eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
568 دنبال‌کننده
795 عکس
466 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
شکرگزاری عالی امروز👇👇 یگانه آفریدگار من، تو را سپاس می‌گویم که مرا از تمام وابستگی‌ها می‌رهانی🌻 و ترس از دست دادن را از من دور کردی و چنان روحم را بزرگ کردی که دلبسته باشم نه وابسته🙏🏻 یگانه آفریدگار من تو را شکر که امروز را به من فرصت زندگی دادی تا شکرگزار نعمت‌هایت باشم و از زندگی‌ام لذت ببرم. تو را شکر که هر روز نعمت‌های بیکرانت را وارد زندگی‌ام می‌کنی.🙏🏻 تو را شکر که هر لحظه مرا به مسیر درست هدایت می‌کنی.🌻 تو را شکر که ایمان و باورم را روز به روز قوی‌تر می‌کنی.🙏🏻 تو را شکر که هر روز از بی‌نهایت راه و از جایی که فکرش را هم نمی‌کنم به من رزق و روزی می‌دهی. تو را شکر که هر روز بهترین‌ها را وارد زندگی‌ام می‌کنی.🙏🏻 خدایا شکرت که پیرامونم سرشار از آشتی، بخشش و ثروت الهی است و من نیز سهم خودم را به وفور می‌ستانم. خدایا شکرت، هر روز ما را بی هیچ منتی سر خوان نعمتت میهمان می‌کنی چه شکر کنیم و چه فراموش. خدایا شکرت که تو خدایی ات را می‌کنی حتی اگر من بندگی یادم برود🙏🏻 @yazahra_arak313
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۶ سه روزپیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت : از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم! سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب حرف آخرش را زد : تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری! ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستمرا گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید : زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب خودش حمایتت میکنه! صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیقتر. دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود : تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟ انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد : فعلا که کنترل داریا با نیروهای ارتش! و این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و سقوط شهرک های اطراف داریا.... ادامه دارد.... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۷ پای فرارهمه را بسته بود. محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامتمان در زینبیه می گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد. شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد : پسرم تو نمیخوایخواهرت رو شوهر بدی؟ جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت : اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم! و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد. گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید : داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه! موج احساس مصطفی ازهمان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد : مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟ و محکم روی پا مصطفی کوبید : این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده! کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید : من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم! بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید. دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد : من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم. و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می خواست فرار کند که خودش داوطلب شد : منم میام! از این همه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد : داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟ از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میلرزد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت..... ادامه دارد.... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۸ باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد : شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم. و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید : چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره. نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر این همه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد : همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟ طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچ کدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم. کنارم که نشست گرمای شانه هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد : باورم نمیشه دستت رو گرفتم! از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگ هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه ای شیشه های اتاق را در هم شکست. مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدنمان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می لرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد. ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزده اش را میشنیدم : از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن! مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد : زینب حالت خوبه؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.... ادامه دارد... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313
