💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
#ختم_روزانه_قران
#صفحهسیوهفتم
ثوابش رو تقدیم کنیم به صاحب الزمان(عج)
🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
🖤🖤🖤
#یاحسین(ع)
#ماملت_امام_حسینیم🏴
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حفظ_نگاه👀
#چشمی که در عزای تو،
تر میشود حسین
بی حرمتیست ،
که خیره به #نامحرمی شود و یا با او ارتباط گیرد
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🖤✨🌸
#عباس_زمانه_ات_باش
💥امام زمان #عباس میخواد تا ظهور کنه
دارن میلیونهاااا دلار هزینه میکنن تا تو عباس نباشی
👈عباس #عفیف بود.
#برای_امام_زمانم_چیکار کنم؟؟؟
👌خواهرم، برادرم پاکدامن باش!عفت داشته باش!
کار سخته همینه!
☹️مبادا گناهی بکنی که سرت پایین باشه شرمنده امام زمانت بشی.
🤨شرایط ازدواج نداری،اذیت میشی؟
🔞از محرکها دوری کن!
🔥توکه میدونی فلان سایت رو بری تحریک میشی،تو که میدونی فلان فیلم روببینی تحریک میشی.
نرو! نبین!!
🌹خودم به شخصه که بابت نوع کارم مجبور بودم بعضی سایتها وفیلم ها وکتابها رو ببینم که دیگران نمیبینن.
✅از یکی از مراجع پرسیدم گفت لازم نیس نبین!
الان لازمم باشه نمیبینم!
اینهمه هزینه رو غرب واسه چی میکنه؟
اینهمه سایت پورنو،شبکه های ماهواره ای....
12 میلیون سایت پورنو فعاله تو آمریکا!!!
💰چرا این همه هزینه میکنه؟؟؟
طرف بیاد آبروی خودشو ببره ،تصویر برهنه اش رو بزاره تو اینترنت...
فکر کردی مفتی اینکارو میکنن..به تک تک اون زن و مرد پول داده میشه...
🤔برای چی اینهمه هزینه میکنه؟؟؟
✔️'برای اینکه تو #عباس نباشی'
"عباس پاکدامن بود، #عفیف بود"
به همین دلیل تونست به امام زمانش کمک کنه...
امام زمان هم #عباس میخواد تا ظهور کنه
👤•.استاد رائفی پور•.
#محرم🏴
#امام_زمان
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
چه روز دلگیری...!
حسین (ع) شهید شد...
عباس از فرات برنگشت...
اکبر و قاسم رفتند...
علی اصغر پرپر شد...
زینب به اسارت رفت...
بازهم عاشورایی دیگر گذشت...
و منتقم نیامد...
نیامد...
نیامد...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🖇🖊اگه دلِ خــدا رو بہدستآوردی
اون موقع خدا ڪاری میڪنہ ڪه هـمہ
دوسِت داشتہ باشن!
🧡همیشه بهدستآوردن دلِ خــدا،
🌿راحت تر از بهدستآوردن دلِ مردمـ...!!!
💬⁉️نظرت چیه رفیق؟!
#تلنگرانہ🍁
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_چهل_و_یکم
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت
صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود
صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
ــــ سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
ـــ جانم
ـــ کمک می خواید
ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در را زد
صدای زهرا اومد
ـــ کیه
ـــ منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند
زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب
نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعال با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد.
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی ــــ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای
هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه
رفتن
نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که
آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
ـــ بله
ـــ بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
ـــ خانم مهدوی
ـــ بله
ـــ می خواستم بابت حرف های زن عموم
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
یه داخل پایگاه رفت و در را بست
شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید
خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود
ڪند اما دیر شده بود
عذرخواهی
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
ــــ مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا ـــ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
ــــ مهیا تو چی ??
ـــ معلوم نیست خبرت می کنم...