کنم.. روشنک خواهش میکنم بریم مزار...
روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود.
-باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله که جا نمیمونیم...شهید بزرگوار شهید علی #خلیلی...چگونه پاسخ به خون شهدا میدهیم؟؟؟
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_26 سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی. لبخندی زدم و گفت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_27
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
_وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود #شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟..جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار...شرمنده...
اها خب؟..جدا؟؟؟؟؟؟؟...اها باشه باشه الان میاییم...یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جا موندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!!
زدم زیر گریه:
_دیدی گفتم #روشنک، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن ازماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. چشمام هی میرفت ولی سعی میکردم نخوابم.باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمیکرد. بطری آب پخش میکرد.به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی میرسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم.
-آها... روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدمهایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن.. بیخدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدا رو...استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست میگفت یک لحظه حس کردم همه ی #شهدا به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدونها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم. سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم. بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره..چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه...#شهید_ابراهیم_هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله... بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی .
بعد هم رفت جلوی اتوبوس.
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط... راستی ببین برای تو کی افتاده...
نگاهی به پیکسل انداخت و گفت:
-إ...!...#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری..چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده... شهید مدافع حرم...
نویسنده:مریم سرخه ای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_27 از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_28
وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی...
لبخندی زد و گفت:
-آره...
اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...خیلی طول نکشید که رسیدیم واقعا قشنگ بود... حسهایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم
🎙راوی برامون راویتگری میکرد:
_ای رفقا...میدونین اینجا کجاست؟؟کانال کمیل...جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیدِ...جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
رو به روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد
🎙راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود _ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره...
روشنک رو به من کرد و گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به #چادره... #اخلاق و #ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه...
-روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راویتگری میکرد و ما گریه میکردیم حرفهاش دل آدمو میلرزوند...رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه میکردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا میریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدمهایم را بلندتر برمیدارم و راه میافتم.
همه ی هم اتوبوسیهایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.ماشینی کنار دستمان میآید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی میکرد.
با بسم رب الشهدا دفتر دل وا میکنم
مثل یه قطره خودمو راهی دریا میکنم
یه عده گریه میکردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه میرفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.با مداحی که از نو داشت پخش می شد میخوند و بلند بلند گریه می کرد...
یه پلاک...که بیرون زده از دل خاک...روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه میکرد...
یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
یازینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه میکرد...روشنک از دور به من نگاه میکرد.رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالا گرفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه میکردی؟؟؟
لرزید و گفت:
-خبر #شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. ایستادم.همه از بغلم رد میشدن.رفتم توی فکر.یک دفعه اشکام سرازیر شد. افتادم زمین.سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم.بلند گریه میکردم...
روشنک و برادرش اومدن سمتم...
_نفیسه...نفیسه...چیشد..چی شدی یهووووو...
محمد:_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم....
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐در هر تپش قلبم حضور معبودیست که
⭐️بی منت برایم خدایی میکند
⭐بی منت میبخشد و بی منت عطا میکند
⭐️ای همه هستی ، ای همه شکوه و آرامش
⭐امواج متلاطم درونم را
⭐️ساحلی نیست جز یادت
⭐و غوغای روح بی پناهم را
⭐️پناهی نیست جز حضورته
⭐وجودم را با ذکر نامت آذین میبندم
⭐️و جانم را با یادت متبرک میکنم
⭐و عاشقانه تمنایت می کنم
🌙شبتون در پناه خدا دوستان مهربان
🏝@yazahra_arak313