eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
آرام‌باش‌عزیزِمَن‌ حڪایَټ‌دریاسټ‌زندگۍ!🌊^^ 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😭🏴🌿🖤🍃  @yazainab314
‍🌸🍃 📝 چند کلمه دردودل ❤️ 🧕 بانـــوی‌‌ ایـــرانی ‌‌...🌷 تو وقتے‌‌ زیبا میشوے‌‌ که حجاب در ظـــاهرت😌 و حیا در قلب و باطـــنت نمایان باشد ☺️ می‌دانی 🤔 به اشتراک گذاری عکس ها‌ی شخصی و صمیمیت هاے‌‌ ممنـوعـــه⛔️ و لایک های‌‌ بـــدون توجـــه✅ و زیـــر پـــا گـــذاشتن ارزش ها و ... در تلگرام و اینستاگرام و هـــزار برنـــامه‌ی دیـــگر... ذره ذره حیـــا را در وجـــود تـــو از بیـــن مے‌‌‌بـــرد... بانوی ایرانی بـــاور کن تو با حیـــا و حجـــابت عزیـــزتـــرینـــی ‌‌ برای‌‌ خدا ...😇 خودت را با حجابت حفظ کن بانو😊 و یادت باشد برای بعضی ها در شهر چشم ها بزرگتر و گرسنه تر از معده ها ست!😔 آری گل باش 👈🌹👉 همانگونه که برای آن آفریده شده ای 😊 اما بدان و یقین دار ، گلی که در کوچه های شهر دلبری کند سرآخر نصیب دست بی مهر رهگذر خواهد شد 😞 وعاقبت زود هنگامش ، دو کوچه آنطرف تر شاید، به روی خاک خواهد بود 🌹 گل باش بانوی شهر من و میان حجاب غنچه ات بمان ...🤗 و بدان که گل ، گل است ... حتی اگر میان حجابش تا همیشه غنچه بماند. و از تمام نگاه های شهر تا ابد رو بگیرد خودت را با حجابت حفظ کن بـانـو ... بانوی زیبای کشورم... زیر باران باش و بگذار که باران نگاه رحمت حق تو را در آغوش گیرد🤗 و نه آن سیل بی رحم چشمهای دوره گرد ؛ که لطافت و پاکی تنت را با خودش خواهد برد ...😓 خودت را با حجابت حفظ کن 😊 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😭🏴🌿🖤🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 شهید هادی ثنایی مقدم در تاریخ 11تیر 1351 در شهرستان لنگرود بدنیا آمد.این نوجوان بسیجی در تاریخ 1365/10/23 در منطقه عملیاتی شلمچه به فیض شهادت نائل آمد اما هیچوقت پیکرش به زادگاهش بازنگشت.به گفته عکاس این عکس، فردای روزی که این عکس گرفته شد، در راه بازگشت به منطقه به علت عبور تانک از روی شهید، دیگر از پیکر شهید چیزی باقی نمانده بود.همرزمان شهید از انتقال پیکر شهید به کنار جاده برای آمبولانس های ویژه مجروحین خبر دادند ولی به یکباره جنازه هادی ناپدید شد و برنگشت.تا آن روز همرزمان شهید احتمال میدادند خمپاره ای کنار هادی اصابت کرده و به واسطه آن خاک هایی که روی پیکر شهید ریخته شده آمبولانس او را ندیده و از کنارش عبور کرده است. ماجرای این شهید خیلی جالب است،پس از اینکه مادر شهید عکس فرزندش در گلزار شهدا میبیند، برای تحقق این امر در یکی از همایش های شهدا در شهرستان لنگرود که مدیر یکی از ارگان های امور شهدا حضور داشت، عکس را نشان میدهد ولی آن مسئول فقط به مادر شهید لبخندی میزند و می رود.... 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😭🏴🌿🖤🍃  @yazainab314
🕗💡 پیش آقا امام زمان بودمـ...🙂 آقا داشت کارامو...⚠️❌ گناهمو....🙃❌ میدید وگریه میکرد....😣 گفتم :آقا.....🗣 گفت :جان آقا....:) به من نگو آقا بگو بابا!!!....🙂 سرمو انداختم پایین😞 و گفتم :)↯ بابا شرمندم از گناه....:/💔 آقا گفت:)↯ نبینم سرت پایین باشه ها...!👀 عیب نداره بچه هر کاری کنه،... پای باباش مینویسن.....🙃💔 میفهمےیعنےچے...!؟ 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😭🏴🌿🖤🍃  @yazainab314
