eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
545 دنبال‌کننده
940 عکس
526 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_30 چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بع
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه‌ها توی سرمان میپیچد... رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو...؟؟ -گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم... اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلوتر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو میکرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه ... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی میشود که از محمد گذشته وقتی "حسین" شش ماهه بود... پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی "زینب" دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد... حسین سمت ما دوید و رو به من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ رو به روشنک گفت: -عمه، زینب افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین میدویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک:_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین:_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک:_الهی قربونت بشم که عین بابات یه ... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شما که یه سال بزرگتری... غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد...حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه... تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد.... پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم... بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای @yazahra_arak313