امام صادق علیه السلام : هرکس بعد از نماز صبح ذکر بالا را ۱۰۰ مرتبه بگویددرآن روز چیزی که برای او ناخوشایند باشد نبیند 📚 اصول کافی ج4 کتاب الدعا ح۳۲۸۸ ✨🌹✨🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇 ✴️ پنجشنبه 👈11 آبان /‌ عقرب 1402 👈17ربیع الثانی 1445 👈2 نوامبر 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅امور ازدواجی خواستگاری عقد و عروسی. ✅خرید و فروش. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅ختنه کودک. ✅شراکت و امور شراکتی. ✅داد و ستد و تجارت. ✅و عقد قرارداد بیع و مضاربه خوب است. 🚘مسافرت: بی نتیجه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 💑مباشرت امروز: مباشرت هنگام زوال ظهر مستحب و شیطان نزدیک چنین فرزندی نگردد. 👶 زایمان مناسب و نوزاد در کلیه امور خوشبخت و عمر طولانی دارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️کندن چاه و کانال و آبرسانی. ✳️خرید و فروش ملک. ✳️غرس اشجار درختکاری. ✳️ و استحمام نیک است. 🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت مباشرت امشب :فرزند پس از فضیلت نماز عشاء، از سخنوران نامی گردد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، میانه است. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، باعث صحت بدن می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 18 سوره مبارکه "کهف" است. و تحسبهم ایقاظا و هم رقود و نقلبهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خانه یا ملکی جدید در تصرف خواب بیننده در آید ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد @yazahra_arak313 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
📣📣📣 ««لطفاً فرزندانتان را به دیدن فیلم سینمایی جنگل پرتقال نبرید »» اگر دغدغه تربیت دینی فرزندتان را دارید به عنوان یک مادر دیدن این فیلم را به شما توصیه نمی‌کنم این فیلم با عنوانی عوام‌فریبانه و شروعی با مضمون اجتماعی و خانوادگی به طور مرموزی دنبال جذب مخاطب از همه نوع سلیقه و سن می باشد. ابتدا فریب عنوان و طرح پوستر این فیلم را می‌خورید و با خیال راحت خانوادگی به سالن سینما میروید اما بعد متوجه می‌شوید در چه چاه عظیمی افتادید و راه فراری هم ندارید،🤯 این فیلم به طرز قابل تامل و عجیبی روابط دختر و پسر، خوردن و حتی اعتیاد به الکل، پارتی شبانه مختلط و خوابیدن دسته جمعی مهمانان در کنار هم آن هم در قشر دانشجو و شب به خانه آوردن مرد جوان توسط یک خانم مجرد را طوری عادی جلوه می دهد که شما به خودتان و ایرانی اسلامی بودن کشورتان شک می کنید. مراقب تله های فرهنگی باشیم
. رفیق مهربانم 😘 معنی آیه كتب ربكم على نفسه الرحمة رو میدونی چیه 🤔 یعنی خداوند مهربان رحمت و مهربانی بر بندگانش رو بر خودش واجب کرده😊 حتی اگه بندگانش ازش رو برگردونن او بازهم این بنده عزیزش رو از لطف و مهربانی خودش محروم نمی کنه .. چون بر خودش واجب کرده رحمت و مهربانی رو👌 اگه سالیانه سال هست که به خاطر گناهانی که کردی خودتو نبخشیدی و خودتو شایسته هیچ چیزی نمیدونی😢 یاد این آیه بیوفت و بگو خالق من رحمت و مهربانیش هر لحظه جاری هست در زندگی هر انسانی🤲 هوشیار شو و آگاه باش تو هر چقدر هم که گناهکار باشی هر لحظه در آغوش پر مهر خدایی🙋‍♀ این تویی که تو ذهنت خودت رو محکوم به زجر و عذاب کشیدن کردی نه خدا🤦‍♀ خدا میگه هر لحظه فهمیدی اشتباه کردی کافیه بگی فهمیدم و دیگه تکرارش نمی کنم😔 و خدا میگه همین بسه کافیه تو فرزند زیبا و دوست داشتنی ام هستی دوست دارم بنده مهربونم من همه دنیام رو میریزم به پات تو عشق منی تو عزیز در دونه منی تو برای الله همین الان متولد شدی مثه یه نوزاد پاک و مقدس و معصوم @yazahra_arak313
سلام هر صبح آغاز مهربانیست... صبح شده... کرکره‌ی زندگی رو بدیم بالا بسم خدای آسمونا !🌱🌦
تقویم نجومی جمعه ✴️ جمعه 👈12 آبان / عقرب 1402 👈 18ربیع الثانی 1445 👈3 نوامبر 2023 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🔵امور دینی و اسلامی. ❇️امروز روز مبارک و خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر شایسته است: ✅مسافرت. ✅خرید و فروش. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅شراکت و انور مشارکتی. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅و خرید ملک و خانه و محل کار خوب است. 📛ولی امور ازدواجی خیر ندارد. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت. 🚖سفر: مسافرت خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت امروز: فرزند مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر دانشمندی مشهور و شهرتش آفاق را در نوردد. ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓امروز قمر در برج سرطان و برای امور زیر مناسب است: ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️کندن چاه و کانال و ابرسانی. ✳️خرید و فروش ملک. ✳️غرس اشجار درختکاری. ✳️و استحمام نیک است. 🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است. 💑مباشرت امشب: شب شنبه برای مباشرت دلیلی مبنی بر استحباب یا کراهت وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت)، باعث غم می شود. 💉حجامت. خون دادن فصد و زالو انداختن... یا حجامت ، باعث قوت بدن می شود. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 19سوره مبارکه "مریم" علیها السلام است. قال انما انا رسول ربک لاهب لک... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه به او برسد. و چیزی همانند آن قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب. تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۹ مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی اش هراسان دنبال اسلحه ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید : این بیشرف ها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟ روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند.مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد : اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگ چین ببندن؟ من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند : میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن! و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانی شان را تحلیل کرد : هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن! سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم. چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید. از صحبت های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد : ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم! مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد : یا اینجا همهمون رو سر میبرنیا اسیر میکنن! یه کاری کنید! دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد.... ادامه دارد .... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۰۰ نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟ ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید : فکر میکنی سه ماه پیش چجوری 8۹ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره! ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند : بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن. مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندلی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت : بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن. و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخیدو سینه سپر کرد : اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم! انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت : من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم. روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد : در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه! و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد : شما کلتت رو بده من پوشش میدم! تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. مصطفی با گام های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک میزد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل این همه غریبه گریه کنم که.... ادامه دارد .... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۰۱ اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که صدای گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد : ماشاءالله! کورشون کرده! با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد : خونه نیس، لونه زنبوره! خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق میرفت، گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد. یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری میکرد و فعلا نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد : برید بیرون! من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید! دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیری ها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد : سریعتر بیاید! شیب پله ها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مرده حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ..... ادامه دارد.... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨‍👩‍ 👦 ‍ 👦 یه زمانی زن و شوهرای ما همدیگر را خیلی دوست داشتن ، بدون اینکه به هم بگن ، و تا پای جان برای هم می‌کردن ، ❌ بعد روانشناسی غربی و فمنیسم آمد گفت پس خودت چی ؟ ❌ باید خودت را بیشتر از هر کسی دوست داشته باشی و برای خودت وقت بذاری🤦‍♀ 🧑‍ 🔧 شوهر چیه؟ بچه کیه ؟👨‍ 💼 ^^^^ _^^^^_______ از دقیقه‌ها شروع کردن تا رسید به 24 ساعت ، از کتاب‌های 40 صفحه ای شروع کردن: 📕کتاب یک دقیقه برای خودم 📗بعد پدر یک دقیقه ای 📒 مادر یک دقیقه ای و .... بعد با تبلیغات کاری کردن که خانم‌ها تمام وقتشون را صرف خودشون کردن 🏄💅 👛 👩‍ 🎓 گاهی به بهانه پیشرفت علمی 👨‍🚒گاهی به بهانه پیشرفت روانی و ورزشی و آخرش شد؛ 👩جسمی زیباتر ، شاداب‌تر ^^^ _^^^_______ 😶 ‍ 🌫 دیگه خانواده فراموش شد 😵 ‍ 💫 همسر فراموش شد 😩 فرزند مزاحم شد ، بعد : 🤯سقط جنین باب شد ، 😡 طلاق زیاد شد ، و بدین ترتیب عشق در خانواده ها مُرد . 😭 حالا می‌خوان با بگو احیاء ش کنند هرچی تلاش می‌کنن ، نمیشه که نمیشه 💗زیرا رمز دوست داشتن ، برای دیگران است . 💗 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 @yazahra_arak313
49.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی بی شهادت، ریاضت تدریجی برای رسیدن به مرگ است.......... اراک @yazahra_arak313
☑️ تصویر کمتر دیده شده از بنیانگذار و فرمانده بسیج پاریس (پایگاه مقاومت نوفل لوشاتو)😂😉 🇵🇸
42.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨ 🔻رهبر معظّم انقلاب: قضيه فلسطين كليد رمز آلود گشوده شدن درهای فرج به روی امت اسلام است. 🔹 اثری متفاوت در حمایت از کودکان مظلوم و بی دفاع غزه با اجرای گروه سرود دخترانه آیه و تکخوانی ریحانه خانم زهره وند دختر شهید مدافع حرم محمد زهره وند 🦋با آرزوی آزادی کامل فلسطین عزیز🦋 پاییز ۱۴۰۲ ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾 ✍ با زیرنویس عربي @yazahra_arak313
اینم یه جای باحال❤️❤️❤️ @yazahra_arak313