eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
545 دنبال‌کننده
940 عکس
526 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۴
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۵ با همین اراده اش دوباره شرکت کرد... آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند. گفتم: + تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره داد کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد. ایوب زنگ زد تهران _ چه خبر از انتخاب رشته م؟ + تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی. قبول شد. مدیریت دولتی دانشگاه تهران بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب خیلی دوست داشت. در خانه ما هم به روی و باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت. 🌷مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...🌷 قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت. آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من از خجالت سرخ شدم. بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه 🌷دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.🌷 . . روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب داشت، این بار کنارم بود. خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان. وقتی برگشت 🌸محمد حسن🌸 به دنیا آمده بود. حسن اسم ایوب بود. چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر. برایم جگر به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت. لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید. تا لقمه به دستم برسد. می گفت: _"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم،.. نخیر.. همه اش برای بچه است ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۵
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۶ به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم... حال تک تک مارا می پرسید. هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه. صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد. وقتی از پله ها بالا می آمد، اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او می گفت. به بالا که می رسید من می دانستم. درباره ی چه اتفاقاتی از او سوال کنم. دم در می ایستاد و لیوان آبی می خورد و می رفت می گفتم: _ "تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار" شب ها که برمیگشت، کفشش را در می آورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد. لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم می گفت: _ که چای و آب می خواهد. لیوان لیوان چای می خورد. برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند، چای حاضر باشد. می گفت: _"دلم می خواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری می دهد. می خندیدم: + "چرا؟مگر دستم را توی آن آب میشویم؟ از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود. دنبال هم می کردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا می ریختند. آشغال ها را توی سطل ریختم. ایوب آمد کنار دیوار ایستاد. سرم را بلند کردم. اخم کرده بود. گفتم: _"چی شده؟" گفت: _"تو دیگر به من نمیرسی...اصلا فراموشم کرده ای.... + منظورت چیست؟ _ من را نگاه کن. قبلا خودت سر وصورتم را صفا می دادی. مو و ریشش بلند شده بود. روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم + "خیلی پر توقع شده ای، قبلا این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی. ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۷ دلم پر بود... چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها می کرد و بدنش به ها جواب نمی داد. از خانه رفتم بیرون. دوست نداشتم به بروم خانه آقاجون. می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، می شوم. رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم‌هایش را فوری توی هم کرد. _"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟ منظورش را نفهمیدم... پشت سرش رفتم تو صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد. _"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا بالای پله را نگاه کردم.. ایوب ایستاده بود. + توی خانه عمه من چه کار می کنی؟ با قیافه حق به جانب گفت: _ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟ دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری می کرد که یا اینکه با ای پیش قدم آشتی میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید. حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد. اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم. ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد. قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم: " ، تو عشق منی و این عشق، و پاک است. من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم" ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀نسیم طراوت 🍀 کانالی سرشار از حس زندگی 💥💥 هرچیزی که مناسب روح مهربونته اینجا هست . پیام های انگیزشی ،آشپزی، تقویم نجومی ، رمان ، قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها، اعلام زمان ثبت نام هاي خودرو ومسکن فرزنددوم و.... خلاصه هر چیزی که مورد استفاده برای خانواده باشه.... همین حالا عضو شو👇👇👇👇 @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون همین قدر آروم 👆👆👆 💝وضو و سه تا توحید فراموش نشه💝
﷽ ✨   یا حی و یا قیوم✨        ای زنده و پاینده 🌱🌸 سلام صبح  بخیر 🌱🌸          💫چهار شنبه💫 💫 ۲۷ دی  ۱۴۰۲ 💫 ۵ رجب ۱۴۴۵ 💫 ۱۷ ژانویه ۲۰۲۴ سلام دوستان عزیز صبح چهارشنبه تون بخیر🌹 الهی حال دلتون خوب رزق و روزی تون افزون وساز زندگیتون کوکِ کوک روزتون قشنگ و پر از شادی 🫐 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
شکرگزاری امروز رو با عشق انجام بده 👇👇👇👇 خدایا شکرت که امروز هم دست مرا میگیری😅 خدایا شکرت که به زندگیم انگیزه دادی🍀 خدایا شکرت که به زندگیم شرافت دادی🎄 خدایا شکرت که به زندگیم آرامش دادی💚 خدایا شکرت که به زندگیم هدف دادی🤲 خدایا شکرت بابت زندگی خوب آینده ام♥️ خدایا شکرت برای بهتر بودنم😄 خدایا شکرت برای خنده هام😁 خدایا شکرت برای آگاهی امروزم💚 خدایا شکرت برای حق انتخابم😴 خدایا شکرت برای کودک درونم🤗 خدایا شکرت که مرا بخشیدی😥 خدایا شکرت که زنده ام و نفس میکشم😎 خدایا شکرت میتونم به انسانها کمک کنم🌹 خدایا شکرت با فکر تو آرومم🌸 خدایا شکرت که تو بزرگی😊 خدایا شکرت که قابل اعتمادی😘 خدایا شکرت که راز داری💫 خدایا شکرت که دوستم داری😄 خدایا شکرت که امروز حیات دوباره بهم دادی😅 خدایا شکرت که به زندگیم آرامش دادی💚 خدایا شکرت بابت زندگی خوب آینده ام💕 خدایا شکرت که متکی به کسی نیستم💖 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱﷽🌱 نشست تحلیلی طرح تربیتی تا اوج مورخ 1402/10/26 با حضور ارزشمند: 🌱جناب آقای دکتر جزینی رئیس موسسه فتح الفتوح 🌱سرکار خانم دکتر مفتح زاده مدیر کل امور بانوان استانداری 🌱حجت الاسلام والمسلمین تاج آبادی مسئول جبهه فرهنگی ،اجتماعی انقلاب اسلامی 🌱جناب آقای صحاف کاشانی رابط طرح تا اوج در استان مرکزی برگزار شد و مسائل مربوط به طرح مورد بررسی قرار گرفت. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌿🌺🍃🌿🌺🍃🌿🌺🍃 ✨لیله الرغائب✨ از دست ندهید و زودتر برای دوستانتون بفرستید.. فردا حتما روزه بگیرید و نماز این شب خوانده شود که بسیار بسیار با ارزشه❣️✨❣️ "رجب"، ماه خداست؛ ماه پر بركتی است كه اعمال بسیاری برای آن ذكر شده است. 🔷‍‍ پیامبراكرم صلوات الله علیه فرمود: هر كس یك روز از ماه رجب را روزه بگیرد، مستوجب خشنودی خدا می شود و غضب الهی از او دور می گردد و دری از درهای جهنم بر روی او بسته می شود. 🔷‍ اعمال ماه های رجب و شعبان، جهت آماده ساختن روح برای شركت در میهمانی ماه مبارك رمضان می باشد. برای درك عظمت ماه رمضان باید از قبل خود را آماده نمائیم. 🔷‍‍ پیامبراكرم صلےالله علیه وآله فرمود: ماه رجب، ماه استغفار امت من است. پس در این ماه بسیار طلب آمرزش كنید كه خدا آمرزنده و مهربان است. 🔷‍ اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب نامند. در این شب ملائك بر زمین نزول می كنند. برای این شب عملی از رسول خدا صلی الله علیه و آله ذكر شده است كه فضیلت بسیاری دارد و بدین قرار است: ❶‍ روز پنج شنبه اول آن ماه - در صورت امكان و بلا مانع بودن- روزه گرفته شود. ❷ چون شب جمعه شد؛ ما بین نماز مغرب و عشاءدوازده ركعت نماز اقامه شود كه: 🔸‍ هر دو ركعت به یك سلام ختم می شود 🔸‍ و در هر ركعت یك مرتبه سوره حمد 🔸‍ سه مرتبه سوره قدر 🔸‍ دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود. 🔸 ‍و چون دوازده ركعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذكر" اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله" گفته شود. 🔸‍ پس از آن در سجده هفتاد بار ذكر ˝سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ˝ گفته شود. 🔸‍ پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذكر" رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيُّ الْأَعْظَم" گفته شود. 🔸‍ در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد. نشر_دهید. این_الرجبیون؟؟ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۷
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۸ برای روزنامه مقاله می نوشت. با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد. با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد. صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد. اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند. یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب. بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت. بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن. را تشویق می کردیم که دلخور نشوند. هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود. وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟ لبخند میزد. . . دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را می گذاشتم. سفارش هدی و محمد حسن را به کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: _"بابا ایوب عصبانی می شود؟" روی سرش دست کشیدم _"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید." سرش را تکان داد _"چشم" ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۸
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۹ فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان.. مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: _"کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد. محمد حسین: _ نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم بردم حمام ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد: _"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز می رسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. _"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند. اوایل که بیمارستان ها پر از بود و نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند. تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد. آقاجون دنبالش، می کرد و برمیگرداند توی ماشین.... ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۹
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۰ مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال ، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. به مامان برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ایوب به همه می کرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعد خودش را لوس میکرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود.سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: _"سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا _"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب _"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: _"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: _معلمش از ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. یه شکر گزاری عالی 👇👇👇👇👇👇👇👇 ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺣﻤﺎﯾﺘﮕﺮﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺧﺪﺍﯼ مهربانم، ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻢ ﺷﮑﺮﺕ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 💖فواید و برکات فرزند آوری 💖 فرزندان و پیوند اجتماعی 🔸 منظور از پیوند اجتماعی یا جامعه پذیری فرآیندی است که طی آن فرد به تدریج به شخصی خودآگاه، دانا و باتجربه در شیوه های فرهنگی تبدیل می شود. اجتماعی شدن، نسل های مختلف را به هم پیوند می دهد. 🤱 تولد یک فرزند، زندگی والدین را که مسئول پرورش او هستند تغییر می دهد و زمینه کسب تجربیات جدید را ایجاد می کند. 🔸هافمن تحقیقی روی خانواده های دارای فرزند انجام داد. وی نتیجه گرفت که فرزند بر فرآیند اجتماعی شدن و جامعه پذیری والدین تأثیر می گذارد. وی موارد زیر را جهت اتخاذ برای فرزنددار شدن پیشنهاد کرده است: 💖 کودکان با حضور خود، وضعیت بزرگ سالان به خصوص زنان را تأییدنموده و به آنها هویت اجتماعی می دهند. 💖 کودکان به آنها اعتبار بخشیده و آنان را از تنهایی نجات می دهند. 💖 کودکان به زندگی خانوادگی نشاط و سرور بخشیده و آن را لذت بخش می کنند. 💖 کودکان با توجه به اصول اجتماعی شدن، شایستگی و صلاحیت والدین را رشد داده و حتی آنان را به مرز خودکفایی مي رساند ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این چند روز حواستون به جو رسانه باشه ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁 اهدای پک لبخند مادری به مادران دارای سه فرزند به همت ستاد اجرایی فرمان امام تقدیم شد. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