نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۲
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۳
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
+ بالاخره چه کار میکنی؟
_ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، میرویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
ایوب یا #بیمارستان بود یا #جبهه
یا #نامه می فرستاد یا هر روز #تلفنی صحبت میکردیم.
چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بیهمزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد.
هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود #عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب می گوید
💤"دارم می روم #مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره #مجروح شده.
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای
_"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم.
تمام بدنش باندپیچی بود.
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
+ چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
_ میدانستم هول میکنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو..
شیمیایی شده بود با #گاز_خردل
مدتی طول کشید تا #سوی_چشم_هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول #اشتباهی بهش
تزریق کرده بودند و #موقتاًنابینا شده بود.
پوستش #تاول داشت و #سخت نفس می کشید.
گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک #بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
برای ایوب فرقی نمی کرد.
او رفته بود همه #هستیش را یک جا بدهد و خدا #ذره_ذره از او می گرفت.
.
.
نفس های ثانیه ای ایوب #جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست #تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی #خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش #زخم می شد و از زخم ها #خون می آمد.
#ریشش را با #تیغ زد تا زخم ها #عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
_"مردم چه #ظاهربین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟"
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
البته که گاهی با خودم خیال میکنم چرا ما زندهایم؟ وقتی حیاتمان برای امام غایبمان هیچ فایده ندارد.
امروز از آن روزهاست...
میگویند همسرش آنجا بوده، جمیلة الهرسی را میگویم؛ همسرش، یعنی مردِ زندگیاش تعریف کرده که مقابل چشم همه دستور دادند لباسش را درآورد، و شروع کردند به کتک زدنش.
به ارتش گفته: من پنج ماهه باردارم، مرا کتک نزنید!
به کتک زدنش ادامه دادهاند.
همهی زنان را به جز زن باردار و فرزندانش بیرون کردهاند...
جلوی چشمان شوهر، بستگان و فرزندانش، به او تجاوز کردهاند، و به مردان دستور دادهاند که چشمان خود را نبندند وگرنه به آنها شلیک خواهند کرد.
هیس! آرامتر بگویید!
مبادا خواب حکام عرب را پریشان کنید!
مبادا به عیششان خللی وارد شود...
هیس!
بله؟ فرمودید #زن_زندگی_آزادی ؟!
اینها که زن نبودند...
بگذارید به زندگیمان برسیم
بگذارید در این زندگی روزمرهی متعفنِ بیخاصیتمان دست و پا بزنیم
صبحها با اخبار تجاوز به زنان بیدار شویم
و شبها با عکس پر کشیدن کودکِ پوستبهاستخوانچسبیده بخوابیم
مهم است مگر؟!
اخبار مهم یعنی کنسر کیت میدلتون
یعنی کات کردن فلانک با فلانک
ما را با دنیای حقیرمان تنها بگذارید
ما را با بیغیرتیمان تنها بگذارید
سرهایتان را بالا تر بگیرید .....
اللهم عجل لولیک الفرج
#مسلمانان
#زنان_غزه
#درماه_رمضان
#هتک_حرمت
#قتل_عام
#بیمارستان
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