eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
548 دنبال‌کننده
935 عکس
522 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
به به 😍😍😍😍 @yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
موقعیت دقیق برای عزیزانی که تمایل به بازدید از نمایشگاه دارند @yazahra_arak313
طبیعت زیبا و دل‌انگیز هزاوه 🍃🍂🍃🍂 @yazahra_arak313
نفری ده تا استغفار باهمــ میفرستیمـــــ. 🪴 @yazahra_arak313
✍ داستان کوتاه روز دانش آموز 🌼 در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۷ 🌼 تعدادی از دانش‌آموزان تهرانی ، 🌼 به نشانه اعتراض به وضعیت جامعه ، 🌼 دست به اعتراض زدند 🌼 و با اجتماع در دانشگاه تهران ، 🌼 به همراه دانشجویان ، 🌼 اعتراض خود را نشان دادند 🌼 ولی به مردم اهانت نکردند 🌼 چیزی را خراب نکردند 🌼 و چیزی نسوزاندند . 🌼 اما نیروهای حکومتی ، 🌼 با گاز اشک‌آور ، 🌼 به آنها حمله کردند . 🌼 با این حال آنها ، 🌼 بر خواسته خود پافشاری کردند 🌼 و متفرق نشدند 🌼 ولی مامورین بی رحم حکومتی ، 🌼 به آنها تیراندازی کردند . 🌼 در آن روز ، 🌼 ۵۶ نفر شهید 🌼 و صد‌ها نفر مجروح شدند . 🌼 این حادثه تلخ باعث شد ، 🌼 که ۱۳ آبان ، 🌼 در تقویم جمهوری اسلامی ، 🌼 به نام روز دانش آموز شناخته شود 🌼 تا یاد و خاطره شهیدانی که ، 🌼 در این روز ، 🌼 در برابر آن ناعدالتی‌ها ، 🌼 ساکت نمانده‌ بودند. 🌼 زنده نگه داشته شود . @yazahra_arak313
رمان داریم چه رمانی 🥰🥰🥰 ❤️یه عاشقانه خفن دختر ایرانی و پسر سوری ❤️ یه دختر پر شر و شور که تو اغتشاشات سال ۸۸ نقش داشته و اونجا عاشق یه پسر سوری میشه و با هم ازدواج میکنن حالا پسر میخواد برگرده سوریه و به قول خودش اگر شما حریف نظام ایران نشدید ما میخوایم بشار اسد زمین بزنیم و به آزادی برسیم .... همین حالا عضو کانال شو 👇👇👇👇 @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• ایا تو گمان میکنی همین جسم کوچک هستی درحالی که جهانی در تو نهفته است؟! مولا علی(علیه السلام) @yazahra_arak313
عزیزان تعطیلات رمان نداریم ... شب خوش مهربان جانان❤️❤️❤️
💫امروزتو عالی کن با شکرگزاری 👇👇 💮خدایاشکرت که هستی 💮خدایاشکرت که تو بزرگ ومهربانی 💮خدایاشکرت که قابل اعتمادی 💮خدایاشکرت که حمایتگری 💮خدایاشکرت که بخشنده ای 💮خدایاشکرت که صبوری 💮خدایاشکرت که راز داری 💮خدایاشکرت که قدرتمندی 💮خدایاشکرت که تو را دارم 💮خدایاشکرت که دوستم داری 💮خدایاشکرت که سالمم 💮خدایاشکرت که زنده ام ونفس میکشم 💮خدایاشکرت که مرابخشیدی 💮خدایاشکرت که امروز هم دست مرا گرفتی 💮خدایاشکرت که امروز حیات دوباره بهم دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم انگیزه دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم عشق دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم شرافت دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم امنیت دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم آسایش دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم آرامش دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم هدف دادی 💮خدایاشکرت که به زندگیم اُمید دادی @yazahra_arak313 🏵خدایاشکرت بابت توانمندی های درونم 🏵خدایاشکرت بابت زندگی خوب گذشتم 🏵خدایاشکرت بابت زندگی خوب الآنم 🏵خدایاشکرت بابت زندگی خوب آیندم 🏵خدایاشکرت بابت آگاهی امروزم 🏵خدایاشکرت بابت خنده هایم 🏵خدایاشکرت بابت گریه هایم
سلاااااااااااام به خانواده مهربونم صبح زیبای اول هفتتون عالی 😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿 امام باقر عليه السلام: إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد 📙 تحف العقول صفحه۲۹۵ @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۰۱ اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم ش
🕌رمـــــان 🕌 قسمت 102 ظاهراً هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش می دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب هایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمیشد. ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می لنگید و همان جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید : چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟ به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشم ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید : هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند! لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب هایم بی اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید : ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟ این همه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم : میشه منو ببری حرم؟ و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم : مصطفی! گردنت چی شده ؟؟؟ ادامه دارد...... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت 102 ظاهراً هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تما
🕌رمـــــان 🕌 قسمت 103 بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس خس افتاد : هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سیدعلی خامنه ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟ میدانستم نمیشود و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم : میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟ از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید : چرا نمیشه عزیزدلم؟ در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب هایش بی قراری میکرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت درچرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد : دارم میام! باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد : زینبیه گُر گرفته، باید بریم! هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهی اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب کردم و بی صدا پرسیدم : قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟ دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست : به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم! و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست. در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می پیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و به جای همسر و برادرم، تکفیری ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی تواند برخیزد. خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم : حتماً دوباره انتحاری بوده! به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می لرزد که موبایلم زنگ خورد.... ادامه دارد... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313