👇تقویم نجومی دوشنبه👇
✴️ دوشنبه 👈1 آبان / عقرب1402
👈7 ربیع الثانی 1445👈23 اکتبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
👹 رمی شیاطین با شهاب های آسمانی 20 روز بعد از ولادت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅درختکاری.
✅ امور زراعی و کشاورزی.
✅صید و شکار و دام گذاری.
✅شروع به کار و کسب.
✅و آغاز نگارش خوب است.
🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد ستاره اقبالش خفیف باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️ختنه و نام گذاری نوزاد.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️بردن جهیزیه عروس.
✳️معامله ملک و خرید منزل.
✳️درختکاری.
✳️زراعت و امور زراعی.
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️و کندن چاه و کانال نیک است.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب :فرزند دستانی سخاوتمند و دلی مهربان دارد و برای سلامتی مفید است.
💠 به کانال ما در موضوع خواص و فروش حرز امام جواد علیه السلام سری بزنید. مناسب ترین قیمت و مطمئن...👇
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث دولت می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث مرگ ناگهانی می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که دیده شود طبق ایه ی 8 سوره مبارکه "انفال" است.
لیحق الحق و یبطل الباطل...
و از معنای آن استفاده می شود که بین خواب بیننده و دیگری اختلاف پیش آید و دعوا را نزد قاضی یا حکم برند و معلوم شود حق با خواب بیننده است. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما.
تقویم همسران:نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۸ زینب را ببخشد. گرمای نوازشش را روی سرم حس می کردم که دانه دانه
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۶۹
هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :
برادرمه!
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و
هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :
برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟
درسرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید :
شما از نیروهای ایرانی هستید؟
« ازصراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :
دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد،
حالا انقدر غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟
نگاه نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم
دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :
من جای شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!
در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :
تا اینجا من مراقبش بودم، از الان
با شما!
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد
که سینه در سینه اش قد علم کرد و غیرتش را به صلّابه کشید :
به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟
از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :
سه ماهه سعد مُرده!
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره
سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :
این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران!
دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا
نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود
که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین...
ادامه دارد......
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۹ هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۰
کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :
خداحافظتون باشه!
و بالفاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :
زینب...
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم....
سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری ها کشتنش ودنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!
نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیری ها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :
اذیتت کردن؟
ششماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم،
تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده
بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :
داداش خیلی خستم...
منو ببر خونه!
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و
به جای جوابم، خبر داد :
من تازه اومدم سوریه، با بچه های
سردار همدانی برا مأموریت اومدیم.
میدانستم درجه دار سپاه پاسداران است و نمیدانستم حالا در سوریه چه می کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری
دیوانه اش کرده بود ....
میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟
موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات
ازت خبر نداشتن،
هر جا بگی سر زدم،
حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
بی اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان
را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان باال میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان
دویدم.
هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آن سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود.....
ادامه دارد....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۰ کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : خداحافظتو
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت۷۱
اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
دختربچه ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر
رگه هایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد. قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و
پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم
که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش
نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به حضرت زینب و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد.
تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و
زنده شدم تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است.
جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد :
بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!
و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم پیاله هایش بودند.
کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :
زنده میمونه؟
از تب بی تابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ،پرسید :
چیکاره اس؟
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب
گفتم :
تو داریا پارچه فروشه،
با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه دفاع میکردن!
از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :
تو برا چی اومدی اینجا؟
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی
زد و پاسخ داد :
برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!
لبخندی عصبی لب هایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :
عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن!
این تکفیری هام که میبینی با خمپاره
و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین صلح جو هستن!!!
« و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد....
ادامه دارد.....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
🌸🍃افزایش_مشتری #پیشرفت_کسب_کار
🌸🍃برای افزایش مشتری و پیشرفت در کسب و کار و بطور کلی زیاد شدن #رزق و روزی ، دعای شریف ذیل را در کاغذ بدون خط بنویسد و با خود به همراه داشته باشد :
🌸🍃یاالله یا رَبِ یاحیُّ یاقَیوم یاذَالجلالِ والإکرام اَسئلُکَ بِاسمکَ اَلعَظیم اَلاعظَم اَن تَرزُقَنی رَزقاً حلالاً طَیِّباً
ــــــــــــــــ
🌸🍃برای افزایش رزق و روزی ، پس از نماز ظهر روز جمعه ، آیه بیست و ششم از سوره مبارکه اعراف را با توجه کامل و اعتقاد قلبی بنویسد و در منزل یا محل.کسب نگهدارد. به اذن خداوند سبحان روزی اش بسیار زیاد میشود.
