. 👇تقویم نجومی چهارشنبه👇
✴️ چهارشنبه 👈 3 ابان/ عقرب 1402
👈9 ربیع الثانی 1445 👈25 اکتبر 2023
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است :
✅آغاز به کسب و کار و شغل.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅درختکاری.
✅قرض و وام گرفتن و دادن.
✅و داد و ستد و تجارت خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد در همه امور موفق باشد.
🚘مسافرت: مسافرت مکروه است و همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در حوت و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️افتتاح کار و شغل.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️بذر پاشی و کاشت.
✳️دادن سفارش جنس.
✳️دعوت گرفتن از افراد.
✳️و دیدار با اشراف و بزرگان نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه ) ، فرزند حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد. ان شاءالله.
💉حجامت.
خون دادن و فصد باعث درد اعضا می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت
باعث درد و بیماری می شود.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 10 سوره مبارکه " یونس علیه السلام" است.
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم...
و مفهوم آن این است که از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود آید که در دنیا و آخرت به او نفع رساند. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۴ نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت۷۵
میتونه حرف بزنه؟
و جوابم در آستین شیطنتش بود
که فلبداهه پاسخ داد :
حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت :
قربونت بشم من!
چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده
و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره!
دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه!
سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :
حمص داره میفته دست تکفیریها،
شیعه های حمص همه آواره شدن!
ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :
البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!
دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است،
دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :
تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :
همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم!
من چرا باید سرزنشت کنم؟
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزنسِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :
پس میتونم یه بار دیگه...
ادامه دارد.....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت۷۵ میتونه حرف بزنه؟ و جوابم در آستین شیطنتش بود که فلبداهه پاسخ
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۶
نشدحرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :
میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟
« دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :
دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : پس خواستگاری هم کرده!
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :
البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره!
اون مزدور آمریکا بود،
این مدافع حرم!
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :
حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران!
اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.
از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم به مادرش خبر دادی؟
کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟
کسی جز ما خبر نداره!
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام و پای جانم درمیان بود
که بی مالحظه تکلیفم را مشخص کرد :
من اینجا مراقبش هستم،
پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم،
برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاالله!
دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی....
ادامه دارد ....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۶ نشدحرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۷
چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت.
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی
نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد.
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد.
از این همه آشفتگی اش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که
صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :
باشه!
و ارتباط را قطع کرد.
منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :
چی شده ابوالفضل؟
فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد :
مگه نمیخواستی بمونی؟
این بلیطت هم سوخت!
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :
برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا....
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زدهنگاهش میکردم.
به سرعت به راه افتاد و من دنبالش
میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :
خب به من بگو چی شده!
چرا داریم برمیگردیم؟
دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد :
الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!
و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :
همینجا پشت در اتاق بمون!
و خودش داخل رفت.
نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد.
همین که میتوانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر
دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد
و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین ترکرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت ماند....
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالحکیم
خانوادهی «قبیلهای» ۱۹۲۰ جای خود را به خانوادهی «هستهای» ۱۹۶۰ داد و خانوادهی هستهای نیز عرصه را در سال ۲۰۰۰ به خانوادهی «تک والدینی» واگذار کرد. اما در سال ۲۰۲۰ پدیدهی خانوادهی «سلولی» [هر فرد تنها، خود یک خانواده است.] در جوامع مُدرن ظهور و بروز یافت؛ در نتیجه کشورهای مختلف از انگلیس تا ژاپن مجبور شدند «وزارت تنهایی» ایجاد و جایگزین سازمانها و وزارتخانههای امور خانواده کنند.
@yazahra_arak313
خب الان ما تو ایران به هسته ای رسیدیم بیاید از الان به فکر باشیم و از بحران سلولی شدن جلوگیری کنیم.
👶❤️👶❤️👶
❤️👶❤️👶
👶❤️👶
❤️👶
👶
کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید؛اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
- اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می تونم بفهمم مردم چه می گویند،وقتی زبان آنهارا نمیدانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات،دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه از اینکه دیگر نمی توانم شمارا ببینم ناراحت خواهم بود!
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا کرد: خدایا! اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید؟
خداوند شانه ی اورا نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد؛ به راحتی می توانی او را
❤️❤️❤️❤️مادر❤️❤️❤️❤️
صدا کنی.....
@yazahra_arak313
#برای_آرامش_اعصاب
#کاهش_اضطراب
👌گفتن ذکر 🔸 ما شاءَ الله لا حَولَ وَ لا قوَّةَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم 🔸
در ایجاد ارامش نقش موثری دارد.
🔶🔹ذڪری ڪه خیر دنیا و آخرت را همراه دارد 🔹🔶
پيامبر خدا ﷺ : «لا حول ولا قوّة إلاّ باللّه » ، گنجى از گنج هاى بهشت است.
هركس آن را بگويد ، خدا بر او مى نگرد و هركس كه خدا بر او بنگرد ، خير دنيا و آخرت را به او داده است.
📚 معجم السفر : ص 184 ح 587 ، الفردوس : ج 5 ص 10 ح 728
#تصویر_فلسطیل_اشغالی
#نسیم_طراوت
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۷ چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوش
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۸
و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی
نفس میکشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش
نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت. ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعالم کرد :
من ازایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :
الان هم کارای ترخیصشون رو انجام
میدم و میبریمشون داریا!
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :
همین جا بمون، زود برمیگردم!
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم
پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد،
لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :
انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!
« نام پدر و مادرم کاسه چشمم را ازگریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :
برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید!
خودتون راضی هستید؟
« نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی
هم نمیزند که به لکنت افتادم :
برا چی؟
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برمال کند که به زحمت زمزمه کرد :
خودشون میدونن...
و همین چند کلمه، زخم های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید،
لحظه ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :
شما راضی هستید؟
نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و
آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :
زحمتتون نمیشه؟
ادامه دارد.....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۸ و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید. روی گونه اش چند خط
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۹
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد :
رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :
چرا میخوای منبرگردم اونجا؟
دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و
دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :
اونجا فعلا برات امن تره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :
چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه
غربی دمشق را دور زد و مسیر10دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه
به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :
من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند.
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمناکرد :
زینب جان!
خیلی مواظب خودت باش
من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل این همه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد :
خیلی اینجا نمیمونی، انشاالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پرده ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
ادامه دارد.....
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۹ برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست ای
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۰
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش می گریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را می لرزاند و چشمان
مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا 6 ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد.
در فاصله 10کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریست های ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بی خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد.
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از مدافعان حرم است که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم.
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :
تورو خدا پیداش کنید!
بیقراری هایم صبرش را تمام کرده و تماس هایش به جایی نمیرسیدکه به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :
کجا میرید؟
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :
اینجا موندنم فایده نداره.
مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع
رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد ودل کوچک من بال بال میزد :
اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟
از صدایم تنهایی میبارید و خبر زینبیه رگ
غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :
من سُنی ام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا
بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا!
ادامه دارد.....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇
✴️ پنجشنبه 👈 4 آبان/ عقرب 1402
👈10ربیع الثانی 1445 👈26 اکتبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
وفات شهادت گونه حضرت فاطمه معصومه علیها السلام " 201 ه.ق ".
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅مسافرت.
✅قرارداد و قولنامه نوشتن.
✅رسیدگی به امور مالی.
✅آغاز کتابت و نگارش.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅و خرید و فروش خوب است.
🚘مسافرت: خوب است.
💑مباشرت امروز:
فرزند هنگام زوال ظهر عاقل و دانا و بزرگوار خواهد بود. ان شاءالله.
👶 زایمان مناسب و نوزاد پاکدامن و با حیا و صبور است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️افتتاح کار و کسب.
✳️آغاز به درمان و معالجه.
✳️بذر پاشی و کاشت.
✳️دادن سفارش جنس.
✳️دعوت گرفتن از افراد.
✳️ و دیدار با اشراف و بزرگان نیک است.
🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت
مباشرت امشب :امید است فرزند بعد از فضیلت نماز عشاء از ابدال و یاران امام زمان علیه السلام گردد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث عزت و احترام می شود
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد و الم می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 11 سوره مبارکه "هود"علیه السلام است.
الا الذین صبروا و عملوا الصالحات...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده کاری پیش آید که در نظر مردم مشکل باشد ولیکن چون صبر کند موجب نیکنامی و راحتی ایام عمرش می شود ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثوابد دوچندان نصیبمان گردد
@yazahra_arak313
📚 منبع مطالب :
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤جهان را ماتم عظماست امشب
🕯عزای دختر موساست امشب
🖤سر مهدی سلامت
🕯نه تنها شهر قم ماتم گرفته
🖤زمین و آسمان را غم گرفته
🕯رحلت حضرت
🖤معصومه (س) تسلیت باد .
