💚حضرت عباس باب الحوائج بودن را از مادرش ام البنین آموخته است
سالروز #وفات_حضرت_ام_البنین
#حضرت_ام_البنین
#مادر_ادب
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314✨🌿
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
971130-06.mp3
3.82M
🎧 زمينه|مادردريا
🎤 #محمدحسین_پویانفر
📍 شهادت حضرت ام البنين(س)
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت ب نظرت کیا شهید میشن؟
🧐🧐🧐
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#بیوگࢪافے
『 🌿 』
•
.
رسم ادب این است ڪه
فاطمه باشۍ وُ بگویۍ،
امالبنین صدایت ڪنند ..
#وفات_حضرت_ام_البنين
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃
#مادر_ادب 🌱
مهـربانترین نامادرے تاریخ بود؛
همچون آنهنگام که به بشیر خیره شد،
و دوباره پرسید:
از حسینم چه خبر آوردهاے؟...💔
#استـادعالی
#وفات_حضرت_ام_البنین
#پیشنهاد دانلود
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهیدانه🕊⚘
◽️تا رمز عملیات رو گفتم، دیدم داره آب قمقمهاش رو خالے میکنهروے خاڪ..! با تعجب گفتم: پانزده کیلومتر راهه...! چرا آب رو میریزے...؟!
◽️گفت: مگه نگفتے رمز عملیات یا ابوالفضل العباس |؏|... من شرم میڪنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم(:💔]°
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_یکم
کیان مشغول جمع کردن میز صبحانه شد ،من هم ظرفها را شستم.
آشپزخانه که مرتب شدبه اتاقم رفتم بعد از پوشیدن لباس مناسب و پوشیده ،سوغاتی ها را برداشتم و با کیان به سمت ساختمان پدرجان رفتیم.
کیان چندضربه کوچک به در زد و یاالله گویان وارد خانه شدیم .
خاله با خوشحالی به سمتمان آمد
_الهی فداتون بشم خوش اومدید .
اول مرا و بعد کیان را به آغوش کشید
_زیارت قبول باشه
با خاله احوالپرسی کردیم و به سمت پذیرایی رفتیم و روی مبل ها نشستیم.
_مامان بقیه کجان؟
خاله با مهربانی در جواب کیان گفت
_حاجی و کمیل که رفتند سرکار ،زهرا هم بالا خوابه . برم بیدارش کنم
تا خاله خواست بلند شود با لبخند خبیثی که به لبم آمده بود با عجله گفتم
_نههههه
خاله متعجب نگاهم کرد
برای کیان ابرویی بالا انداختم
_من بیدارش میکنم
صدای خنده کیان هوا رفت
_خدا به دادش برسه معلوم نیست چه خوابی واسش دیدی
با ناز برایش چشم غره ای رفتم و با لبخند روبه خاله کردم
_خاله جون نگران نباش قول میدم یه کوچولو اذیتش کنم
خاله خندید
_برو عزیزم .
اول به آشپزخانه رفتم و با لیوان مقداری آب ولرم برداشتم و به اتاقش رفتم.
با احتیاط در اتاقش را باز کردم
زهرا با آرامش خوابیده بود .کنارش روی تخت نشستم
با لبخند چند تار مویم را گرفتم و روی صورتش کشیدم .
کمی اخم کرد و به هوای اینکه مگس روی صورتش نشسته ،دستی به صورتش کشید
چندبار این کار را تکرار کردم
وقتی با غر یک چشمش را باز کرد لیوان آب را روی صورتش خالی کردم
هینی کشید و با چشمان گرد شده نگاهم کرد.
لبخندی به رویش زدم
_صبح بخیر خوابالو جان
به خودش آمد جیغی کشید و من با عجله و خندان از اتاقش فرار کردم
_میکشمت روژان واستا
_چشم منم ایستادم تا بیای
صدای خنده من و داد زهرا در خانه پیچیده بود .زهرا دنبالم میکرد من با عجله از پله ها پایین امدم
دوپله مانده بود به سالن برسم که یکهو پایم پیچ خورد لحظه آخر صدای داد کیان را شنیدم
_عزیزم مواظب باش
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_دوم
و در نهایت با صورت پخش زمین شدم.
کیان با دو خودش را به من رساند
_روژان جان خوبی
پا و صورتم کمی درد میکرد.
با کمک کیان از روی زمین بلند شدم.
نگاهم به نگاه نگران و ترسیده کیان گره خورد .
برای اینکه بیشتر از این نگرانش نکنم .به رویش لبخندی زدم
_چیزی نیست خوبم
با عصبانیت من و زهرا را مخاطب قرار داد
_مگه بچه اید که دنبال هم میکنید
زهرای طفلک رنگش از نگرانی پریده بود .
_کیان جان چیزی نشده که حالا
_با عصبانیت نگاهم کرد
_باید بلایی سرت میومد تا میفهمیدی چیزی شده .
مرا روی مبل گذاشت و خودش با عصبانیت از خانه خارج شد.
ناراحت بودم از اینکه بخاطر بچه بازی من ناراحت شده بود.با خجالت روبه خاله که تا این لحظه سکوت کرده بود ،کردم
_ببخشید خاله جون نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم.
با مهربانی دستم را گرفت
_عزیزم ما نگران خودت شدیم اگه بلایی سرت میومد چیکار میکردیم .
به کیان هم حق بده خیلی دوستت داره وقتی خوردی زمین بچم از نگرانی دورازجونش کم مونده بود سکته کنه .
