ناگهان مردی از بین جمع بلند می شود، او کسی جز انس بن مالک نیست،انس همانطور که گریه میکند میگوید:
_چرا زیبا نباشد؟! حسین شبیه ترین مردم به پیامبر که زیباترین مردم بود میباشد، ای ابن مرجانه! آیا میدانی عصایت را بر کجا میزنی؟!من دقیقا به چشم خود دیدم که پیامبر بر همین جا، بر لب و دندان حسین بوسه میزد، من آنروز نمیدانستم که چرا پیامبر لب و دندان حسین را میبوسد، اما بی شک پیامبر چون امروزی را میدید که تو چوب بر لب و دندان میوهٔ دلش میزنی»
ابن مرجانه، عربده کشان انس را بیرون میکند و چشم میچرخاند تا ببیند وضع اسیران چگونه است، ناگهان متوجه زنی میشود که با جلال و جبروت نشسته و بقیه دورش حلقه زده اند،
ابن زیاد عصبانی میشود و فریاد میکشد:
_آن زن کیست که اینگونه با شکوه نشسته و مرا به چشم حقارت مینگرد؟!
کسی جوابش را نمیدهد...
ابن زیاد خشمناک تر از قبل رو به زینب میکند و بار دیگر میگوید:
_گفتم تو کیستی؟!
زینب هیچ جوابی به او نمیدهد، رباب نمیخواهد عظمت زینب حتی اندکی شکسته شود پس آرام میگوید:
_این بانوی مکرمه زینب است، دختر زهرا، پارهٔ جگر رسول الله، همان که برادرش حسین را تو کشتی..
ابن زیاد با تمسخر لبخند میزند و رو به زینب میگوید:
_ای دختر علی!دیدی خدا چگونه شما را رسوا کرد و دروغ شما را برای همه فاش کرد.
اکنون زینب به صدا درمیآید، همه جا ساکت است و زینب با صلابتی که مختص مردان است چنین میفرماید:
_«مگر قرآن نخواندهای؟! آیهٔ تطهیر را خواندهای؟ آیه ۳۳ احزاب، انجا که میفرماید: "خداوند میخواهد تا خطا و گناه و اشتباه را از شما خاندان دور کرده و شما را از هر پلیدی پاک نماید." ما نیز همان خاندانیم که خدا ما را از هر گونه رجس و پلیدی پاک کرده، ما خاندانی هستیم که به حکم قرآن هرگز دروغ نمی گوییم»
ابن زیاد فراموش کرده که این خاندان با قرآن بزرگ شدهاند و هر کدام در نوع خود قرآنی ست ناطق و زینب چه زیبا با آیه قران جوابش را داد و ابن زیاد نمیتواند آیه قران را رد کند و وقتی طبق قران خاندان پیامبر دروغگو نیستند، یعنی ابن زیاد دروغگوست.
همهٔ اهل مجلس به فکر فرو رفتند، انگار سخن زینب تلنگریست بر این غافلان دنیا،
یکی از بین دعوتیان صدا میزند:
_تو گفتی حسین از دین خارج شده، حال به حکم قران ثابت شده که حسین هرگز گناهی نکرده و گناهکار ما هستیم.
ابن زیاد که رکبی سخت از زینب خورده و باور نمیکند، زنی که داغ برادر و فرزند و عزیزان دیده و سر عزیزش را در برابر میبیند، اینچنین سخن بگوید، پس حیله ای دیگر به کار میگیرد، او میخواهد هر طور شده زینب را بشکند،
اگر در میدان سخن بتواند زینب را مغلوب کند ، بی شک تمام شک های بدی که حاضران به او بردند به فنا میرود، پس باید زینب را بگریاند تا خاموش شود.
ابن مرجانه رو به زینب میکند و میگوید:
_دیدی که چگونه برادرت کشته شد، دیدی چگونه پسرت و همه عزیزانت کشته شدند
همه منتظرند تا زینب روی بخراشد و گریه و شیون راه بیاندازد، اما او گردن برمیافرازد و با صدایی که لرزه به اندام همهٔ کافران میاندازد، میفرماید:
_«ما رأیت الا جمیلا، من جز زیبایی چیزی ندیدم»
انگار زبان ابن زیاد قفل شده، اصلا انتظار چنین جوابی نداشت، جوابی کوتاه اما زیبا و ماندگار...جوابی که دنیا را متحیر کرده و تا قیام قیامت ورد زبان هر شیعه ایست..
ابن زیاد زیر لب میگوید:
_کاش این زن را در کربلا همراه حسین سر میبریدند
و زینب ادامه میدهد:
_«ای ابن زیاد!برادر و عزیزان من، آرزوی شهادت داشتند و به آرزوی خود رسیدند و به دیدار خدای مهربان خود رفتند»
ابن زیاد برافروخته میشود و همان لحظه دستور قتل زینب را میدهد، اما چه باک؟! زینب دفاع از ولایت را از مادر به ارث برده، حاضر است جانش را برای خدا و ولیّ زمانش فدا کند.
یکی از نزدیکان ابن زیاد سر درگوش او فرو میبرد و میگوید:
_مردم اگاه شدهاند که چه کردهاید ، آنان مثل اتشفشان خاموشی هستند که اگر زینب را بکشید، فوران میکنند و چیزی از تو و دولت یزید باقی نمیگذارند، از طرفی با یک زن درافتادن در مقام تو نیست
و اینچنین می شود که ابن زیاد از کشتن زینب صرفنظر میکند. ابن زیاد با سخنان زینب ،مردی در هیبت یک زن، درهم شکسته، باید کاری کرد که ابن زیاد باز عرض اندام کند،
پس سجاد را با غل و زنجیر وارد مجلس میکنند. ابن زیاد با تعجب میگوید:
_چگونه شده که از نسل حسین این جوان باقی مانده؟! حال بگو ببینم نامش چیست؟
یکی از سربازان میگوید:
_او در کربلا به شدت بیمار بود و اینک هم بیمار است و احتمالا به زودی میمیرد، نامش هم علی بن حسین است
ابن زیاد قهقه ای میزند و رو به امام میگوید:
_مگر خدا علی پسر حسین را در کربلا نکشت؟!
امام میفرماید:
_من برادری داشتم به نام علی که خدا او را نکشت و مردم او را کشتند..
ابن زیاد از این جواب باز درهم میشکند و زیر لب میگوید:
_نسلی که از علی نسب دارد در هنگام بیماری هم زبانشان چون تیغ برنده است
و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند. ابن زیاد میخواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم میکند، زینب هراسان خود را به سجاد میرساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید:
_اگر میخواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟!
صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید:
_عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم
و سپس رو به ابن زیاد میکند و میفرماید:
_آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمیدانی که #شهادت برای ما افتخار است؟
ابن زیاد نگاهی به زینب میاندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و میفهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور میسازد...پس زیر لب میگوید:
_او را نمی کشم، بیشک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را میکشد
اما غافل از آن است که علی بن حسین علیهالسلام ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی #ولایت و #شیعه بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد
ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید.
چند روز است که کاروان اسیرند،
همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده میباشند، اما رباب، هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید میسوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده..😭
جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه میکنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بودهاند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند، چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است.
ابن زیاد بر منبر مینشیند و چنین میگوید:
_سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد
ناگهان پیرمردی نابینا از جای برمیخیزد و میگوید:
_تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا مینشینی و شکرخدا میکنی؟!
بار دیگر ابن زیاد توسط "ابن عفیف" که روزگاری در لشکر علی سربازی میکرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان مییابد
ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شدهاند او را دوره میکنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند....
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.
سلام به دوستای ارزشمند و دوست داشتنی ام ❤️
صبح زیباتون متبرک به نگاه خدا 💞
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🌻یه حبه نور 🌻
هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ
او(خداوند) با شماست هرجا که باشید
سوره حدید آیه ۴
(شما در هر لحظه تحت حمایت خداوند هستیدپس نگران هیچ چیزی نباش)
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.
