eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
549 دنبال‌کننده
935 عکس
522 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه جمله با معنی و قابل فکر.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
📘 طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم. چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم. بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم. طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
📘 🦋👌 در ژاپن مردمیلیونری  برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود مرد میلیونر میگوید: خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام... راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد ! برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییردهی... بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری..  تغییر دنیا کار احمقانه ایست ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه  است. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کاشت ناخن و حکم جبیره ✅ ببینید و ببینانید 😊 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
♦️مشمولان بالای ۳۰ سال و دارای ۲ فرزند و بیشتر از سربازی معاف می‌شوند 🔹با تصویب مجلس و جهت تامین نظر شورای نگهبان، مشمولان غایب و غیرغایب بالای ۳۰ سال و دارای دو فرزند یا بیشتر از دوره ضرورت خدمت وظیفه عمومی معاف می‌شوند ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اطلاع متقاضيان ثبت‌نام در آزمون استخدامي وزارت آموزش و پرورش در رشته‌هاي شغلي آموزگاري، دبيري و هنرآموز سال 1403مي‌رساند، ثبت‌نام براي شركت در این آزمون از روز دوشنبه به تاريخ 1402/11/09 آغاز و تا روز شنبه به تاريخ 1402/11/14ادامه خواهد یافت. دفترچه راهنمای ثبت‌نام در آزمون حاوی شرایط و ضوابط، اطلاعات شغل‌محل ها،  هم‌زمان با شروع ثبت‌نام از طريق درگاه اطلاع رساني اين سازمان قابل دسترس خواهد بود. لازم به تاکيد است با توجه به محدوديت زماني به متقاضیان توصيه مي شود در مهلت اعلام شده براي شركت در آزمون مذکور به درگاه اطلاع‌رساني اين سازمان به نشاني: www.sanjesh.org مراجعه و براي ثبت‌نام اقدام نمايند. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه های عبادی، خوراکی در ایام بارداری: ✔️ماه اول: - خوردن کمی سیب شیرین صبح ها - خوردن انار روزهای جمعه قبل از صبحانه - خوردن اندکی تربت سیدالشهداروزهای جمعه قبل از طلوع آفتاب - هرروز بر ۲ عدد خرما سوره قدر خواندن و ناشتا خوردن ✔️ماه دوم: - هر هفته گوشت با قدری شیر و سیب شیرین خوردن - هرروز بر۲ عدد عناب سوره توحید خواندن و ناشتا خوردن ✔️ماه سوم: - هرهفته میل کردن مقداری گندم گوشت شیر - خوردن کمی عسل صبح ها - هر روز بر ۱ عدد سیب آیة الکرسی خواندن و ناشتا خوردن - خوردن کندر به اندازه یک عدس یا نخود ناشتا (خوردن کندر برای افرادی که در مناطق خشک و کویری زندگی میکنند کمتر شود). ✔️ماه چهارم: - خوردن سیب شیرین عسل انار - خواندن سوره تین بر۲ عدد انجیر هر روز و ناشتا خوردن ✔️ماه پنجم: - خوردن مقداری خرما هر روز صبح - خواندن سوره حمد بر ۱ عدد تخم مرغ و ناشتا خوردن ماه ششم: - خوردن انجیر و زیتون پس از صرف صبحانه - خوردن ۱ عدد انار پس از خواندن سوره فتح هر روز ناشتا ✔️ماه هفتم: - خوردن خربزه بعد از هر غذا ولی قبل و بعد از آب خوردن نباشد. ✔️ماه هشتم: - خوردن ماست شیرین عسل - خوردن انار هرجمعه ناشتا - در صورت ضرر نداشتن،خوردن سرکه هفته ای یک بار ✔️ماه نهم: - بهتر است غذا کباب باشد. - ادویه نخوردن - خرما خوردن - برای سلامتی امام زمان(عج) گوسفندی ذبح کرده و از گوشت آن خوردن - هر روز مقداری راه رفتن - به عکس و به آینه کمتر نگاه کردن - خواندن سوره دهر برمقداری شیر و خرما هر روز و ناشتا خوردن خوراکی های توصیه شده: ۱- گلابی زیبا شدن فرزند نیکو شدن اخلاق فرزند دلیری فرزند ۲- کاسنی ۳-سویق گندم هر روز صبح ناشتا دو تا سه قاشق غذاخوری به صورت خشک و بدون آب قوت در فرزند نبودن بَلَه( کودنی، سبک مغزی و نادانی) محکم کردن استخوان ها رویانیدن گوشت ۴-خربزه خوش رو و خوش خلق شدن فرزند ۵-کندر افزایش عقل بچه باهوش، پاکدل، دانا و شجاع شدن پسر خوشخو و نیکو شدن دختر ۶- انار نیکو شدن فرزند برطرف کننده حالت تهوع مفید برای کم خونی،یرقان،دردمفاصل،فشارخون و بواسیر در روزهای جمعه قبل از صبحانه بسیار خوب است. ۷- انجیر ✔️عوامل سقط جنین رو که در طب اسلامی امده حتما مطالعه بفرمایید. ✔️✔️حتما آب، نمک و روغن منزل را اصلاح نمائید: آب جوشیده، نمک چشمه یا دریا، روغن زیتون و شحم گاو 🐄 وروغن زرد ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
.✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴۵
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۶ از صدای جیغم محمدحسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان... سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمدحسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد. پایی که حالا غیر از های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش بمالیم. هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید. دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود... و او چقدر این کار را انجام می دهد. زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد.... از می گفت، از محسن که خودش یک بود تحملشان می کرد. از که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد... و بعد بوی اسفند،... ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: _"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز... ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۷ داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که کرده بود و دردناک شده بود... دکتر تا به پوستش کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه... صبح به صبح که را خالی می کردم، می دیدم ایوب از سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... _ایوب........؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم.... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. _ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: _ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید. _"بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده." ها کنار من ایستاده بودند و اشک می ریختند.😭😭😭😭 چاقو از دست ایوب افتاد.... تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد... و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها می کشید. ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴۷
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۸ صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.... ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه گفت: _"شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت. _آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم." خیلی جدی نگاهم کرد. _ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، داشته باشد." _ اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم" صورتش را نیشگون گرفتم + "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت _"خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است" می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. . . . عصر دوباره را از دست داد... اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت. محمدحسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم می کرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می شناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم: _"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود" - چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم. چند دقیقه کجا، غروب کجا...... از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در _ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟" از جایم پریدم + "تبریز چرا؟" _ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوندا سپاس🤲 به خاطر عطر گل یاس به خاطر لبخند همسرم و خنده‌های فرزندانم خداوندا تو را سپاس می‌گویم که به زندگی پدر و مادرم برکت بخشیده‌ای سپاست می‌گویم که به من نعمت به یاد تو بودن را بخشیده‌ای🌸 خدایا تو را شکر که امروز را به من فرصت زندگی دادی تا شکرگزار نعمت‌هایت باشم و از زندگی‌ام لذت ببرم.🌹 تو را شکر که هر روز نعمت‌های بیکرانت را وارد زندگی‌ام می‌کنی.♥️ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا ندیده بودیش . . . ؟؟؟ 👈 باحاله، تا آخرش نگاه کنید . . . قدر پدرامون رو بدونیم و به زندگیشون افتخار کنیم.🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸مهم ترین عامل 🔸 افزایش سقط جنین 🎙دکتر عاطفه سمائی متخصص زنان و زایمان: ♨️ مهم ترین عامل در سقط عمدی باور والدین نسبت به موجودی است که در رحم مادر در حال رشد است، 💑 اگر والدین او را موجود زنده، انسان بالفعل و دارای روح و حق حیات بدانند هرگز به ختم زندگی این موجود تن نخواهند داد، 💖 سهم باورهای فردی و دینی بسیار مهم است، به موازات تقلیل ارزش های انسانی و اخلاقی و افزایش توحش و جاهلیت مدرن، سقط جنین افزایش می یابد؛ 📡 به رغم جوسازی هایی که می‌کوشند سقط جنین را به دلایل اقتصادی نسبت بدهند باید بگویم در تحلیل های آماری، فقر نقش تعیین کننده نداشته است؛ یا همانگونه که عرض کردم موضوع بارداری های مشروع یا خارج از عرف اجتماعی نیز چندان مهم نبودند. ♨️ آنچه دردناک است این واقعیت است که نقش اباحه گرایی و مباح پنداشتن فعل حرام سقط بیش از همه دلایل دیده می شود. بسیار دیده ام بانوانی که هیچ دلیلی برای سقط نداشتند جز اینکه بارداری ام برنامه ریزی شده نبود! رفته رفته توهم مهم پنداری و تکبر از نقش و جایگاه خود در خلقت، ارزش های انسانی را در جهان به باد خواهد داد؛ 👈اینجاست که باید گفت "مٰا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَریم" 💖اباحه گری منتج از نشر رفاه طلبی های سطحی از یک سو 💖 و سهل نگری های قانونی از سوی دیگر 💖 و بی تفاوتی در حوزه نسبت به تبیین وجوه قبح این فعل، از مهم ترین عوامل این موضوع بوده است. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
❤️ ‌داستانک خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره." ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!" دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده." خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯ ‎‌‌‌‎‌‌‌
با چهار کس مهربان باش پدر ، مادر ، برادر ، خواهر به چهار چیز خود را آراسته کن صبر ، کَرَم ، بردباری ، علم به چهار گروه نزدیک شو مخلص ، باوفا ، کریم ، صادق چهار چیز را از زندگیت قطع نکن نماز ، قرآن ، ذکر خدا ، صله رحم ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
: اگر روزی شأن و مقامت پایین آمد ناامید مشو، زیرا آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می رود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
NOTEApEmpAll140211_v1.pdf
8.9M
🔴 انتشار دفترچہ اســتخــدامے مهر ۱۴۰۳ آمـــوزگــارے / دبیری / هنرآموزی ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