#تلنگرآݩـہ ✨🌿
ایتاللهبهجت(ره) :
شماهرروزداریدباصدام جنگ مے ڪنید،
آیامراقب صدام وجودخودهسٺید...؟!
مراقب صدام وجودمان باشیم🌱
#دهه_فجر #انقلاب_مردم
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفرج
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#حدیث✨📜
امام_صادق (علیه السلام):
هر که با خانواده خود خوشرفتار باشد، بر عمرش افزوده میشود.
الکافی، جلد ۸
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
[👀💚]
ومَاأَطْیَبَطَعْمَحُبِّک💞
طعمعشقٺ✨
چھخـوشاست🌿🏴
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
پآشـــو دیگه🙂🚶🏻♀
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_یکم
کلی برای امروز برنامه داشتم و حالا با این موش و گربه بازی های زهرا و روهام نمیدانستم باید چهکار کنم.
_کیانم به نظرت چطوری روهام رو ببریم
کافی شاب که متوجه نشه؟
_بسپرش به من نگران نباش.تا منو داری غم نداشته باش خانوم.
روژان جان میشه یک لحظه بشینی اینجا کارت دارم.
_بله میام ولی یه شرط داره
_جانم؟
_موهامو ببافت که امروز کلافه ام کرده بودند زیر چادر
سخاوتمندانه به رویم لبخند زد.
_به روی چشم شما امر کن عزیزم.
با خوشحالی برس را از روی میزم برداشتم و پشت به او نشستم.
برس را به دستش دادم.
با آرامش مشغول شانه زدن به موهایم شد.
_روژانم.من حالم خیلی بهتر شده و صحبت کردم قرار شد از هفته آینده برم،سرکار.
دلهره به جانم افتاد
_ای وای نکنه دوباره میخوای بری سیستان؟اره کیان؟
_نه عزیزم ،اگه یه مشتلق بدی، بهت میگم
به سمتش برگشتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و با لبخند نگاهش کردم
_اینم مشتلقت. راضی شدی؟حالا بگو !
با صدای بلند به خنده افتاد.
_بله بله راضی شدم.محل کارم شده همین شهر خودمون
با ذوق به سمتش چرخیدم
_بگو مرگ روژان راست میگی
اخمی به پیشانی نشاند
_مرگ دشمنات عزیزم.بخدا راست میگم.
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_دوم
اخمی به پیشانی نشاند
_مرگ دشمنات عزیزم،بخدا راست میگم.
_وای خدایا شکرت .زود باش زود باش موهامو بباف برم به خاله خبر بدم
دلبرکم خندان شروع به بافتن موهایم کرد.
جلو آینه ایستادم و به موهایم که گیس شده بود چشم دوختم.
کیان بافتن مو را از پدر جان یادگرفته بود.پدرجان همیشه موهای زهرا را می بافت و کیان هم وردستش مینشست و با دقت نگاه میکرد.
هروقت موهایم را می بافد می گوید دوست دارم موهای دخترم را هگ خودم ببافم.به اعتقاد او رابطه صمیمانه پدر و دختری ،دختر را آسیب های اجتماعی دور میکند.
او هربار از دختردارشدنمان می گوید و من دلم غنج می رود برای داشتنش.
_خانومم به پا غرق نشی ،یک ساعته محو خودت شدی .آماده شو عزیزم داره دیر میشه ها
با لبخند چشم از آینه میگیرم و با چشمان مهربانش زل میزنم.
_میدونستی عاشقتم آقا.چشم الان آماده میشم.راستی روهام رو چیکار کنیم؟
_منم عاشقتم بانو .نگران نباش بسپارش به من.
گوشی موبایلش را برمیدارد و با کمیل تماس میگیرد و روی اسپیکر میگذارد تا من هم صدایشان را بشنوم .میداند که غیر از این باشد تا حرفش تمام شود از فضولی میمیرم
_جانم داداش
_سلام کمیل جان خسته نباشی کاپیتان.
_سلام داداشم.ممنونم.
_کمیل جان امشب تولد روهامه.یه زحمتی بکش روهام اینجاست بیا دنبالش باهم برید بیرون ،وقتی بهت زنگ زدم بیاین کافی شاپ آرش
_حله داداش.الان آماده میشم میام.