شکرگزاری امروزمون😍👇
✨خدایا شکرت که جسم سالمی دارم
✨خدایاشکرت که فکر و روان آسوده ای دارم
✨خدایاشکرت به خاطر تموم مهربونیات
✨خدایا شکرت که هستی
✨خدایاشکرت که تو بزرگی و مهربانی
✨خدایا شکرت که قابل اعتمادی
✨خدایا شکرت که حمایتگری
✨خدایا شکرت که بخشنده ای
✨خدایا شکرت که صبوری
✨خدا یاشکرت که رازداری
✨خدایاشکرت که قدرتمندی
✨خدایا شکرت که زنده ام و نفس می کشم
✨خدایا شکرت که سالمم
✨خدایا شکرت به خاطر دستان سالمم
✨خدایا شکرت به خاطر پاهای سالمم
✨خدایا شکرت به خاطر قلب مهربانم
✨خدایا شکرت به خاطر چشمان بینایم
(۳ بار بگو خدایا شکرت)
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
رییسجمهور، محمداسلامی را به ریاست سازمان انرژی اتمی منصوب کرد.
سعید اوحدی رئیس بنیاد شهید شد
رئیسجمهور طی حکمی «سعید اوحدی» را بهسمت رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران منصوب کرد.
با حکم پزشکیان، حسین افشین بهسمت معاونت علمی رئیسجمهور منصوب شد.
با حکم دکتر پزشکیان؛
دکتر حسین افشین به سمت معاونت علمی رئیس جمهور منصوب شد
رئیس جمهور با صدور حکمی دکتر حسین افشین را با توجه به مراتب شایستگی، تجارب ارزنده مدیریت و سوابق اجرایی به سمت «معاون علمی، فناوری و اقتصاد دانشبنیان رئیس جمهور» منصوب کرد.
🔻زهرا بهروزآذر معاون رئیسجمهور در امور زنان شد
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
آغاز فروش گسترده خودرو توسط ایرانخودرو از فردا یکشنبه
مبلغ ۲۳۰ میلیون باید پول بلوکه کنید مهلت ثبت نام تا آخر هفته
📌اطلاعیه رسمی خرید محصولات ایرانخودرو
🔹شامل زمان بندی، و اسامی بانکهای عامل
پژو ۲۰۷ دستی
تارا
راناپلاس
سورن پلاس بنزینی
هایما
ریرا
بانکها:
تجارت
صادرات
ملت
پارسیان
کارآفرین
سپه
شهر
اقتصادنوین
رفاهکارگران
آینده
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به دوستای قدرتمندم❤️
صبح زیباتون لبریز از احساس خوب 💫
ارزششو داره ادامه بدی و به اون روز برسی💪🏻🌱
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
خدایا شکرت...... 👇
خدایا شکرت به لطف تو مثبتم
خدایا شکرت به لطف تو امیدوارم
خدایا شکرت به لطف تو به تمام
خواسته هام رسیدم
خدایا شکرت به لطف تو مهربونم
خدایا شکرت به لطف تو خودمو دوست دارم
خدایا شکرت به لطف تو چهره عالی دارم
خدایا شکرت به لطف تو حالم خوبه
خدایا شکرت به لطف تو تحصیلات عالی دارم
خدایا شکرت به لطف تو موفقم
خدایا شکرت به لطف تو ثروتمندم
خدایا شکرت به لطف تو باهوشم
خدایا شکرت به لطف تو با استعدادم
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🌻یه حبه نور🌻
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ
به زودی پروردگارت پاداشی به تو ادا میکند که کاملا راضی خواهی شد
سوره ضحی آیه ۵
(نتیجه اعتماد و ایمان به خداوند بهترین پاداشت هاست.چقدر روی خدا حساب می کنی؟)
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
♦️ورود خودروهای شخصی به مهران ممنوع شد
برای جلوگیری از ازدحام و ترافیک در داخل شهر مهران و استفادۀ زوار از پارکینگ بزرگ اربعین، ورود خودروهای شخصی به داخل شهر مهران از فردا ممنوع است و زوار با اتوبوس های درونشهری به پایانه انتقال داده میشوند.
#اربعین
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَ
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۶۶ و ۶۷
کاروان اسرا نزدیک شام رسیده،
چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیمودهاند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفتهاند،
به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کردهاند، به محض بیرون آمدن از کوفه، چادر و معجر از سر زنان کشیده اند، چادرهایی که هدیه زنان کوفی بودهاند و دوباره حرم اهلبیت را بدون چادر و معجر شهر به شهر گردانده اند تا به شام خراب شده رسیده اند،
چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند. چهرههای همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهلبیت بودهاند و چه وقتها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته
و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود..
سربازان شمر خوشحالند،
چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمیدانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند.
نزدیک شهر است،
امکلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر میرساند و میفرماید:
_ای شمر! در طول این سفر، سختیهای زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواستهای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن
شمر میگوید:
_چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگو چه میخواهی؟!
امکلثوم بغض گلویش را فرو میدهد و می فرماید:
_ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازهای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم #نامحرمان ما را در این حالت ببینند.
شمر قهقهای میزند و به سربازان جلو دار کاروان میگوید:
_پیش به سوی دروازه ساعات..
و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهلبیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک بی چادر و معجر در دید نامحرمان😭
همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیدهاند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است
کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند..
یکی از مسافران "سهل بن سعد،" که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه میکند و میگوید:
_این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟
مردی فریاد میزند:
_اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریدهاند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کردهاند.
سربازی جلوی کاروان با نیزهای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند:
_ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شدهاند، اینان خانواده فسق و فجورند.
سهل بن سعد میبیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب میسوزد، پس میخواهد محبتی در حق آنان کند.
میخواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: _خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است.
پس نزدیکتر میرود و رو به دخترکی دست بسته میگوید:
_دخترم شما کیستید؟
دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق میگوید: _من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همان که سرش پیش رویمان در تلالؤ است.
سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید:
_خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟
و رو به سکینه میگوید:
_ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟!
سکینه سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه #نامحرمان به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهلبیت نگاه نکنند.
سعد بن سهل پیش میرود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران میدهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوختهاند،
ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید:
_نگاه کنید! به خدا قسم من تا به حال اسیرانی به این زیبایی ندیدهام، لطفا بگویید برای خرید این کنیزان زیبا چقدر باید پول بدهیم؟!😭😭
این حرف دل امام سجاد را میسوزاند و ام کلثوم ناله سر میدهد:
_«یاجداه،یا رسول الله»
شمر اشاره میکند که دختر علی را از صدا بیاندازید مبادا مردم بفهمند اینا فرزندان پیامبرند و باران تازیانه و شمشیر بر سر ام کلثوم باریدن میگیرد و او را ساکت میکند
مردم دور کاروان جمع شدهاند و پارههای جگر پیامبر را به نظاره نشستهاند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید:
_خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده..
و به این بسنده نمیکند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان میکند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا میگویند.
امام دستان بسته اش را بلند میکند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد میفرماید:
_هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟
پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید:
_آری هر چه میخواهی بگو!
امام نگاهی به او میاندازد و میفرماید:
_آیا تا به حال قران خوانده ای؟!
پیرمرد با تعجب او را مینگرد و میگوید:
_همه این شهر میدانند که من حافظقرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟!
امام صدایش را کمی بلندتر میکند:
_آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! آنجا که میفرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمیخواهم، فقط به خاندان من مهربانی کنید»
پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید:
_آری بارها و بارها خواندهام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم.
امام آهی میکشد و میفرماید:
_ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم
علی بن حسین سخن میگوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید:
_شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟!
امام میفرماید:
_به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم
پیرمرد دیگر طاقت نمیآورد، عمامه خود را برمیدارد و پرتاب میکند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت میگردد و میگوید:
_ما را فریب دادهاند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنیامیه یک عمر ما را از قرآنهای ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیههایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید»
پیرمرد بر سرزنان جلو میرود و میگوید:
_استغفرالله...استغفرالله
خود را به امام میرساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید:
_آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم.
امام دستی به سر او میکشد و میفرماید:
_«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی»
حرفهای پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنیامیه در نادانی گرفتار شدهاند،
خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنیامیه دشنام دهد.
پیرمرد ایستاده و سخن میگوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود میآید و سر از تنش جدا میشود.
مردم مبهوت این صحنهاند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا میپیچد..
این صدای کیست...
رباب هراسان از جا بلند میشود، زینب فریاد میزند:
_به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی میبینند که باصدایی روحبخش میخواند:
_«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان میکنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟»
و سر امام به اذن خدا چنین میگوید:
_ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است.
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۶۸ و ۶۹ و ۷۰
قصر را آذین بسته اند،
سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شدهاند، نوازندگان مینوازند و رقاصان میرقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است.
یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر میخواند:
_بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها بردهام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی.
دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقدهگشایی بود، عقدههایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،
هر چه را توانستد در پشت آن درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند.
