eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
548 دنبال‌کننده
935 عکس
522 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :125,130 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 رضوان،مطهره،محمد مهدی- عنایتی 🪴از استان مرکزی شهر اراک ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :124 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 سامیه فلاحی 🪴از تهران ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :126,131 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 محمدسام،مهرسام،محمد حسین _شعبانی 🪴از استان مرکزی شهر اراک ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :127 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 ریحانه سادات صفی نژاد 🪴از استان مرکزی شهر اراک ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🌹🌹فرداشب آخرین شب پویش بوسه های آسمانی به پایان می‌رسد منتظر مشارکت شما عزیزان هستیم 🌹🌹 @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا منو نگاه کن ....!!!! ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۰ راننده پیاده شد و داد کشید: _"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه... آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: _ "چه می خواهید؟" گفتم: _ "می خواهم همسرم زیر نظر پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر.. سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای های ایوب تهران می ماندیم. ایوب را برای که می بردند من را راه نمی دادند. می گفتند: _"برو، همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و 💖زندگی من هم بود.💖 کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. عصبانی می شدند: _"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید." اما ایوب کار خودش را می کرد. می داد که کسی نیاید. آن وقت به من میگفت روی تختش دراز بکشم.. ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴۰
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۱ شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم... رد شدن سوسک ها را می دیدم. از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید. وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم، می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغز استخوانم بالا می رفت. درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی هم افاقه نمی کرد. تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد _ نه دارم گوش می دهم + خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟ لبخند زد _ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند." هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم: _ "تو هم که بیداری!"... خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴۱
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۲ ایوب صبح به صبح بچه ها را می کرد. آن قدر برایشان می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند. ایوب از خاطراتش می گفت، از این که بالاخره است... محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد می کشید: _"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها" ایوب می خدید: _"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. ✨ مرد شده بود.✨ وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می‌ترسید... فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. آب و غذای ایوب نصف شده بود... گفتم: _ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد: _"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد." با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. 😞مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من... وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.😞 ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.😭 ایوب آه کشید و آرام گفت: _"خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم. دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود. آن قدر حساس بود که اعصابش با تحریک می شد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
طبق قرار هر شب 👇 وضو و سه تا توحید فراموش نشه .... البته امشب یه سلام به امام حسین (ع) هم کلی حال دلتون خوب میکنه .... 🍃التماس دعا عزیزان همراه 🍃
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :128,135 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 فاطمه ،محمد،زینب از خانواده خضری 🪴از نهاوند ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :129 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 فاطمه سادات ربانی 🪴از قم ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
غربالگری و عدم آرامش❌ 💖 غربالگری اجباری برای کشف هر سندروم داون که خطر طبیعی آن به طور متوسط یک در هزار است، آرامش بیش از یک میلیون مادر باردار و خانواده آنان را سلب کرده است. 💖 در این روند، برای اقناع آنان که مایل به کشتن فرزندشان نیستند، ترس و وحشت در دلشان ایجاد می‌کنند. 💖 گردش مالی جریان قتل جنین با غربالگری در کشور، نزدیک به هزار میلیارد تومان است که اگر هزینه‌های صرف شده به معلولیت‌های احتمالی اختصاص می‌یافت، بیش از صد برابر (هزینه بهترین خدمات به سندروم داون متولد شده از عدم وجود هیچ نوع غربالگری) برای کشور و مردم عزیزمان ذخیره می‌شد. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان همیشه همراه خدمتتون عرض کنم که اگه مثل من توفیق شرکت در مراسم اعتکاف رو نداشتین 🥺🥺🥺 امشب معتکفین مراسم روضه‌ی حضرت زینب دارن یه مسجد خوب پیدا کنین، برین بین معتکفین، مراسم عزاداری رو شرکت کنین، روحتون جلا پیدا کنه و به اصطلاحی دوپینگ معنوی کنید و برگردین.... 💚💚💚🌱💚💚💚
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :132 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 حسین محمد بیگی 🪴از استان مرکزی شهر اراک ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :133 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 زینب،محدثه،محمدعلی_مهدوی 🪴از دهدشت ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه شکرگزاری و حال عالی 👌👌 تقدیم شما عزیزانم 😘 بعضی وقت ها فقط به بالا نگاه می کنم، لبخند می زنم و می گویم: “می دانم که کار تو بود خدا!”🤲 ////////////// باشد که شکر خدا در تمام زندگی من نفوذ کند🙏 ////////////// شکر خدا حتی یک نعمت دنیوی را طعم بهشت ​​می کند😊 ////////////// خدایا به اذن خود از حرامت و به فضل خود از غیر خودت مرا غنی ساز😍 ////////////// خداوندا، برکاتت بسیار است، پس ما را از آنها منحرف مکن و بر ما ماندگار کن، شکرت🤲 ////////////// معبودی جز تو نیست، شریکی برای تو نیست، پادشاهی برای توست، و ستایش برای توست و تو بر هر چیزی توانا هستی👌 ////////////// خدایا شکرت که به من عقل و سعادت دادی، می دانم که بدون تو نمی توانستم کاری انجام دهم. خدایا شکرت برای تمام خوبی هایی که در زندگی ام رخ داده است خداجوووووووووووونم شکرت ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا