eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
568 دنبال‌کننده
795 عکس
465 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران به منظور ارتقای سلامت اداری و تکریم ارباب رجوع اقدام به ایجاد سامانه ثبت و رسیدگی به شکایات مشتریان گرامی نموده است. مردم می‌توانند شکایات خود را در خصوص وام فرزندآوری در این سامانه ثبت کنند. خواهشمند است با درج شکایات، نقطه نظرات ، پیشنهادات و انتقادات سازنده این سازمان را در راستای اجرای این رسالت خطیر یاری فرمایید. ❌شکایات مربوط به وام فرزندآوری و تخلفات شعب بانک ها👇سامانه بانک مرکزی https://www.cbi.ir/request/8625.aspx @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 به فردی که ناراحته چی بگیم؟ ۱- تو برای من مهمی و من هرکاری از دستم برمیاد برات انجام میدم. ۲- چیزی که درگیرش هستی باید خیلی سخت باشه. ۳- اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست. ۴- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟ ۵- دوستت دارم (بدون اینکه بعدش از کلمه “اما و اگر” استفاده کنید). ۶- میتونیم کنارهم تو سکوت بشینیم اگر دلت میخواد. ۷- ممکنه الان حرفم برات غیر قابل باور باشه ولی بهت قول میدم حس تو تغییر میکنه. ۸- شاید نتونم درکت کنم که دقیقاً چه حسی داری ولی من مراقبتم و میخوام کمکت کنم @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ به حالت مسخره نگاهم کرد،صدایم را بلند تر کردم و گفتم: _اون دختر نمونه ی کامل یه انسانه... چیزی که خیلیامون نیستیم.چادری ها بد نیستن. نمیشه آدم ها رو توی یه نگاه قضاوت کرد... بعد هم راهمو کج کردم و گفتم: -خداحافظ. دنبالم دوید و گفت: -حالا چرا عصبی میشی.وایسا برسونمت... بدون هیچ حرفی ایستادم از بغلم رد شد و سمت ماشین رفت من هم دنبالش رفتم... سوار ماشین شدم...فضای سکوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود... سویچ را کنار فرمان ماشین فرو برد و ماشین را روشن کرد.آرام دنده را عوض کرد... نفسش را با عصبانیت بیرون داد! پای چپش را به آرامی روی کلاچ قرار داد و پای دیگرش را روی گاز گذاشت.زیرچشمی به حرکاتش نگاه می کردم. یک دفعه سرم به سرعت عقب رفت و به صندلی خورد. پیمان با سرعت خیلی بالایی شروع به حرکت کرده بود...قلبم از شدت ترس به تپش افتاد...دستم را به دستگیره ی ماشین گرفتم و داد زدم: -چیکار میکنی دیوونه؟؟؟!!! از ترس و استرس به دور و برم نگاه می کردم.اشک در چشمانم جمع شد و شروع کردم به جیغ زدن: -آروم برو!!!!آروم برو!!!! سرم داد زد: -فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی... دستمو روی سرم گذاشته بودم و فریاد میزدم: -الان منو به کشتن میدی!!!نگه دار...نگه دار... دستش را به بازویم کوباند و من را هل داد! به در ماشین کوبانده شدم و سرم محکم به شیشه خورد...فقط جیغ می کشیدم و خودمو به در می کوبوندم... -نگه دار!!!!میگم نگه دار!!!! سعی کردم در را باز کنم اما قفل شده بود...شیشه ی ماشین را پایین دادم و فریاد زدم: -نگه دار میگم!!!! -ساکت شو داد نزن!!!! -نگه نداری از شیشه میپرم... شیشه ی ماشین را بالا داد سعی داشتم مانع کارش شوم که انگشتان دست راستم لای شیشه گیر کرد...با مشت به شیشه می کوبیدم ولی فایده ای نداشت.چشمم به چاقوی کنار فرمان افتاد.با دست دیگرم چاقو را برداشتم سمتش بردم و فریاد زدم: -نگه دار وگرنه می زنم!!!! با حالت مسخرگی گفت: -اون اسباب بازی رو بزار زمین. چشمانم را بستم و یک خراش عمیق روی دستش انداختم.فریاد کشید و یک دفعه زد روی ترمز... به شیشه ی جلوی ماشین کوبانده شدم. داشتم از حال میرفتم اما هرطور شده خودم را جمع و جور کردم.ولی هر کاری کردم در ماشین باز نشد. گریه میکردم و خودم را به در میکوباندم. فایده نداشت... پیمان که از درد به خودش می‌پیچید.. از فرصت استفاده کردم. شیشه را پایین دادم و به کمک شیشه از ماشین بیرون رفتم. لنگ لنگ زنان شروع کردم به دویدن...ولی چند قدمی نرفته بودم که به شدت زمین خوردم. یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف پیمان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ... دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...یاد روشنک افتادم بیحال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم.من را صدا می کرد: -خانم...خانم؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟ به خودم آمدم...زجه میزدم گریه میکردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد!من چیکار کردم... -خانم؟؟!!! شانه هایم را تکان می داد و می گفت: -حالتون خوبه؟؟؟ اولین روز که روشنک را دیدم برایم تداعی شد...همان وقت که گفت: "-خوبی؟؟ -خوبم ممنون..." آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت... یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های ...دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد... -خوبین؟؟؟؟ سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم: -خانم خوبم...ممنون! بعد هم راهم را گرفتم و رفتم... دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند... گوشی های هندزفری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم... یه پنجره با یه قفس... یه حنجره بی هم نفس... سهم من از بودن تو... یه خاطره است همین و بس... -وای خدای من...هنوز هم از روشنک خبری نیست...از دستم ناراحته... اشتباه کردم... بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم... گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق... دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم... عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت: 🔥_چیه باز؟؟؟ -حالم ازت بهم میخوره -چته؟؟؟!!!! -این پسره داشت منو به کشتن میداد!!! -حالا چیزی نگفته که...! تقصیر خودت بوده... -یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!؟؟؟ 🔥-این موضوع به من ربطی نداره. خودت رفتی باهاش! صدام را بالا بردم و گفتم: -چقدر تو نامردی!!!! من بخاطر تو این کار رو کردم!! 🔥-میخواستی نکنی.... -ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی. @yazahra_arak313
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی. 🔥-من کار روزانمو انجام دادم... -آره...تو کثیفی تو ذاتته!! بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم... من توی اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم... من روشنک رو به یلدا . خیلی اشتباه کردم خیلی... شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم... باید بهش زنگ بزنم... روم نمیشه... هعی خدای من... کنار حوض پارک رفتم... با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم. بعد از مدتی غرق شد و در قلب آب فرو رفت...دیگر اثری از قایق نبود... گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته... زندگی من همین است... اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره بسازم...من عاشق و او ز عشق من بی خبر است...ای کاش دل و دلبر و دلدار نبود... ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم. بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم. جواب پیگیری‌های شرکت را هم سربالا میدادم. حدود یک هفته میشود که گذشته. واقعا روزهای سختی داشتم... ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذرخواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم. او آدم منطقی هست میپذیرد...ولی نه!!!.... انگار یادم رفته لحظه‌ی آخر چطوری باهاش حرف زدم شاید اصلا نخواد منو ببینه....بغضم را قورت دادم....اما...این نباید مانع من بشه، باید عذر خواهی کنم... لباس‌هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره‌ام هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام... تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمیکردم! سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم. روبه‌روی شرکت ایستادم نگاهی به سر و وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... میترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم... ایستادم! نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم‌هایم را بلندتر برداشتم. به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: -سلام. ابرو هایش را درهم فرو برد و گفت: -علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!! دستانم را رو به رویش تکان دادم و گفتم: -صبر کنید... صبر کنید... به منم فرصت بدین صحبت کنم! نگاهی انداخت و گفت: -بفرمایین. -واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود... شرمنده ام. سکوت کردو گفت: -تکرار نکنید لطفا، واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج میشدین! -چشم. -بفرمایین سرکارتون. -با اجازه. قدم اول قدم دوم قدم سوم...تپش اول تپش دوم تپش سوم...دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.چشمم به صندوق خورد... کسی پشت صندوق نبود... خب روشنک باید همین دور و بر ها باشد. تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم. سمت بایگانی رفتم... سمیه یکی از همکارهایم با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود، از اینکه چرا آرایشی ندارم. او هم مثل من بود و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود. سمیه:-سلااام!!!! خودتی نفیسه ؟؟؟ چی شدی؟! کجا بودی این مدت؟؟!! -سلام عزیزم اره خودمم!! -کجا بودی تو؟! -مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم. ابروهایش را بالا داد و گفت: -مشکل؟؟؟چیزی شده؟! لبخندی زدم و گفتم: -نه گلم چیزی نیست. -اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها! -ممنونم عزیزم. سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه او دختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش میکرد، واقعا دختر خوبی بود. کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم. ولی پر استرس ونگران... یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک میزدم و نفس عمیق میکشیدم. سمیه از این رفتار من متعجب شده بود. سمیه:_نفیسه!!! یک لحظه ترسیدم. گفتم: -بله؟؟؟!!! -حالت خوبه؟! -آره... آره... دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم. ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود، بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم، جلوتر رفتم.ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم، روشنک پشت صندوق نبود... من:_ببخشید...ببخشید...خانم...خانم... روشنک... چشم هایش را ریز کرد و گفت: -روشنک؟!؟! -آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟ -نه خانم نیستن. -آها ممنونم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای @yazahra_arak313
.💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت_19 -آها ممنونم... سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم... -سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟ چرا پشت صندوق یکی دیگه است؟؟! -نمیدونم یک هفته است که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!! چشمانم را به چشمانش دوختم، ترسید... سمیه:_چیزی شده؟؟! آرام سرکارم رفتم و گفتم: -نه...نه، هیچی نیست... پایان ساعت کاری من بود...