بایاد چشمان نگران و عصبانی کیان اشکم چکید .خاله اشکم را پاک کرد
_خودتو اذیت نکن یکم که بگذره حالش خوب میشه.زهرا مادر برو یک لیوان آب واسه روژان بیار
با عجله گفتم
_لازم نیست ممنون.
سوغاتی ها را از کنار مبل برداشتم و به خاله دادم
_قابلتون رو نداره
_ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدید .
_وظیفه بود.با اجازه من برم ببینم کیان کجا رفت
زهرا با لبخند به کنارم آمد
_میخوای کمکت کنم
_نه عزیزم خوبم .خودم میرم
خاله با مهربانی تا دم در همراهی ام کرد
_نهار بیاید اینجا
_چشم فعلا خدا حافظ
لنگان لنگان به سمت ساختمان خودمان رفتم
وارد خانه شدم .کیان روی مبل نشسته بود و با دودست سرش را گرفته بود.انگار زیادی غرق فکر بود که متوجه آمدنمان نشده بود.
پشت سرش ایستادم و حالت مظلومی به خودم گرفتم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
_معذرت میخوام عزیزم
با عجله سرش را بالا آورد و توبیخگرانه خطابم کرد
_چرا تنها اومدی؟میگفتی بیام کمکت کنم
_لطفا شلوغش نکن من حالم خوبه
روبه روی اش نشستم .
چشمانش را به زمین دوخت و حرفی نزد .میدانستم ناخواسته ناراحتش کردم
_آقامون با خانومش قهره؟
_سکوت
_کیانم ببخشید دیگه .من که نمیدونستم اینجوری میشه
با دیدن سکوتش بغض کردم
_بگم غلط کردم راضی میشی
اشک روی گونه ام جاری شد .تحمل ناراحتی او را نداشتم.
با دیدن اشکهایم ناراحتی اش را فراموش کرد و خودش را به من نزدیک کرد
_دور از جونت .گریه نکن عزیزدلم .من بخاطر خودت ناراحتم .نمیگی بلایی سرت بیاد من چه خاکی باید به سرم بریزم.گریه نکن دیگه !
میدونی اشکات منو از پادر میاره واسه همیت داری با اشکات تلافی میکنی مگه نه
سرم را با لبخند به نشانه آره حرکت دادم .
صدای خنده اش بلند شد
_قربون صداقتت
به چشمان مهربانش نگاه کردم و لبخند زدم.
_قول بده مواظب خودت باشی عزیزم. من نگرانتم
_تو مواظبم هستی دیگه! در عوض من نگرانت نیستم.
با اخم گفت
_شاید یک روزی من نبودم .اون وقت چی میخوای دل منو خون کنی با سربه هوایی هات
_پس همیشه باش که بلایی سرم نیاد .من بدون تو نمیتونم مواظب خودم باشم
لبخند بزرگ به روی لب آوردم.
نگاهش عجیب بود انگار میخواست بگوید روزهایی میرسد که نمیتوانم برایت کاری کنم و از الان نگران آن روزهایم .
کاش حرف نگاهش را اشتباه فهمیده باشم.
مهری روی پیشانی ام کاشت و از خانه خارج شد
من ماندم و دلی که از الان نگران آینده شده بود.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_چهارم
زندگی روی دور تند افتاده بود و سریع روزها پشت سر هم میگذشت.
کیان با شروع سال تحصیلی جدید به دانشگاه برگشته بود و به درخواست من یکی از کتابهای این ترم من را هم تدریس میکرد.
روز اولی که باهم به دانشگاه رفتیم .
همه با تعجب به منی که چادر به سر میگذاشتم و همراه کیان بودم،نگاه میکردند
گاهی صدای پچ پچشان به گوشم میرسید که ناجوانمردانه مرا مورد قضاوت قرارمیدادند
_فقط بخاطر اینکه استاد باهاش ازدواج کنه چادر سرش گذاشته
_استاد چطور تونسته با دختری که دین و ایمون درستی داره ازدواج کنه
دلم به درد می آمد از حرفهایشان ولی کیان با قلب مهربانش فقط میگفت
_اونا رو ببخش عزیزم .اونا عشق منو نمیشناسند.بهشون توجهی نکن
بعد از حرفهای کیان سعی کردم که دیگر توجه ای نشان ندهم و به قولی یک گوش را در و دیگری را دروازه کنم.
جلو در اتاق کیان ایستاده بودیم که زیبا و مهسا سررسیدند.با لبخند به انها نگاه کردم و با ذوق آنها را به آغوش کشیدم
_چقدر دلم براتون تنگ شده بود.خوبید؟منو نمیبینید خوشید
مهسا روبه کیان کرد
_سلام استاد خوبید؟
کیانم محجوبانه لبخندی زد
_سلام.ممنونم شما خوب هستید.
_ممنونم.استادچند دقیقه این خانمتون رو به ما قرض میدید.قول شرف میدیم صحیح و سالم برش گردونیم
کیان با لبخند نگاهم کرد
_روژان جان با اجازه من میرم کلاسم شما امری نداری؟
لبخندی زدم
_نه عزیزم راحت باش .من بعد کلاسم میام اینجا
_باشه
روبه زیبا و مهسا کرد
_با اجازه اتون .خدانگهدار
_خدانگهدار استاد
کیان به داخل دفترش رفت .زیبا با خنده گفت
_عجب زن ذلیلی شده استاد
مهسا زد زیر خنده
اخم نمکینی کردم
_نخیر عزیزم .آقامون زیادی با محبته.اینا همه بخاطر عشقه
در حالی که باهم کلکل میکردیم به یاد قدیما به بوفه دانشگاه رفتیم.و ساعتی را مثل سابق خوش گذراندیم.
&ادامه دارد...