_فدات عزیزم.پس فعلا می بینمت یاعلی
_یاحق
تماس را قطع کرد و به من چشم دوخت
_بفرمایید این هم از این. سریع آماده شد که بریم
_چشم آقا شما امر کن
با عجله به سمت کمدم رفتم تا مانتویی مناسب امشب بپوشم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_سوم
به ساختمان خالهشان رفتم
_صاحبخونه مهمون نمیخوای ؟
خاله خندان به استقبالم اومد
_بیا تو عزیزم .
خوشحال و شادمان از اینکه محل کار کیان به شهرخودمان انتقال پیدا کرده ،سریع خودم را به بغل خاله انداختم
_خاله محل کار کیان مشخص شده،اگه گفتید کجاست؟
خاله نگاهی به من کرد
_از قیافه خوشحالت معلومه جای خوبی منتقل شده،درسته؟
با لبخند برایش سرتکان دادم
_اوهوم
اینبار از خوشحالی مرا به آغوش کشید
_خدایا شکرت.
_سلام به مامان مهربون خودم
به سمت صدای عزیزترینم برگشتم.
خاله با محبت به سمت کیان رفت و پیشانی اش را بوسید.
_سلام قربونت برم خوبی مادر جون
کیان با محبت دست دور شانه مادرش انداخت
_خدانکنه عزیزم.خوبم مادرم ،خداروشکر
خاله با محبت دست کیان را گرفت
_بیا بریم بشینید عزیزم.
_ده دقیقه رفتم بخوابمو ببین چطوری مامانمو از چنگم درآوردید
من و کیان به سمت کمیل برگشتم.
_سلام داداش کمیل
_سلام زنداداش.امانتی ما کجاست
لبخندی توام با شرمندگی نثارش کردم
_ببخشید مزاحم شما شدیم.روهام خونه است.
کیان که تا آن لحظه ساکت بود ،کمیل را به آغوش کشید
_خسته نباشی کاپیتان.منظورت از دودقیقه ،دوهزار دقیقه است دیگه.والا ما نهار اینجا بودیم جنابعالی خواب پادشاه هفتم رو می دیدی.به خرس قطبی گفتی تو برو من جات هستم.
با اتمام حرفش همه به خنده افتادیم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_چهارم
بعد از خداحافظی با خاله، راهی کافی شاپ شدیم.
با ورودمان آقای مرادی به سمتمان آمد .
_به به! ببین کی اینجاست!سلام دلاور رشید اسلام.
صدای خنده کیان بلندشد.
_سلام بر رفیق فراری!
همدیگر را مردانه به آغوش میکشند
_خوشحالم که سلامتی رفیق.
رویاش را به من کرد
_سلام خانم شمس خوش اومدید.
_سلام،ممنونم.
دوباره کیان را مخاطب قرار میدهد.
_ببخشید نشد خونه خدمت برسم.واقعیتش ایران نبودم،تازه دوسه روزه که برگشتم
نگاهی به آقای مرادی که مشغول حرف زدن با کیان است می اندازم.
مردی سفید پوست با موهای بور.
حدودا سی ساله. هیکل ورزشکاری دارد،کامل مشخص است که ورزشکار و شاید رزمی کار است.ته ریش روی صورت دارد .رنگ چشمانش از دور هم مشخص است،عسلی!
آنالیز کردن آقای مرادی چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد .با صدای کیان به او چشم میدوزم
_سفرها بی خطر آرش خان.همین که به یادم بودی کافیه دادا.
خاک پاتیم فرمانده.
دوباره مرا مخاطب قرار میدهد
_طبقه بالا آماده است.یه نگاهی بندازید اگر چیزی کم و کسر بود بفرمایید تا بگم بچه ها سریع آماده کنند.
_ممنونم خیلی لطف کردید.آقا کیان با اجازه من برم بالا رو ببینم.
_برو خانوم.تا شما نگاهی بندازی منم کمی با آرش جان اختلاط میکنم.
با اشتیاق به طبقه بالا می روم.
&ادامه دارد...