اشک‌هایم را پاک کردم. سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و با حالت ناراحتی گفت: -حالت خوب نیست، میدونم... دخالت نمیکنم، اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم. لبخند تلخی زدم با صدای گرفته گفتم: -ممنونم. -لبخندی زد و گفت: -خداحافظ. کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم. از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم. به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار دادم. روشنک یک هفته است سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من... زنگی هم نزده!! عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده. دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشیم آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه میکردم باورم نمیشد که زنگ زده... گوشی را برداشتم...با صدای لرزان گفتم: -بله؟ صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد. -سلام عزیزم. باورم نمیشد روشنک هنوز هم با من خوب است! بغضم ترکید و گفتم: -سلام. -چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟؟ -دلم برات تنگ شده... -عزیزدلم...منم همینطور، حالت خوبه؟؟ -تو خوبی؟؟ چرا ازت خبری نبود؟! چرا سرکار نیومدی؟! - شبی که با هم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم، فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار... -واقعا؟! مشهد بودی؟ زیارتت قبول. -ممنونم گلم. -مزاحمت نباشم؟ -نه عزیزم... میگم فردا که تعطیلیم، میای اینوری؟! -کجا؟! -خونه ی ما برای ناهار. -روشنک جدی میگی؟؟ -آره گلم. چشمانم از تعجب گرد شده بود، واقعا روشنک یک فرشته است. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمونشان باشم... لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود. در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم... بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم. به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم. همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه‌ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ... سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه میکردم. -نفیسه گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم،نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. _خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت: -خبر که زیاده... نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب ببینم..... نویسنده :مریم سرخه ای @yazahra_arak313
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و...دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم میگفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم... -روشنک ... -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما تو چی؟؟ فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته‌ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان...او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو کنم و شروع کنم. روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم...همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم.حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... ساعت 6 از خواب بلند شدم...بهتر و امیدوارتر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپزخانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساق‌دست‌هایم را دستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت رو به روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود.دستانم را رو به رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سرکار خودم. -قربونت. -فعلا. سمت بایگانی رفتم به بقیه همکارهایم سلام کردم. سمیه:_به به سلام... لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟ خداروشکر خیلی شاد به نظر میای. جوابش را با لبخند دادم.مشغول کار شدیم. هر وقتی سری به روشنک میزدم. سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال میپرسید... که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا میدادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود، بغضی کردم و گفتم: -روشنک... -چی شده؟ -میشه یه خواهش کنم؟؟ -چی؟ بگو؟ -میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟ لبخندی زدو گفت: -البته که میریم. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنون... روشنک ماشین را روشن کرد و سوار شدیم.کمی مکث کرد و گفت: -میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه، من لباس‌هام رو عوض کنم بعد بریم. -قبوله. راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر با هم حرف زدیم... درباره‌ی زندگی، درباره.ی من، درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زد و داخل شدیم. پله ها را یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد. روشنک:_کسی خونه نیست راحت باش. لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را درآورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم، چادرش را تا کرده روی تختش گذاشت، رو به من گفت: -هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس‌هام رو عوض کنم و بریم. -باشه عزیزم. از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد. _ای وای... این چه کاریه چرا زحمت میکشی. -زحمتی نیست که... من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم. لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به در و دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود، گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم یک عکس تقریبا بزرگ، واقعا اتاق جذابی داشت...بلند شدم رو به روی آیینه ایستادم به چهره‌ام خیره شدم... متفاوت‌تر از هر روز دیگه...دست‌هایم با آستینک‌هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم، یک تیپ ساده و شیک... از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...برگشتم و سمت چادرش رفتم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزوهایمــــــــــان جایی منتظرمان هستنـــــــــــــد جایـــــــــــی این حوالـــــــــــ‌‌‌ی 🌿🦋🌿 @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرد خسیس از خسیسی پرسیدند:آیا تا به حال جان کسی را از مرگ نجات داده ای؟ گفت: آری! جان یک نفر را! گفتند چطور؟ گفت:روزی چند درهم به فقیری کمک کردم. مرد فقیر داشت از شدت خوشحالی جان می داد. من آن پول را از او گرفتم تا او خدایی ناکرده از شدت خوشحالی ذوق مرگ نشود!!!!!! مهربان باشیم... هیچکس از مهربانی نمرده... @yazahra_arak313
-🌱- ما درون عین و شین و قاف خود را دیده‌ایم داخلش،جز حاء‌ سین‌ و‌ یاء‌ ونون‌ چیزی نبود... وجودمون برات پر پر میزنه یا ابا عبدالله دلمون میخواد بیایم حرمت آقا جان مگر می‌شود تو را دید و عاشقت نشد..... ❤️ - 🌱 - @yazahra_arak313
با شکرگزاری حال دلتو عالی کن 👇👇👇👇👇👇👇👇 ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺣﻤﺎﯾﺘﮕﺮﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺭﺍﺯﺩﺍﺭﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻭﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻤﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺣﯿﺎﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻋﺸﻖ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻫﺪﻑ ﺩﺍﺩﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻻﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻟﻎ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺲ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺲ ﺷﻨﻮﺍﯾﯽ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺲ ﭼﺸﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺲ ﻻﻣﺴﻪ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻖ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺍﻥ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻘﻒ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺑﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺑﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﺧﻮﺑﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻭﺧﻮﺏ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻭﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ ﻭﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭﻫﻢ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﻭﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻧﻢ ﻭﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﻢ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺩﺭﻭﻥ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻡ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻭﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﺎﻟﻤﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺪﻭﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﻠﺢ ﺩﺭﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﻠﺢ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﻭﺍﺑﻄﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﺩﻋﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺧﺪﺍﯼ مهربانم، ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻢ ﺷﮑﺮﺕ @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خـــــــــــــــــــــــــــــدا دلت رابایک جبران جانانه شادگـــــــــــرداند🙃🌿 آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن 💚🦋💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزرگی را گفتند: شما برای تربیت فرزندانت چه می‌کنی؟ گفت: هیچ کار... گفتند: مگر می‌شود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟!🦋 گفت: من در تربیت خود کوشیدم تا الگوی خوبی برای آنان باشم... @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• ֊ •
امـــــــــــــــــــــــــــروز دیگه برنمیگرده قــــــــــــــدر لحظه ها رو بدون • ֊ • @yazahra_arak313
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ برگشتم و سمت چادرش رفتم... "تا حالا چادر سرم نکردم!!!.." دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...تایش را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم... بغضم را قورت دادم... اخم‌هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد، به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم... در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد: -روشنک... داخل اتاق آمد نزدیک من شد و گفت: -روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!! یک دفعه برگشتم و با چشم هایش برخورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه میکردیم. روشنک سمت اتاق دوید و فریاد زد: -محمد!!!!!! اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت: -ببخشید عذر میخوام شرمنده... چیزی نمیگفتم....روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت... روشنک با تعجب به من نگاه میکرد. _نفیسه... نگاهی به گوشه ی تخت کرد و دید چادرش نیست...لبخندی زد و گفت: -چقدر بهت میاد. -ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم... -عزیزم نیازی به توضیح نیست... نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم: -خیلی قشنگه...دوسش دارم... سمتم آمد و دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟ -کجا؟؟؟ -بهت میگم... راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق، ببخشید واقعا عذرمیخوام نمیدونست تو توی اتاقی... -نه... نه...اشکال نداره... -ببخشید الان آماده میشم بریم... -باشه... چقدر این پسر با تمام پسرهایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود... سوار ماشین شدم...اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی میکنم، منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ... انگار برام مهم شده... روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین داد و چشم هایش را گرد کرد و گفت: -خوبی؟؟؟ نفسی کشیدم و گفتم: -اره... اره...خوبم... -مطمئن؟ لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن... -حرکت کنیم؟ -کجا میریم؟ -زود میرسیم. -بریم. پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمیزدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمیگفت گاهی زیرچشمی نگاهم میکرد... دو اتفاق هم زمان با هم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من! وای خدای من... پاک عقلم را از دست داده ام...چادر!!!؟؟؟ نه... نه...با خودم حرف میزدم!چادر...چادر...چادر... دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم....نفیسه بس کن... چادر؟! باید کاملا فکر کنم... نه...اره...نه... نمیدونم... روشنک:_ نفیسه حالت خوبه؟ -نمیدونم...نمیدونم... -میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت: -رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: -اینجا کجاست؟ لبخندی زد و گفت: -پیاده شو الان میفهمی. پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت: روشنک_سلام خانم خانما! کجایین؟آره ما رسیدیم....اهان اهان!..همه هستن؟... اومدیم. گوشی رو قطع کرد پرسیدم: -کی بود؟ دستم رو گرفت و گفت: -بیا! به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به روشنک انداختم که او هم دست تکان میداد. همینطور که تیپم را مرتب میکردم و موهایم را داخل میگذاشتم گفتم: -روشنک!!!اینا کین؟! -دوستامن. -چی؟؟؟؟!!! -دوستامن دیگه... ازین به بعد دوستای توام هستن! ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم: -روشنک! دستم را گرفت و گفت: -بیاااااا... رسیدیم به آنها... سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی. روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم. _نفیسه!! بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من. لبخندی زوری زدم و گفتم: -سلام... از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف میزدند... باورم نمیشد! _خب دوستان ایشون که نفیسه هستند. بعد هم رو به من گفت: -نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه. دستش را حرکت داد: -ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر. و آخرین نفر: -ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر. شم‌هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم. رو به زینب کردم و گفتم.... نویسنده :مریم سرخه ای @yazahra_arak313
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ رو به زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زد و گفت: -چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امامزاده داره... امامزاده طاهر امامزاده حمزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امامزاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امامزاده حمزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم. واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم. من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم... شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده چقدر صمیمی هست... روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم: من همونم که یه روز...میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگترین...دریای دنیا بشم...آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم... خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه... خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم... چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!..سخته!!! توی سرما توی گرما... خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید! نگاه‌ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!! خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم... برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم: -خدایا کمکم کن...خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...خدایا خستم... خداجون... کمکم کن... گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا...بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.روشنک هم آماده ی رفتن بود. _عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. _خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم، دست دست میکردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی‌اومد با اینکه خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا و برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که اینجور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد بخونم یا نخونم برام مسخره بود. واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟ -عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه . من فقط میتونم قضاوت کنم. -روشنک؟ -جون دلم؟ -تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ... روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت: -وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه... -نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!! -عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم... یک لحظه مو به تنم سیخ شد... !!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود...روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه... روشنک ادامه داد: -همین که بدونی...... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای @yazahra_arak313