☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_سوم
به ساختمان خالهشان رفتم
_صاحبخونه مهمون نمیخوای ؟
خاله خندان به استقبالم اومد
_بیا تو عزیزم .
خوشحال و شادمان از اینکه محل کار کیان به شهرخودمان انتقال پیدا کرده ،سریع خودم را به بغل خاله انداختم
_خاله محل کار کیان مشخص شده،اگه گفتید کجاست؟
خاله نگاهی به من کرد
_از قیافه خوشحالت معلومه جای خوبی منتقل شده،درسته؟
با لبخند برایش سرتکان دادم
_اوهوم
اینبار از خوشحالی مرا به آغوش کشید
_خدایا شکرت.
_سلام به مامان مهربون خودم
به سمت صدای عزیزترینم برگشتم.
خاله با محبت به سمت کیان رفت و پیشانی اش را بوسید.
_سلام قربونت برم خوبی مادر جون
کیان با محبت دست دور شانه مادرش انداخت
_خدانکنه عزیزم.خوبم مادرم ،خداروشکر
خاله با محبت دست کیان را گرفت
_بیا بریم بشینید عزیزم.
_ده دقیقه رفتم بخوابمو ببین چطوری مامانمو از چنگم درآوردید
من و کیان به سمت کمیل برگشتم.
_سلام داداش کمیل
_سلام زنداداش.امانتی ما کجاست
لبخندی توام با شرمندگی نثارش کردم
_ببخشید مزاحم شما شدیم.روهام خونه است.
کیان که تا آن لحظه ساکت بود ،کمیل را به آغوش کشید
_خسته نباشی کاپیتان.منظورت از دودقیقه ،دوهزار دقیقه است دیگه.والا ما نهار اینجا بودیم جنابعالی خواب پادشاه هفتم رو می دیدی.به خرس قطبی گفتی تو برو من جات هستم.
با اتمام حرفش همه به خنده افتادیم.
&ادامه دارد...