eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
568 دنبال‌کننده
795 عکس
466 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کد شرکت کننده :134_112 🪴پویش بوسه بر دستان پدر 🪴 خانواده مددی 🪴از ملارد ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نتیجه پویش بوسه های آسمانی 💐💐💐12بهمن ماه 💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ برای تقویت ارتباط کودک با والدین, به سلایق کودکتان احترام بگذارید 💕 ممکن است شما از رنگ پیراهن فرزندتان یا نداشتن هماهنگی شلوار و کفش او ناخشنود باشید، یا حتی از عکس‌هایی که او به دیوار اتاق می‌چسباند، خوشتان نیاید، اما نباید از یاد ببرید که انسان‌ها متفاوتند و حتماً او از ابتکاری که به خرج داده راضی است، پس شما هم بهتر است به سلیقه او احترام بگذارید. ✅ والدین باید در تصمیم‌گیری‌های کودک نقش نظارتی داشته باشند چون آنها با این کار به کودک خود کمک می‌کنند که تصمیم گرفتن به صورت مستقل رابیاموزد. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
دوزخ تنـم بسـوزد اگـر غیـر از ایـن بوَد🖤 نـقش بهشت، جای کف پای زینب است مگـذار تـا بـه خاک فتـد اشـک دیده‌ات🖤 این اشک نیست، گوهر دریای زینب است التماس دعا..... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۳ دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که چند سرباز با آمبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند: _"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید." فریاد زدم: _"کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید. + "شوهر من است؟ کرده؟ به مردم بد نگاه کرده؟ است؟ برای این جنگیده، آن وقت من از سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سربازها و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، دست خودش می‌دهد ، چون کسی به فکر او نیست" بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. ایوب که مرخص شد، برایم خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود،... فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت _ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...." کمی فکر کرد و خندید: _"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو." خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: _"برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید: _"خب چون هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..." + بس کن دیگر ایوب _ مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود. + تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی" نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. سرش را تکان داد. _"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
.✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۴ عاشق بود و چون قبل ازدواجمان بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: _"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: _"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم... اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: _"نه شهلا...می دانم گردن خودت است...من آن وقت دیگر ." . . . آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود... و محسن، خواهر زاده ام، داشت با دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: _"من هم تا بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: 👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉 مقاله اش با در روزنامه چاپ شد. 👈ایوب شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: _"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: _"دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک توی پایم درست شده... گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: _"توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: _"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: _"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
.✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۵ درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم تبریز.. التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به چند ساعت خون نرسید. را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد. بعد از آن ایوب دیگر با راه می رفت. پایی که نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز می کند.... سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.... ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: _ "تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم: _ "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: _"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست." خوب نبود، می کردم.... یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است. + راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت ، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
شبتون پر از پرواز فرشته ها طبق قرار هر شب وضو قبل از خواب و سه تا توحید فراموش نشه 💐💐💐 ❤️از این که کنار هم هستیم بسیار خرسندیم❤️
••﷽•• 🌞صـبـحِ خوبمـان را بـا ســلام به ⑭‏معصـوم علیهم السلام شـروع کنیم. بسم الله الرحمن الرحیم اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﺭَﺳُـﻮﻝَ ٱݪلّٰـهِ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﺍَﻣـیٖـﺮَٱلْـﻤُـﺆْﻣِـﻨـیٖـﻦَ 🔅اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکِ⇘ 🔅 یـٰا فـٰاطِـمَـةَ ٱݪـزَّهْـرٰاءُ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﺣَـﺴَـﻦَ بْـنَ ﻋَـﻠـیِِٖ ٱلْـمُـجْـتَـبـیٰ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا حُـسَـیْـﻦَ بْـنَ ﻋَـﻠـیِِٖ ﺳَـﯿّـِﺪَ ٱݪـﺸّـُهَـدٰاﺀِ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﻋَـﻠـیَّٖ بْـنَ ٱلْـﺤُـﺴَـیْـﻦِ ﺯَیْـﻦَ ٱلْـعـٰاﺑِـﺪیٖـنَ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﻣُـﺤَـﻤَّـﺪَ بْـنَ ﻋَـﻠـیِِٖ ٱلْـبـٰاﻗِـﺮُ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا جَـعْـفَـرِِ بْـنَ ﻣُـﺤَـﻤَّـﺪِِ ٱݪـصّـٰاﺩﻕُ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﻣُـﻮﺳـَۍ بْـنَ جَـعْـفَـرِِ ٱلْـکـٰاﻇِـﻢُ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﻋَـﻠـیَّٖ بْـنَ ﻣُـﻮﺳـَۍٱݪـﺮِّضـَٱ ٱلْـمُـرْتَـضـیٰ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﻣُـﺤَـﻤَّـﺪَ بْـنَ ﻋَـﻠـیِِٖ ٱلْـجَـوٰاﺩُ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﻋَـﻠـیَّٖ بْـنَ ﻣُـﺤَـﻤَّـﺪِِ ٱلْـهـٰاﺩیٖ اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ 🔅یـٰا ﺣَـﺴَـﻦَ بْـنَ ﻋَـﻠـیِِٖ ٱلْـعَـسْـکَـریٖ 🌤اَݪـسّـَلٰامُ عَـلَـیْـکَ ┊یـٰا ﺑَـﻘـیّٖـَﺔَ ٱݪلّٰـهِ ┊یـٰا صـٰاﺣِـﺐَٱݪـﺰَّمـٰاﻥِ ┊ﻭَ ﺭَحْـمَـةُ ٱݪلّٰـهِ ﻭَ ﺑَـﺮَکـٰاﺗُـه‍ـُ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🇵🇸 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه جمله با معنی و قابل فکر.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
📘 طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم. چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم. بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم. طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
📘 🦋👌 در ژاپن مردمیلیونری  برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود مرد میلیونر میگوید: خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام... راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد ! برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییردهی... بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری..  تغییر دنیا کار احمقانه ایست ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه  است. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کاشت ناخن و حکم جبیره ✅ ببینید و ببینانید 😊 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🤩🤩🤩🤩🤩🤩
♦️مشمولان بالای ۳۰ سال و دارای ۲ فرزند و بیشتر از سربازی معاف می‌شوند 🔹با تصویب مجلس و جهت تامین نظر شورای نگهبان، مشمولان غایب و غیرغایب بالای ۳۰ سال و دارای دو فرزند یا بیشتر از دوره ضرورت خدمت وظیفه عمومی معاف می‌شوند ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اطلاع متقاضيان ثبت‌نام در آزمون استخدامي وزارت آموزش و پرورش در رشته‌هاي شغلي آموزگاري، دبيري و هنرآموز سال 1403مي‌رساند، ثبت‌نام براي شركت در این آزمون از روز دوشنبه به تاريخ 1402/11/09 آغاز و تا روز شنبه به تاريخ 1402/11/14ادامه خواهد یافت. دفترچه راهنمای ثبت‌نام در آزمون حاوی شرایط و ضوابط، اطلاعات شغل‌محل ها،  هم‌زمان با شروع ثبت‌نام از طريق درگاه اطلاع رساني اين سازمان قابل دسترس خواهد بود. لازم به تاکيد است با توجه به محدوديت زماني به متقاضیان توصيه مي شود در مهلت اعلام شده براي شركت در آزمون مذکور به درگاه اطلاع‌رساني اين سازمان به نشاني: www.sanjesh.org مراجعه و براي ثبت‌نام اقدام نمايند. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه های عبادی، خوراکی در ایام بارداری: ✔️ماه اول: - خوردن کمی سیب شیرین صبح ها - خوردن انار روزهای جمعه قبل از صبحانه - خوردن اندکی تربت سیدالشهداروزهای جمعه قبل از طلوع آفتاب - هرروز بر ۲ عدد خرما سوره قدر خواندن و ناشتا خوردن ✔️ماه دوم: - هر هفته گوشت با قدری شیر و سیب شیرین خوردن - هرروز بر۲ عدد عناب سوره توحید خواندن و ناشتا خوردن ✔️ماه سوم: - هرهفته میل کردن مقداری گندم گوشت شیر - خوردن کمی عسل صبح ها - هر روز بر ۱ عدد سیب آیة الکرسی خواندن و ناشتا خوردن - خوردن کندر به اندازه یک عدس یا نخود ناشتا (خوردن کندر برای افرادی که در مناطق خشک و کویری زندگی میکنند کمتر شود). ✔️ماه چهارم: - خوردن سیب شیرین عسل انار - خواندن سوره تین بر۲ عدد انجیر هر روز و ناشتا خوردن ✔️ماه پنجم: - خوردن مقداری خرما هر روز صبح - خواندن سوره حمد بر ۱ عدد تخم مرغ و ناشتا خوردن ماه ششم: - خوردن انجیر و زیتون پس از صرف صبحانه - خوردن ۱ عدد انار پس از خواندن سوره فتح هر روز ناشتا ✔️ماه هفتم: - خوردن خربزه بعد از هر غذا ولی قبل و بعد از آب خوردن نباشد. ✔️ماه هشتم: - خوردن ماست شیرین عسل - خوردن انار هرجمعه ناشتا - در صورت ضرر نداشتن،خوردن سرکه هفته ای یک بار ✔️ماه نهم: - بهتر است غذا کباب باشد. - ادویه نخوردن - خرما خوردن - برای سلامتی امام زمان(عج) گوسفندی ذبح کرده و از گوشت آن خوردن - هر روز مقداری راه رفتن - به عکس و به آینه کمتر نگاه کردن - خواندن سوره دهر برمقداری شیر و خرما هر روز و ناشتا خوردن خوراکی های توصیه شده: ۱- گلابی زیبا شدن فرزند نیکو شدن اخلاق فرزند دلیری فرزند ۲- کاسنی ۳-سویق گندم هر روز صبح ناشتا دو تا سه قاشق غذاخوری به صورت خشک و بدون آب قوت در فرزند نبودن بَلَه( کودنی، سبک مغزی و نادانی) محکم کردن استخوان ها رویانیدن گوشت ۴-خربزه خوش رو و خوش خلق شدن فرزند ۵-کندر افزایش عقل بچه باهوش، پاکدل، دانا و شجاع شدن پسر خوشخو و نیکو شدن دختر ۶- انار نیکو شدن فرزند برطرف کننده حالت تهوع مفید برای کم خونی،یرقان،دردمفاصل،فشارخون و بواسیر در روزهای جمعه قبل از صبحانه بسیار خوب است. ۷- انجیر ✔️عوامل سقط جنین رو که در طب اسلامی امده حتما مطالعه بفرمایید. ✔️✔️حتما آب، نمک و روغن منزل را اصلاح نمائید: آب جوشیده، نمک چشمه یا دریا، روغن زیتون و شحم گاو 🐄 وروغن زرد ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۶ از صدای جیغم محمدحسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان... سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمدحسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد. پایی که حالا غیر از های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش بمالیم. هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید. دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود... و او چقدر این کار را انجام می دهد. زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد.... از می گفت، از محسن که خودش یک بود تحملشان می کرد. از که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد... و بعد بوی اسفند،... ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: _"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز... ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۷ داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که کرده بود و دردناک شده بود... دکتر تا به پوستش کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه... صبح به صبح که را خالی می کردم، می دیدم ایوب از سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... _ایوب........؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم.... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. _ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: _ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید. _"بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده." ها کنار من ایستاده بودند و اشک می ریختند.😭😭😭😭 چاقو از دست ایوب افتاد.... تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد... و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها می کشید. ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