نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۹۸ باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و ا
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۹۹
مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون
کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی اش هراسان دنبال اسلحه ای میگشت و چند نفر از کارکنان
دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :
این بیشرف ها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟
روحانی مسئول دفتر
تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند.مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :
اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگ چین ببندن؟
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :
میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!
و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری
ناگهانی شان را تحلیل کرد :
هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن!
دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!
سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبت های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :
ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :
یا اینجا همهمون رو سر میبرنیا اسیر میکنن!
یه کاری کنید!
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و
حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد....
ادامه دارد ....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۹۹ مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنج
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۰۰
نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟
چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟
ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش
با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :
فکر میکنی سه ماه پیش چجوری 8۹ تا
زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :
بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.
مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندلی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :
بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخیدو سینه سپر کرد :
اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!
انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :
من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :
در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!
و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :
شما کلتت رو بده من پوشش میدم!
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
مصطفی با گام های بلندش تا پشت در
رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد.
یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل این همه غریبه گریه کنم که....
ادامه دارد ....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۰۰ نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۰۱
اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که صدای گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان
خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :
ماشاءالله!
کورشون کرده!
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره
نشست و وحشتزده زمزمه کرد :
خونه نیس، لونه زنبوره!
خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی
از در وارد شد.
هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو
تا روی پیشانی اش عرق میرفت، گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری میکرد و فعلا نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :
برید بیرون!
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :
برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!
دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیری ها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم
کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه
کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد :
سریعتر بیاید!
شیب پله ها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مرده حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. .....
ادامه دارد....
نویسنده:ف.و
@yazahra_arak313
#سیر_تاریخی_عشق
👨👩 👦 👦 یه زمانی زن و شوهرای ما همدیگر را خیلی دوست داشتن ، بدون اینکه به هم بگن #دوستتدارم،
و تا پای جان برای هم #فداکاری میکردن ،
❌ بعد روانشناسی غربی و فمنیسم آمد گفت پس خودت چی ؟ ❌
باید خودت را بیشتر از هر کسی دوست داشته باشی و برای خودت وقت بذاری🤦♀
🧑 🔧 شوهر چیه؟ بچه کیه ؟👨 💼
^^^^ _^^^^_______
از دقیقهها شروع کردن تا رسید به 24 ساعت ،
از کتابهای 40 صفحه ای شروع کردن:
📕کتاب یک دقیقه برای خودم
📗بعد پدر یک دقیقه ای
📒 مادر یک دقیقه ای
و ....
بعد با تبلیغات کاری کردن که خانمها تمام وقتشون را صرف خودشون کردن 🏄💅 👛
👩 🎓 گاهی به بهانه پیشرفت علمی
👨🚒گاهی به بهانه پیشرفت روانی و ورزشی
و آخرش شد؛
👩جسمی زیباتر ، شادابتر
^^^ _^^^_______
😶 🌫 دیگه خانواده فراموش شد
😵 💫 همسر فراموش شد
😩 فرزند مزاحم شد ،
بعد :
🤯سقط جنین باب شد ،
😡 طلاق زیاد شد ،
و بدین ترتیب عشق در خانواده ها مُرد . 😭
حالا میخوان با بگو #دوستتدارم احیاء ش کنند هرچی تلاش میکنن ، نمیشه که نمیشه
💗زیرا رمز دوست داشتن ، #فداکاری برای دیگران است . 💗
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
@yazahra_arak313
42.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
🔻رهبر معظّم انقلاب:
قضيه فلسطين كليد رمز آلود گشوده شدن درهای فرج به روی امت اسلام است.
🔹 اثری متفاوت در حمایت از کودکان مظلوم و بی دفاع غزه با اجرای گروه سرود دخترانه آیه و تکخوانی ریحانه خانم زهره وند دختر شهید مدافع حرم محمد زهره وند
🦋با آرزوی آزادی کامل فلسطین عزیز🦋
#گروه_سرود_آیه
پاییز ۱۴۰۲
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
✍ با زیرنویس عربي
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
موقعیت دقیق برای عزیزانی که تمایل به بازدید از نمایشگاه دارند
@yazahra_arak313
✍ داستان کوتاه روز دانش آموز
🌼 در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۷
🌼 تعدادی از دانشآموزان تهرانی ،
🌼 به نشانه اعتراض به وضعیت جامعه ،
🌼 دست به اعتراض زدند
🌼 و با اجتماع در دانشگاه تهران ،
🌼 به همراه دانشجویان ،
🌼 اعتراض خود را نشان دادند
🌼 ولی به مردم اهانت نکردند
🌼 چیزی را خراب نکردند
🌼 و چیزی نسوزاندند .
🌼 اما نیروهای حکومتی ،
🌼 با گاز اشکآور ،
🌼 به آنها حمله کردند .
🌼 با این حال آنها ،
🌼 بر خواسته خود پافشاری کردند
🌼 و متفرق نشدند
🌼 ولی مامورین بی رحم حکومتی ،
🌼 به آنها تیراندازی کردند .
🌼 در آن روز ،
🌼 ۵۶ نفر شهید
🌼 و صدها نفر مجروح شدند .
🌼 این حادثه تلخ باعث شد ،
🌼 که ۱۳ آبان ،
🌼 در تقویم جمهوری اسلامی ،
🌼 به نام روز دانش آموز شناخته شود
🌼 تا یاد و خاطره شهیدانی که ،
🌼 در این روز ،
🌼 در برابر آن ناعدالتیها ،
🌼 ساکت نمانده بودند.
🌼 زنده نگه داشته شود .
@yazahra_arak313