🌱ذکــرروز‌ســه‌شنــبه: یـٰـااَرحــَـمَ‌الــــراحـِـمیٖـنْ✨ ۱۰۰مــرتبـه التمــاس‌دعــا📿 آسمانی
↠👣📗 جهان‌با‌خنده‌هایت‌صورت‌☁️ زیباتری‌دارد‌بخند‌این‌خنده‌های‌ماه کلی‌مشتری‌دارد🌻 ☁️♥️ 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😭🏴🌿🖤🍃  @yazainab314
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان در ماشین را برایم باز کرد و خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد _کجا میریم؟ _تا ده دقیقه صبر کنی رسیدیم .سورپرایزه عزیزم! _میمیرم از فضولی آخه! _دشمنات بمیرن عزیزم.من میدونم تو میتونی صبر کنی خوشگلم به لحن لوس و پدرانه اش خندیدم و دیگر چیزی نگفتم ،فقط با عشق زل زدم به او. _خانوم میخوای به کشتنمون بدی که انقدر خوشگل منو نگاه میکنی؟نمیترسی حواسم پرت این پری زیبا روی کنارم بشه و تصادف کنیم؟!! خندیدم _نوچ نمیترسم او هم خندید. ده دقیقه ای گذشت که به محلی که گفته بود رسیدیم .به اطراف که نگاه کردم متوجه شدم به بالاترین قسمت شهر آمده ایم. منظره زیبایی بود .با ذوق فریاد زدم _وااای چقدر اینجا زیباست _نه به زیبای شما بانو.پیاده شو هردو باهم پیاده شدیم.کیان زیرانداز را از صندوق برداشت و روی زمین پهن کرد . _بفرمایید بانو کنارش نشستم . _نمیگی چرا اومدیم اینجا؟ با دست به نقطه ای اشاره کرد _به اونجا نگاه کن .چنددقیقه دیگه یکی از زیبایی های خلقت رو میبینی چشم به آن نقطه دوختم .خورشید خرامان گیسوان طلایی اش را در آسمان گستراند و روشنایی خود را بی دریغ نصیب ما کرد و تاریکی رخت بست. شاید هیچ گاه در مخیله ام نمیگنجید که روزی در کنار عشقم طلوع آفتاب را ببینم و خدا را به خاطر این زیبایی شکر کنم. _خیلی زیباست آقا.ممنونم که منو آوردی اینجا _من خیلی میام اینجا . همیشه دلم میخواست یبار با همسرم بیام و امروز به آرزوم رسیدم .ممنونم ازت که آرزوم رو براورده کردی! به چشمان زیبای او زل زدم و به احترام عاشقانه هایش فقط سکوت کردم و عشقم را با چشمانم به سمتش سرازیر کردم و لبخند زدم. به رویم لبخند زد و مهربان گفت _پاشو بانو جان ،پاشوبریم آزمایش خون بدیم _بریم آقا جلو در آزمایشگاه ماشین را متوقف کرد _عزیزم شما برو داخل من ماشین رو پارک کنم میام _چشم استرس به جانم افتاده بود .نگران بودم از جواب آزمایشی که مرا به کیان وصل می کرد .روی صندلی های آبی رنگ سالن به انتظار کیان نشستم. کمی که گذشت ، قامت رعنایش را که دیدم لبم به لبخندی باز شد.مقابلش ایستادم _شما بشین من برم پذیرش با دوقدم از من فاصله گرفت و به سمت پذیرش رفت .کارهای اولیه را انجام دهد. با اشاره اش به سمتش رفتم _بانو برو تو اون اتاق نمونه بگیرن. _تنها برم؟ خندید و دلبرانه گفت _من که دربست نوکرتم ولی چه کنم خودمم باید برم اتاق کناری _شما تاج سری .فعلا وارد اتاق نمونه گیری شدم .پرستار جوانی با لبخند مرا به سمت صندلی هدایت کرد و خون گرفت. _عزیزم میتونی بری _ممنونم تا ایستادم دچار ضعف شدم و سرم گیج رفت .قبل از اینکه به زمین بخورم پرستار دستم را گرفت _خوبی خانم؟ _یکم سرم گیج میره __بخاطر ناشتا بودنته عزیزم .چندلحظه روی این تخت دراز بکش تا حالت جا بیاد با اکراه روی تخت دراز کشیدم .چند دقیقه ای که گذشت صدای کیان به گوشم رسید_ببخشید خانم ،از نامزدم هنوز نمونه نگرفتید ؟ _شما همراه اون خانم جوان هستید _بله _نگران نباشید آقا یکم دچار افت فشار شدند ،داخل اتاق دراز کشیدن نگرانی در صدای مردانه اش موج میزد _میتونم برم داخل _بله بفرمایید صدای قدمهایش نزدیک شد .