یزید جرعهای دیگر از شراب مینوشد و باز چوب بر دندان امام میزند
که ناگهان صدای "ابو برزه" که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند:
_ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد..
یزید عصبانی میشود، هیچکس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند
و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده.
اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین میافتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید:
_ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی میخواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم.
فاطمه دختر امام حسین درحالیکه میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید:
_عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟!
زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی میکند و میفرماید:
_وای برتو! مگر نمیدانی این دختر رسول خداست؟!
مرد شامی با تعجب به یزید نگاه میکند و میگوید:
_آیا دختران رسول خدا را به اسیری آوردهای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای، به خدا قسم که من گمان میکردم که اینان اسیران رومی هستند.
یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد.
امام سجاد رو به یزید میفرماید:
_ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟!
یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت میگوید:
_پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر میکنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد.
امام جواب میدهد:
_ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیدهای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند!
یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد میزند:
_گردنش را بزنید!
زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا #ولایت بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید:
_از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمیتوان انتظار داشت
انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است،
پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس میپیچد:
_«آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟ تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای.. تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم.. ای یزید! هرکار میتوانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمیتوانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمیتوانی به جلال و بزرگی ما برسی.
شهیدان ما نمردهاند، بلکه زندهاند و نزد خدای خویش روزی میخورند. بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود»
فاطمه ثانی خطبه خواند،
و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده، پس دستور میدهد که مجلس را شروع نکرده، تمام کنند،
تمام دعوتیان را بیرون میفرستد و اسیران را به زندان. اسیران را زندانی کردند نه در زندانی با سقف و در بلکه در خرابهای که دیوارهای نیم ریخته داشت و سقف بالای سرشان آسمان و فرش زیر پایشان زمین بود،
روزها از گزند آفتاب در امان نبودند و شبها از سرمای استخوان سوز شام در اذیت بودند و هنوز بودند مردم زیادی که اسرا را نمیشناختند و برای نگاه کردن و تمسخر به خرابه میآمدند.
یزید هم شب و روز جشن داشت و باده مینوشید. چندین شب بود که کاروان اهلبیت در خرابه زندانی بودند، نه حق گریه و ناله داشتند نه حق اعتراض، با هر حرفی تازیانه ها بالا میرفت....
نیمه شب بود، صدای آهنگ و رقص و شادی از قصر یزید به گوش میرسید، رباب گوشهٔ خرابه نشسته بود و به یاد علی اصغر و حسینش اشک میریخت،
سکینه دست مادر را در دست گرفت و گفت:
_گریه نکن مادر، دیشب در عالم خواب میدیدم که محملی از نور از آسمان پایین آمد و بانویی پهلو شکسته از آن پیاده شد و بر سر میزد و گریه میکرد، جلو رفتم و از او نامش را پرسیدم و متوجه شدم مادربزرگمان فاطمه زهراست، من از ظلم این ظالمان و کشته شدن عزیزانمان به او شکایت بردم و حضرت زهرا با گریه فرمودند: «دخترم! آرام باش، قلب مرا سوزاندی! نگاه کن دخترم!این پیراهن خون آلود پدرت حسین است و من تا روز قیامت هرگز آن را از خود جدا نمیکنم»
سکینه اشک چشم مادرش را پاک میکند و میگوید:
_گریه نکن مادر! عمه زینب تازه رقیه را که بیتاب پدر بود خوابانده، اگر هق هقت بلند شود ممکن است رقیه بیدارشود و باز بی تابی کند
رباب کمی آرام شد، انگار نام زهرا هم آرامش بخش است، ناگهان صدای رقیه که از خواب پریده بلند میشود..
انگار خواب پدر را دیده، مدام نام پدر را میگوید و گریه میکند، سربازان به خرابه هجوم میاورند باید این بچه را ساکت کنند که مبادا صدایش به گوش یزید برسد و عیشش را بهم بزند.
سربازان با تازیانه فریاد میزنند:
_خاموشش کنید تا کتک نخورده اید،
رباب و سکینه، زینب و کلثوم به سمت رقیه میروند، هر چه نوازش میکنند کارساز نیست،ناگهان باران تازیانه بر سرشان باریدن میگیرد.
گریه رقیه بیشتر شده و با زبان کودکی فریاد می زند:
_هر چه میخواهید بزنید، فقط پدرم را به من برسانید..
صدا به گوش یزید میرسد، سربازی با طشتی سر پوشیده وارد خرابه میشود، چندین روز است رقیه غذای درستی نخورده، رقیه نگاهی به تشت میکند و رو به زینب میگوید:
_عمه جان! من غذا نمیخواهم، من پدرم حسین را میخواهم
نمیدانم چه میشود انگار رقیه بوی پدر را حس کرده، خود را جلو میکشد و پارچه را کناری میزند، بوی بهشت در خرابه میپیچد،
رقیه سر پدر را دیده، با دستان کوچکش او را در آغوش میگیرد، بر دندان شکسته پدر بوسه میزند، موهای به خون آغشته شده پدر را نوازش میکرد و واگویه میکرد، رقیه هم شاعر شده بود،شعر میگفت
و رباب و زینب گریه میکردند:
_به فدای رخ چون ماه و به خون نشستهات، به فدای مرواریدهای شکسته ات، به فدای این چشمان مظلومت ، الهی به فدای لبهای خشکیده ات، کجا بودی بابا آن زمان که خارمغیلان به پایم فرو رفت؟!چرا نیامدی آتش دامنم را خاموش کنی؟! چرا نیامدی تا نگذاری آن مرد مرا تازیانه نزند؟! بابا! آن مرد مرا زد، حتی عمه هم زد، آنها چادر و معجر ما را بردند، پدر رقیه ات اینک بدون چادر است، عمه جان هم مثل من است، کجا بودی آن زمان که از ناقه افتادم و با پای شتر لگد کوب شدم؟ کجا بودی که کودکان کوفه و شام مارا نشان میدادند و میخندیدند...کجا بودی بابا...
رقیه میگفت و همه اشک میریختند،
انگار اینجا مجلس روضه حسین بود و رقیه هم روضه خوان مجلس.. رقیه آنقدر گفت که خاموش شد، سرباز یزید سر را از دامن رقیه برداشت و به زینب اشاره کرد، کودک خواب رفته مواظب باشید دوباره بیدار نشود.
رباب پیش رفت تا رقیه را در آغوش بگیرد، دستش به دختر خورد، رقیه به پشت افتاد، او راحت خوابیده بود، خوابی که دیگر بیداری نداشت،
رباب از هوش رفت و زینب جلو آمد و ناگهان خرابهٔ شام کربلای دیگری شد..
جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به شام آمده، یزید قهقه ای میزند و اجازه ورود میدهد و با ورود پیک به استقبالش میرود و به او میگوید:
_چه خوش قدم و خوش روزی هستید.
پیک برکرسی مجلل کنار تخت یزید مینشیند، مشغول دیدن اطراف است و قصری را میبیند که به انواع زیبایی ها مزین شده،
یزید جام شرابی میریزد و به سمت پیک رومی میدهد و میگوید:
_به سلامتی خودت و سلامتی خودم و مرگ دشمنانم بنوش...
پیک رومی جام را میگیرد ناگهان چشمش به طشت طلایی که سری آغشته به خون در آن است میافتد، زیر لب میگوید:
چقدر این سر آشناست، او را کجا دیده ام؟!
هر چه فکر میکند به خاطر نمی آورد، ناگهان صدای یزید رشته افکارش را پاره میکند:
_چه شده ای مرد رومی؟!
مرد رومی جام شراب را روی میز پیش رویش میگذارد اشاره ای به طشت میکند و میگوید:
_این سر کیست؟! برای من بسیار آشناست..
یزید قهقهای میزند و میگوید:
_مطمئن باش اشتباه میکنی، تو در روم و حسین در مدینه، محال است یکدیگر را دیده باشید،
مرد رومی زیر لب نام حسین را زمزمه میکند، و سپس رو به یزید میگوید:
_این حسین کیست؟!