@yazahra_arak313
. 👇👇👇کانال عمومی 👇👇👇
✴️ جمعه 👈 5 آبان / عقرب 1402
👈 11ربیع الثانی 1445 👈27 اکتبر 2023
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🔵امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز مبارک و خوبی برای امور زیر است خصوصا:
✅مسافرت.
✅شروع به کار و فعالیت.
✅تجارت و داد و ستد.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅صید و شکار و دام گذاری.
✅آغاز بنایی و خشت نهادن.
✅نوشیدن دارو و معجون های دارویی.
✅و دیدار روسا و مسئولین خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد مبارک و عمری طولانی دارد.
🚖سفر: مسافرت خوب است.
👩❤️👨مباشرت امروز:
فرزند مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر دانشمندی مشهور و شهرتش آفاق را در نوردد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج حمل و برای امور زیر مناسب است:
✳️ختنه نوزاد.
✳️خرید ما یحتاج و ضروریات.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️صید و شکار و دام گذاری.
✳️و شروع به کسب و کار نیک است.
🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است.
💑مباشرت امشب:
شب شنبه مباشرت برای صحت جسم روایت دارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث غم و اندوه است.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث خبط دماغ می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 12سوره مبارکه "یوسف"علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب.
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۰ کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۱
در را گشود و دلش پیش اشک هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند.
نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش
این دختر شیعه را کرد :
مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه اس یا ایرانیه!
و میترسید این اشک ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت زینب شدم.
تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب
میگفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
اگر پای تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی مان اضافه
شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانه های شهر تفاوت دارد که در و پنجره ها را از داخل قفل کرد.
در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم
آیت الکرسی میخواند و یک نفس نجوا
میکرد :
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین.
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه چنگ میزدم تا معجزه ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم که نگاهش در هم
شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که باپرسش بی پاسخم آتشش زدم :
پیداش کردید؟
ادامه دارد.....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۱ در را گشود و دلش پیش اشک هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخ
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۲
همچنین صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه
کرد :
خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین
برگشتم.
این بی خبری دیگر داشت جانم را میگرفت و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :
اگه براتون اتفاقی می افتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!
مادرش با دلواپسی پرسید :
وارد داریا شدن؟
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین
نشست و یک کلمه پاسخ داد :
نه هنوز!
و حکایت به همین جا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و
صدایش را به سختی شنیدم :
خونه شیعه های اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :
نمیذارم کسی بفهمه من شیعه ام!
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :
شما ژنرال سلیمانی رو میشناسید؟
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و
می دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خالصه کرد :
میگن تو انفجار دمشق شهید شده!
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت.
میدانستم از فرمانده هان سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را
یکسره کند که به نفس نفس افتادم :
بقیه ایرانیها چی؟
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد.
با خبر شهادت سردار سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود،
انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :
بچه ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :
شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد
که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد.
ادامه دارد......
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۲ همچنین صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظا
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۳
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز تروریست ها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب
می گفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود،
دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بی خبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.
مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :
شاید کلیدش رو جا گذاشته!
رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستدکه خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :
کیه؟
که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :
مزاحم همیشگی!
در رو باز کنید مادر!
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم.
وحشت این همه تنهایی را بین دستانش
گریه میکردم و دلواپس حرم بودم که بی صبرانه پرسیدم :
حرم سالمه؟
تروریست های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش
مانده بود که غیرتش قد علم کرد :
مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته
دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:
مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟
کجا گذاشته رفته؟
مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :
رفته زینبیه؟
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده
بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :
میخواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!
بی صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته
جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :
خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :
رفته حرم سیده سکینه!
ادامه دارد......
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
رمان داریم چه رمانی 🥰🥰🥰
❤️یه عاشقانه خفن دختر ایرانی و پسر سوری ❤️
یه دختر پر شر و شور که تو اغتشاشات سال ۸۸ نقش داشته و اونجا عاشق یه پسر سوری میشه و با هم ازدواج میکنن حالا پسر میخواد برگرده سوریه و به قول خودش اگر شما حریف نظام ایران نشدید ما میخوایم بشار اسد زمین بزنیم و به آزادی برسیم ....
همین حالا عضو کانال شو
👇👇👇👇
@yazahra_arak313