☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_چهارم
کمی نگذشت که صدای شاد زهرا به گوش رسید
_سلام بفرمایید داخل خیلی خوش اومدید
_سلام عزیزم
وارد حیاط شدیم ,به اطراف نگاه انداختم حیاطی بزرگ ،که پر از درختهای سربه فلک کشیده بود ،زیبایی منحصر به فردی داشت.
از جلو درب ورودی تا در ورودی عمارت بوته های گل رز و یاس خودنمایی میکرد .
یک قسمت از راهرو، دالان زیبایی توسط گل های یاس درست شده بود که باید از زیر آن رد میشدی و می رسیدی به حوض بزرگی وسط حیاط که لبه های آن پر بود از گل های شمعدانی در رنگ های مختلف و آبشار کوچکی که در وسط آن خودنمایی میکرد و بعد ازآن ،عمارت قدیمی ولی زیبایی قرارداشت که از دو طرف پله داشت تا وارد خانه شوی و دوطرف هر پله گلدانهای شمعدانی خود نمایی میکرد..
هرچه در توصیف آن خانه و زیبایی ها و آرامش آن بگویم کم است ،چرا که انجا بیشتر شبیه یک تکه از بهشت بود تا عمارت خانواده شمس.!!!
چنان غرق زیبایی های اطرافم شده بودم که حواسم به زهرا که به سمتم می آمد ،نبود .
با صدای زهرا چشم از زیبایی ها گرفتم و به او چشم دوختم
_سلام حاج خانم .خیلی خوش اومدید بفرمایید
_سلام دخترم خوبی عزیزم ؟ممنونم مزاحم شدیم
_این چه حرفیه شما مراحمید خیلی خیلی خوش اومدید.
گل ها را به سمت زهرا گرفتم و گفتم:
_سلام زهرا جون .خوبی ؟قابلت رو نداره
زهرا گل ها را گرفت :
_سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی .چرا زحمت کشیدین .خودتون گلید
_ممنون عزیزم .ناقابله
_قربونت برم .بفرمایید داخل
با خانم جون و زهرا به سمت خونه رفتیم.
چندخانم روی تختی چوپی زیر درخت نشسته و مشغول پاک کردن سبزی بودند.
یکی دونفر هم گوشه ای دیگر کنار دیگ بزرگی که روی اجاق گاز بود ،ایستاده بودند.
زهرا رو به انهایی که سبزی پاک میکردند کردوگفت:
_معرفی میکنم دوستم روژان جون و مادر بزرگ مهربونشون .این خانمهای مهربون هم خاله های عزیزمن هستند.خاله زهرا خاله زهره خاله فاطمه
بعد از احوالپرسی، با زهرا به سمت دوخانم دیگر رفتیم ،که دوباره زهرا گفت :
_این دوخوشگل خانم عمه های من هستند .عمه فروغ و عمه مهدخت.
دست مرا گرفت و گفت:
_این خوشگل خانم هم دوست من و مهمون ویژه داداش کیانم ،روژان جون هستند و ایشون هم مادربزرگ روژان جون هستند.
وقتی زهرا مرا به عنوان مهمان ویژه کیان معرفی کرد، متوجه نگاه پر تمسخر فروغ خانم شدم و از خجالت لب گزیدم و به اجبار با عمه های زهرا احوالپرسی کردیم و به سمت داخل عمارت رفتیم .
پا روی پله اول گذاشته بودم که خاله ثریا از خانه خارج شد و گفت:
_به به ببین کی اومده .سلام حاج خانوم خیلی خوش اومدید
_سلام ثریا خانم خوبید .جای آقا کیان خالی نباشه .ببخشید که مزاحم شدیم
_سلامت باشید .این چه حرفیه .خدا میدونه چقدر خوش حال شدم تشریف آوردید.بفرمایید داخل.
خاله ثریا مرا به آغوش کشید و گفت:
_سلام دختر .خوبی عزیزم.خیلی خوش اومدی .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .زهرا از صبح منتظر اومدنته .بیا داخل عزیزم.
همگی باهم به داخل خانه رفتیم.دکوراسیون داخلی ترکیبی از دکوراسیون کلاسیک و مدرن بود.
زیبایی انجا نشان دهنده خوش سلیقه بودن خاله ثریا بود.
زهرا ما را به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و خودش به آشپزخانه رفت .
روی مبل کنار خانم جون نشستم .خاله ثریا روی مبل رو به رویی من نشست و گفت:
_روژان جون خوبی عزیزم .هنوز درست تموم نشده دخترم ؟
_ممنونم خاله جون ،نه هنوز یک سال دیگه مونده تا درسم تموم بشه
_به سلامتی عزیزم . اگه راحت نیستی میتونی بری تو اتاق زهرا لباستو عوض کنی ،تا موقع نهار هیچ مردی اجازه نداره بیاد خونه.راحت باش عزیزم
_ممنونم من راحتم
زهرا با لیوان های شربت به سمتمان آمد و بعد از تعارف کردن شربت کنارم نشست
خاله با خانم جون مشغول صحبت شد...
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_چهارم
زندگی روی دور تند افتاده بود و سریع روزها پشت سر هم میگذشت.
کیان با شروع سال تحصیلی جدید به دانشگاه برگشته بود و به درخواست من یکی از کتابهای این ترم من را هم تدریس میکرد.
روز اولی که باهم به دانشگاه رفتیم .
همه با تعجب به منی که چادر به سر میگذاشتم و همراه کیان بودم،نگاه میکردند
گاهی صدای پچ پچشان به گوشم میرسید که ناجوانمردانه مرا مورد قضاوت قرارمیدادند
_فقط بخاطر اینکه استاد باهاش ازدواج کنه چادر سرش گذاشته
_استاد چطور تونسته با دختری که دین و ایمون درستی داره ازدواج کنه
دلم به درد می آمد از حرفهایشان ولی کیان با قلب مهربانش فقط میگفت
_اونا رو ببخش عزیزم .اونا عشق منو نمیشناسند.بهشون توجهی نکن
بعد از حرفهای کیان سعی کردم که دیگر توجه ای نشان ندهم و به قولی یک گوش را در و دیگری را دروازه کنم.
جلو در اتاق کیان ایستاده بودیم که زیبا و مهسا سررسیدند.با لبخند به انها نگاه کردم و با ذوق آنها را به آغوش کشیدم
_چقدر دلم براتون تنگ شده بود.خوبید؟منو نمیبینید خوشید
مهسا روبه کیان کرد
_سلام استاد خوبید؟
کیانم محجوبانه لبخندی زد
_سلام.ممنونم شما خوب هستید.
_ممنونم.استادچند دقیقه این خانمتون رو به ما قرض میدید.قول شرف میدیم صحیح و سالم برش گردونیم
کیان با لبخند نگاهم کرد
_روژان جان با اجازه من میرم کلاسم شما امری نداری؟
لبخندی زدم
_نه عزیزم راحت باش .من بعد کلاسم میام اینجا
_باشه
روبه زیبا و مهسا کرد
_با اجازه اتون .خدانگهدار
_خدانگهدار استاد
کیان به داخل دفترش رفت .زیبا با خنده گفت
_عجب زن ذلیلی شده استاد
مهسا زد زیر خنده
اخم نمکینی کردم
_نخیر عزیزم .آقامون زیادی با محبته.اینا همه بخاطر عشقه
در حالی که باهم کلکل میکردیم به یاد قدیما به بوفه دانشگاه رفتیم.و ساعتی را مثل سابق خوش گذراندیم.
&ادامه دارد...