یزید با چوب دستش دوباره بر لب و دندان حسین میزند و میگوید:
_او حسین پسر فاطمه، دختر پیامبر است که بر ما که خلیفه مسلمین هستیم شورید و من هم او را کشتم؟
نماینده روم انگار لرزه بر اندامش افتاده، رو به یزید میگوید:
_«ای یزید! بین من و حضرت داوود ده ها واسطه است اما مسیحیان به همین مناسبت برای تبرک خاک پای مرا بر میدارند و تو نواده پیامبر خودت را کشته ای و جشن میگیری و به این افتخار میکنی؟! آخر تو چگونه مسلمانی هستی؟
ای یزید! پیامبر ما حضرت مسیح هرگز ازدواج نکرد و از خود فرزندی به جا نگذارد اما هر وقت به سفر میرفت بر دراز گوشی سوار میشد، ما مسیحیان نعل آن دراز گوش را در کلیسا نصب کرده ایم و هر سال هزاران مسیحی از سرزمین های مختلف به ان کلیسا می آیند و گرد ان نعل طواف میکنند و آن را میبوسند و تو ادعای مسلمانی میکنی و فرزند دختر پیامبرت را میکشی»
یزید از حرفهای پیک رومی سخت عصبانی میشود و با خود میگوید اگر این پیک به روم رود و این خبر را ببرد حتما آبروی مرا به باد میدهد و فورا فریاد میزند:
_این مسیحی را گردن بزنید
نماینده کشور روم از جا برمیخیزد،سر حسین را نشان میدهد و میگوید:
_هیچ میدانی که حسین چقدر به پدربزرگش رسول الله شبیه است؟! من دیشب پیامبر اسلام را در خواب دیدم که بسیار شبیه حسین بود او مرا به بهشت مژده داد و من از این خواب متحیر بودم و اکنون تعبیر خوابم بر من آشکار شد،
مرد رومی وسط تالار قصر میایستد، سر حسین را در آغوش میگیرد و فریاد میزند:
_اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله...
ناگاه شمشیری بر گردنش فرود میآید، سر او جلوی پایش میافتد درحالیکه هنوز سر حسین را در آغوش و ذکر خدا را بر لب دارد...
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
سلام به خانواده قدرتمندم🙏🏻
🌸صبح
🌿آغوش برویت گشوده،
🌸با همهٔ زیبایی هایش
🌿هدیه اش گل ولبخند وسلام است
🌸و سبدی سرشار از عشق
🌿بگذار نسیم روح بخش سحر
🌸گونه هایت را نوازش کند
🌿و باتوشه ای ازمهر
🌸تو را تا دروازه های امید بدرقه کند
🌸امروزتون سراسر مهر و نیکبختی
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🌻یه حبه نور 🌻
“لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُم”
اگر شکرگزار باشید، [نعمت] شما را افزون میکنم.
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
اگه به جمع انسانهای شاکر میخوای بپیوندی ثبت نام دوره رایگان شکرگزاری رو از دست ندی امروز😉
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
تکرار کنید
👇👇👇
خدایا شکرت جاذب ثروت و موفقیتم😋
خدایا شکرت همش سراسر خوبی ام❤️
خدایای شکرت قهرمان زندگی خودمم🏋🏻♀
خدایا شکرت من ارزشمندم🏵
خدایاشکرت مستقلم 🏅
خدایا شکرت ثروتمندم💲
خدایا شکرت ک مهربونم 🍁
خدایا شکرت توانایی خلق رویاهام رو دارم🌿
خدایا شکرت خالق زندگیم هستم😎💪
خدایا شکرت میتونم ب انسانها کمک کنم🔰
خدایا شکرت امیدوارم 🧡
خدایا شکرت چهره خوبی دارم😊
خدایا شکرت با فکر تو آروم میشم😌
خدایا شکرت حسم عالی و انرژیم مثبته➕
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ😍
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭﻣﻬﺮﺑﺎﻥ🤩
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﻢ💓
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭﻭﻧﻢ👧
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ🧠
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ💫
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ👑
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻢ😂
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻖ ﺍﻧﺘﺨﺎبم♥️
خُدایا شُکرِت به هِزار و یِک دَلیل!
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
توقف ۶ هزار و ۲۰۰ خودرو در توقفگاه خودرویی اربعین
استاندار ایلام
زوار حسینی از این وقفگاه خودرویی، به وسیله ناوگان حمل و نقل درون شهری به پایانه شهید سلیمانی مرز مهران انتقال داده میشوند.
نرخ کرایه طی مسافت وقفگاه خودرویی بزرگ اربعین تا پایانه شهید سلیمانی ۳۰ هزار تومان است.
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
سود ثبت نام ایران خودرو
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