✨🌹✨🌹✨
من مطمئن هستم چشمے ڪه به نگاه حرام
عادت ڪند خیلے چیزها رو از دست میده.
چشم گنهڪار لایق شهادت نیست.🌹
#شهید_محمد_هادے_ذوالفقاری
پ_ن : تا حالا با خودت فکر کردی چقدر مراقب نگاه هایی هستی که به اطرافت داری؟
زن و مرد هم نداره .....
یه چیزی یواشکی بهت بگم اگر مراقب خوراک چشمت بودی بقیه درهای سعادت یکی یکی به روت باز میشه ولی اگر از نگاهت مراقبت نکردی عواقب کار جبران ناپذیره ....
@yazahra_arak313
. 👇تقویم نجومی سه شنبه👇
✴️ سه شنبه 👈 2 آبان/ عقرب 1402
👈8 ربیع الثانی 1445👈24 اکتبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤️میلاد مسعود حضرت ابامحمد حسن بن علی العسکری ابوالقائم سلام الله علیهم اجمعین (222 هجری قمری)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوب مبارکی است و برای امور زیر خوب است :
✅خرید و فروش.
✅دیدار قاضی و امور قضایی.
✅شروع به شغل و کسب و کار.
✅دیدار روسا و درخواست از آنها.
✅و میهمانی دادن خوب است.
@yazahra_arak313
👶زایمان خوب و نوزاد ولادتش خوب است.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : مسافرت در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز تا ظهر قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ختنه نوزاد.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️بردن جهیزیه عروس.
✳️معامله ملک و خانه.
✳️درختکاری.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️شراکت و امور مشارکتی.
✳️و کندن چاه و کانال خوب است.
🟣نوشتن ادعیه احراز و نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت. امشب شبِ چهارشنبه
مباشرت و زفاف مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث بیماری می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، سبب درد سر می شود.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است.
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا..
و از معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع ما👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت۷۱ اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۲
که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :
سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!
و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب
شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :
چقدر دنبالت گشتم زینب!
از حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم درگلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :
این با تکفیریهاس!
از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
دست بسمه از زیر روپوش به سمت
کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و
من از ترس به زمین چسبیده بودم.
مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند.
دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که
تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل
بسمه روی زمین زانو زد. فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت
کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب
پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :
برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟
چشمانش با.....
ادامه دارد....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۲ که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد : سعد ادعا میکرد می
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۳
شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس می لرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :
ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟
ایران پسر قحطه؟
با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرومیبرند.
همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :
چرا دنبالم میگشتی؟
نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :
تو اینو از کجا میشناختی؟
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود،
به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :
شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه
فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!
بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه را به شهادت گرفتم :
همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابی ام.
میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون
کنن و همه رو بکشن!
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :
ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!
میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد:
میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه کهعملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :
همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!
از قاطعیت کلامش ترسیدم،
تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :
خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :
چرا خونه خودمون نرم؟
بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد ناشیانه بهانه تراشید :
بریم بیرون، اینجا هواش خوب
نیست، رنگت پریده!
و رنگ من از خبری که برایش این همه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :
چی شده داداش؟
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :
هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.
مقابل چشمانم نفس نفس میزد،
کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :
مامان ، بابا تو اون اتوبوس بودن...
دیگر نشنیدم چه میگوید،
هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار پایم با خودم ......
ادامه دارد.....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۳ شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس می لرزد و میخواست ترسم
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۴
نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.
باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند و دیگر نفسی
برای ضجه نمانده بود که به جای نفس،
قلبم از گلو بالا می آمد.
ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم،
صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته و دیدار
پدر و مادرم به قیامت رفته بود.
اینبار نه حرم حضرت سکینه ،
نه چهارراه زینبیه،
نه بیمارستان دمشق
که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت،
فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خون ابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و
شیطنت میکرد :
من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟
نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟
و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا
ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :
این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران،
بلیطت سوخت!
و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم
را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید :
فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی،
درسته؟
دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید،
هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :
یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!
از شنیدن خبر سلامتیی اش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید......
ادامه دارد......
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این آیه به آدم میچسبه و روح آدمو نوازش میکنه
چقدر وقتی گوش میدی به آرامش میرسی
اون تغییر از این جا شروع میشه
باور کن خدا هست .....
چه کسی مهربان تر از خدااااا
@yazahra_arak313
🌹دعا برای محفوظ بودن از بلاها
از رسول خدا صل الله علیه و آله روایت شده است که هر که در صبح هفت مرتبه بخواند این دعا را در آن روز
از بلاها محفوظ باشد
✨فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ - إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ - فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ
حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيم
📚 بحارالانوار ج 83 ص 298
@yazahra_arak313
. 👇تقویم نجومی چهارشنبه👇
✴️ چهارشنبه 👈 3 ابان/ عقرب 1402
👈9 ربیع الثانی 1445 👈25 اکتبر 2023
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است :
✅آغاز به کسب و کار و شغل.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅درختکاری.
✅قرض و وام گرفتن و دادن.
✅و داد و ستد و تجارت خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد در همه امور موفق باشد.
🚘مسافرت: مسافرت مکروه است و همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در حوت و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️افتتاح کار و شغل.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️بذر پاشی و کاشت.
✳️دادن سفارش جنس.
✳️دعوت گرفتن از افراد.
✳️و دیدار با اشراف و بزرگان نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه ) ، فرزند حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد. ان شاءالله.
💉حجامت.
خون دادن و فصد باعث درد اعضا می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت
باعث درد و بیماری می شود.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 10 سوره مبارکه " یونس علیه السلام" است.
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم...
و مفهوم آن این است که از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود آید که در دنیا و آخرت به او نفع رساند. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۴ نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت۷۵
میتونه حرف بزنه؟
و جوابم در آستین شیطنتش بود
که فلبداهه پاسخ داد :
حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت :
قربونت بشم من!
چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده
و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره!
دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه!
سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :
حمص داره میفته دست تکفیریها،
شیعه های حمص همه آواره شدن!
ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :
البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!
دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است،
دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :
تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :
همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم!
من چرا باید سرزنشت کنم؟
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزنسِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :
پس میتونم یه بار دیگه...
ادامه دارد.....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت۷۵ میتونه حرف بزنه؟ و جوابم در آستین شیطنتش بود که فلبداهه پاسخ
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۶
نشدحرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :
میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟
« دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :
دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : پس خواستگاری هم کرده!
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :
البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره!
اون مزدور آمریکا بود،
این مدافع حرم!
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :
حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران!
اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.
از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم به مادرش خبر دادی؟
کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟
کسی جز ما خبر نداره!
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام و پای جانم درمیان بود
که بی مالحظه تکلیفم را مشخص کرد :
من اینجا مراقبش هستم،
پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم،
برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاالله!
دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی....
ادامه دارد ....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۶ نشدحرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۷
چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت.
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی
نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد.
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد.
از این همه آشفتگی اش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که
صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :
باشه!
و ارتباط را قطع کرد.
منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :
چی شده ابوالفضل؟
فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد :
مگه نمیخواستی بمونی؟
این بلیطت هم سوخت!
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :
برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا....
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زدهنگاهش میکردم.
به سرعت به راه افتاد و من دنبالش
میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :
خب به من بگو چی شده!
چرا داریم برمیگردیم؟
دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد :
الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!
و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :
همینجا پشت در اتاق بمون!
و خودش داخل رفت.
نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد.
همین که میتوانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر
دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد
و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین ترکرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت ماند....
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالحکیم
خانوادهی «قبیلهای» ۱۹۲۰ جای خود را به خانوادهی «هستهای» ۱۹۶۰ داد و خانوادهی هستهای نیز عرصه را در سال ۲۰۰۰ به خانوادهی «تک والدینی» واگذار کرد. اما در سال ۲۰۲۰ پدیدهی خانوادهی «سلولی» [هر فرد تنها، خود یک خانواده است.] در جوامع مُدرن ظهور و بروز یافت؛ در نتیجه کشورهای مختلف از انگلیس تا ژاپن مجبور شدند «وزارت تنهایی» ایجاد و جایگزین سازمانها و وزارتخانههای امور خانواده کنند.
@yazahra_arak313
خب الان ما تو ایران به هسته ای رسیدیم بیاید از الان به فکر باشیم و از بحران سلولی شدن جلوگیری کنیم.