eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
568 دنبال‌کننده
795 عکس
465 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و...دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم میگفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم... -روشنک ... -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما تو چی؟؟ فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته‌ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان...او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو کنم و شروع کنم. روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم...همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم.حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... ساعت 6 از خواب بلند شدم...بهتر و امیدوارتر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپزخانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساق‌دست‌هایم را دستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت رو به روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود.دستانم را رو به رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سرکار خودم. -قربونت. -فعلا. سمت بایگانی رفتم به بقیه همکارهایم سلام کردم. سمیه:_به به سلام... لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟ خداروشکر خیلی شاد به نظر میای. جوابش را با لبخند دادم.مشغول کار شدیم. هر وقتی سری به روشنک میزدم. سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال میپرسید... که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا میدادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود، بغضی کردم و گفتم: -روشنک... -چی شده؟ -میشه یه خواهش کنم؟؟ -چی؟ بگو؟ -میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟ لبخندی زدو گفت: -البته که میریم. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنون... روشنک ماشین را روشن کرد و سوار شدیم.کمی مکث کرد و گفت: -میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه، من لباس‌هام رو عوض کنم بعد بریم. -قبوله. راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر با هم حرف زدیم... درباره‌ی زندگی، درباره.ی من، درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زد و داخل شدیم. پله ها را یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد. روشنک:_کسی خونه نیست راحت باش. لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را درآورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم، چادرش را تا کرده روی تختش گذاشت، رو به من گفت: -هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس‌هام رو عوض کنم و بریم. -باشه عزیزم. از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد. _ای وای... این چه کاریه چرا زحمت میکشی. -زحمتی نیست که... من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم. لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به در و دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود، گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم یک عکس تقریبا بزرگ، واقعا اتاق جذابی داشت...بلند شدم رو به روی آیینه ایستادم به چهره‌ام خیره شدم... متفاوت‌تر از هر روز دیگه...دست‌هایم با آستینک‌هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم، یک تیپ ساده و شیک... از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...برگشتم و سمت چادرش رفتم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای @yazahra_arak313