در را باز کرد و داخل شد _دورت بگردم خوبی؟ _خدانکنه ،اره خوبم الان پا میشم بریم تا کمی نیم خیز شدم با دو قدم بلند خودش را به من رساند _مواظب باش .خوبی الان؟سرت گیج نمیره _نگران نباش آقا .خیلی بهترم &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با کمک کیان از اتاق خارج شدم و روی صندلی راهرو نشستم . .کیان چندکلمه ای با پرستار صحبت کرد به گمانم پرستار را متقاعد کرد که ما نیازی به کلاس های قبل ازدواج نداریم. _بانو جواب دو سه ساعت دیگه آماده میشه .بریم اول یه صبحانه مفصل بهت بدم بخوری یکم جون بگیری بعد برمیگردیم جواب رو میگیریم _باشه بریم باهم از آزمایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین به راه افتادیم باهم از آزمایشگاه خارج شدیم بعد ازصبحانه ،که به درخواست کیان در یک جگرگی خورده شد ،برای خرید حلقه به سمت طلافروشی یکی از دوستان پدر کیان رفتیم. وارد طلافروشی شدیم . مرد مسنی با لبخند به سمتمان آمد _به به ببین کی اینجاست؟ سلام قهرمان !خیلی خوش اومدی عموجان کیان با لبخند به او دست داد _سلام عمو عماد .ممنونم .حالتون چطوره؟حاج خانم خوب هستند عمو عماد با لبخند به من نگاه کرد _خدا رو شکر ما خوبیم. ایشون رو معرفی نمیکنی؟ کیان لبخندی مملو از خجالت زد _نامزدم هستند عمو عماد ضربه کوتاهی به پشت کیان زد _مبارکه شاخ شمشاد. سپس رو به من کرد _سلام دخترم ،تبریک میگم بهتون _سلام‌.ممنونم _این آقا کیان ما تو دنیا تکه والا.کل دنیا رو هم که بگردی مثلش پیدا نمیشه با عشق به کیان چشم دوختم _شرمنده ام نکن عموجون .چندان قابل تعریف هم نیستم .میدونم بدیام رو نمیگید که نامزدم پشیمون نشه .دمتون گرم هرسه به حرف کیان خندیدیم _ان شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشید عموجون. هردو از عمو عماد بخاطر دعای خیرش تشکر کردیم _من در خدمتتونم . کیان با لبخند نگاه کوتاهی به من انداخت _سلامت باشید .بی زحمت حلقه هاتون رو بیارید _ای به چشم.عمو جون مغازه مال خودتونه راحت باشید چند پک حلقه را مقابلمان قرار داد. کیان با وسواس حلقه های سنگین را نشانم میداد _اینا چطوره ؟به نظرم از بقیه سنگین ترهستند در دل قربان صدقه دست و دل بازی اش رفتم _من دوست ندارم خیلی توچشم باشه.من کار ظریف دوست دارم .ایرادی نداره اگه ظریف تر انتخاب کنم _مهم اینه شما بپسندی بانو هردو دوباره به حلقه ها نگاهی انداختیم.هردو باهم دستمان برای برداشتن یک حلقه دراز شد .با دیدن دست کیان من دستم را عقب کشیدم و کیان حلقه را برداشت و با دقت نگاهش کرد. یک رینگ ساده طلا سفید که با دو ردیف نگین برلیان تزیین شده بود. دستم را گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت _زیباییش تو دستت دوچندان میشه بانو _ممنونم .خیلی خوشگله _مبارکت باشه عزیزم. _شما حلقه نمیخوای ؟ _عزیزم میدونی دیگه طلا برای آقایون حرامه. با ناراحتی گفتم _یعنی حلقه نمیندازی؟ _معلومه که حلقه اسارت شما رو میندازم بانو ولی ترجیحا نقره باشه لبم به لبخندی شکفت _پس بریم واسه شما هم حلقه بخریم _چشم الان میریم.فعلا شما یه سرویس طلا هم انتخاب کن _چشم با انتخاب کیان یک سرویس طلاسفید ظریف و البته بسیار زیبا انتخاب کردم . با عمو عماد خدا حافظی کردیم و به سمت نقره فروشی به راه افتادیم. &ادامه دارد...