#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_چهارم
هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت...
اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه...
صبح شد...
همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ...
بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن...
و اما ما ماندیم...
و چه ماندنی...
اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد!
نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من !
اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن !
اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده!
بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم...
مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه!
این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید...
علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه...
روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه...
حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین...
کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم
(منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت!
الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها!
که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید...
و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو...
روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟
لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه!
حالا روز اربعین کی بود یک شنبه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم...
گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف...
شوکه نگاهش کردم...
گفتم: جدی می گی! چطوری...
گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره میره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه!
با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود...
بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم...
https://eitaa.com/yazahraa_1363
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#گروه_جهادی_چهار_شنبه_های_زهرایی