eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ لازم است وقتی حرف از میزنیم، در عمل نیز نشان دهیم ... پ.ن. به عکس توجه کنید؛ مثال وحدت اینگونه است و ما پیرو امام خامنه ای هستیم ... ایجاد برادری با اهل سنت و داشتن باعث شکست تفرقه و تفکرات شیعیان انگلیسی است! در زمین دشمن بازی نکنیم. هرکس رسول خدا و قرآن کریم را قبول دارد است. ! シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅الگوهای جاودان 🔰کلام آقا جانـــــ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
دنیا روز به روز داره قشنگ تر میشه رفیق...🙂 قدر خودتو بدون...😌 💜⃟☂¦⇢ ⁦🌿⁩⃟👒¦↫ برای کپی لوگو حذف نشود❌ •☘⃝⃡❥•↝@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رامین از جایش بلند شد: این تنها شرط منه. بهش فکر کنید. آیه گفت: چرا؟ رامین نگاهش نکرد: چون زیادی خوشبخت بوده. همتون زیاد خوشبخت بودید. حتی مادرش با پدر تو! رامین که رفت صدرا غرید: مردک عوضی. رها شوکه بود. مگر میشود برادر باشی و خوشبختی خواهرت خار چشمانت؟ مگر میشود برادر باشی و آرزویت سیه روزی خواهرت باشد؟ مهدی با تعجب گفت: _خونبس رو پس بدیم؟ این یعنی چی؟ احسان گفت: _صبر کن، میفهمی. همان زمان دوباره صدای زنگ بلند شد. محسن گفت: _دایی دوباره برگشت؟! صدرا سرش داد زد: _دیگه نشنوم به اون مردک بگی دایی! محسن بغض کرد و سر به زیر گفت: _چشم! احسان که برای باز کردن در رفته بود، گفت: _یه آقایی میگه با آیه خانوم کار داره! باز کنم؟ رها رو به آیه گفت: _مگه کسی خبر داره اینجایی؟ آیه ابرو در هم کشید: _نه. صدرا گفت: _برم ببینم کیه. امشب اینجا خبره؟! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ بعد صدای داد و فریاد بلند شد. صدای محمدصادق که به گوش زینب سادات رسید به سمت اتاق دوید و در را بست. محسن با اخم گفت: _محمدصادق اینجا چیکار میکنه؟ احسان فکر کرد "پس پیدایش شد". صدای محمدصادق واضحتر شد و نشان از نزدیک شدنش به خانه داشت: _باید با زینب حرف بزنم. به چه حقی این مزخرفات رو گفته؟! بعد شروع به صدا زدن کرد: _زینب! زینب کجایی؟ در را به شدت باز کرد و وارد پذیرایی شد. نگاهش که به جمعیت افتاد پوزخندی زد: _آوردینش وسط یه مشت غریبه ی نامحرم قایمش کردید و ادعای اسلامتون گوش فلک رو کر کرده؟ آیه همان آیه بود... همانکه اشک چشمانش را هیچ نامحرمی ندید، همانکه صدای خنده هایش را هیچکس نشنید، همانکه اسطوره شد برای ارمیا، همانکه مشق شب شد کردارش برای رها! همانکه الگوی زینب سادات بود... آیه خودش مرد بودن برای شاخه های زندگیش را بلد بود. نگاه کن احسان! ببین آیه و آیه ها، مادر بودن را خوب بلدند، پای اعتقاد و ایمان ایستادن را خوب بلدند! هوچیگری را شاید مشق نکرده باشند، اما جنگیدن برای عشق و ایمان را از بَر کرده اند... آیه به محمدصادق اشاره کرد وارد شود: سلام. خوش اومدی، بیا بشین صحبت کنیم. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _چه سلامی؟ چه صحبتی؟ زینب رو بردید قایم کردید و نامزدی رو به هم زدید! اصلا زندگی زینب به شوهر شما چه ربطی داره؟ دایه مهربونتر از مادر شده و منو تهدید میکنه! زینب کجاست؟ آیه هنوز هم آرام بود؛ گاهی آرامش طرف مقابلت در دعواها، کاری میکند که هیچ داد و غوغایی نمیکند. _هر وقت تمدن یاد گرفتی، زینب سادات میاد. محمدصادق روی مبل نشست و گفت: خب. بگو بیاد خانوِم متمدن! آیه صدا زد: زینب جان... بیا مادر! زینب با شک و دو دلی بیرون آمد و کنار آیه نشست. داشتن اینهمه تماشاگر هم دلخوشی داشت و هم ترس. محمدصادق از بین دندانهای کلید کرده‌اش گفت: _حالا نامزدی رو به هم میزنی و فرار میکنی قایم میشی؟ تو آدمی؟ لیاقت خوب زندگی کردن رو نداری نه؟ مهدی خواست حرفی بزند که صدرا ساکتش کرد. آیه گفت: _شما از این به بعد با من صحبت کن؛ زینب هیچ صحبتی نداره. _مگه میخوام با شما ازدواج کنم؟ زینب به من بله داد و باید پاش وایسته. _اونجا هم اشتباه از من بود که بله داد. حرف داری، با من؛ دعوا داری، با من؛ فحش داری، با من! _پس بگو به چه حقی نامزدی رو به هم زدید؟ _به همون حقی که بله دادیم... به همون حقی که تو به خودت جرأت میدی به خانواده ی دخترم توهین کنی. یادت نره، ارمیا پدرشه، هر حقی داره... تاکید میکنم هر حقی! تو به خاطر همین یه کار هم لیاقت این وصلت رو نداری... با اینکه حرفای زیادی بزرگتر از دهنت زدی! _شنیدن حقیقت انقدر براتون سخته؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _کدوم حقیقت؟ _ارمیا هیچ حقی نداره! _انقدر بی ادبی که نمیدونی بزرگتر از خودت رو چطور صدا کنی! ارمیا پدرشه، چه بخوای چه نخوای! من ازدواج مجدد داشتم؟ به تو ربطی نداره! ایلیا برادر ناتنی زینب به حساب میاد؟ بازم به تو ربط نداره! مهدی برادرشه یا نه؟ به تو ربطی نداره! اینجا نامحرم هست؟ به تو ربط نداره! نامزدی رو به هم زدیم؟ بازم به تو ربطی نداره! میدونی چرا؟ چون تو هیچی نیستی! تو نشون دادی لیاقت احترامی که بهت گذاشتیم رو نداشتی. نشون دادی بی لیاقت بودن شاخ و دم لازم نداره. تو هنوز هیچ نسبتی نداشته، سرک تو کارها و زندگیش کشیدی! با حرفات عذابش دادی. اونقدر احمق نیستم که دخترمو به دست تو بسپارم. _اونموقع که شوهر میکردید به فکر این نبودید که مردم درباره ش چه فکری میکنن؟ اون موقع فکر نکردید که خواستگار برای همچین دختری نمیاد؟ آیه ابرویی بالا انداخت: _خواستگار نمیاد؟ اونوقت چرا؟ محمدصادق حق به جانب شد: _چون از مادرش وفاداری رو یاد گرفته. چند وقت بعد از مرگش ازدواج کردید؟! _مرگ نه و شهادت! محمدصادق به تمسخر گفت: _فرق اینا رو میدونید؟ _چیزهایی که تو شنیدی رو من دیدم. من به وصیت شهید عمل کردم؛ حرفی داری؟ _ازدواج شما به من ربطی نداره! آیه پیروزمندانه لبخند زد: در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _این رو که من از اول گفتم. _زینب حق نداشت نامزدی رو به هم بزنه. _من به هم زدم! _به شما چه که وسط زندگی ما اومدید؟! _به همون حقی که نه ماه تمام زحمت کشیدم... به همون حق که بیست سال زحمت کشیدم... به همون حق که مادرشم! حرف من همون حرف سیدمحمد و ارمیاست. دیگه دور و بر دخترم نبینمت. محمدصادق نگاهش را به زینب دوخت: _حرف توئم همینه؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد. محمدصادق از روی مبل بلند شد: _لیاقت نداشتی زینب! توی جامعه ای که نامزد کرده با عقد کرده فرقی نداره، تو یه مطلقه محسوب میشی! حالا ببینم کی میتونی یه ازدواج موفق داشته باشی! تا آخر عمرت تو حسرت این میمونی که اجازه دادی مادرت برات تصمیم بگیره. _تصمیم مادر بهتر از تصمیمیه که تو براش بگیری! محمدصادق بغضش را پنهان کرد. دلش زینب را میخواست؛ کاش کمی سیاست داشت و زبان به دهان میگرفت! شاید الان زینبی که در کنار آیه ایستاده، در کنارش بود...زینب سادات در آغوش مادر خزید و بغض کرد: نمیخواستم دلش رو بشکنم مامان. آیه سرش را نوازش کرد: زندگی از این لحظات سخت زیاد داره. اگه قسمتت باشه، دوباره بر میگرده، این بار خودش رو درست میکنه و میاد سراغت! اما اگه قسمت نباشه، میره سراغ قسمتش. زندگی خاله بازی نیست. کتاب و فیلم هم نیست. نمیتونی ببینی آخرش خوبه یا بد. اگه بد تموم شد، اگه تلخ تموم شد، نمیتونی تلویزیون رو خاموش کنی و بری. عزیزم، زندگی یک بار اتفاق می افتد و همین یک بار شانس داری درست انتخاب کنی.... ⏪ ... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ انتخاب کنی. از سر دلسوزی برای این و اون، جوانی خودت رو، آینده خودت را حرام نکن. زینب اون تو را دوست دارد، اما تو دوستش داری؟نه! جوابش یک نه بزرگ است. زینبم، هیچ حسرتی بعدا قابل قبول نیست. یک سال تحمل، ده سال تحمل، یک روز به یک جایی میرسی میشی مثل مریم؛ کسی که خودش رو گم کرده. کسی که هیچ چیزی نداره. هویت تو، اعتقادات تو ست. هویت خودت را از دست بدی، هیچ میشی! احسان سراپا گوش بود. درس زندگی میگرفت از مادری که هم پای ایمان و اعتقادش سفت بود، هم پای مادری و ایثار کردن خوب می ایستاد! خوش به حال آن کس که چنین مادری دارد. کاش شیدا کمی مادری بلد بود. کاش شیدا، کمتر شیدای زرق و برق دنیا بود. احسان دلش مادر میخواست، دلش از این حرف ها میخواست. دلش آرامش میخواست. دلش استدلال عاشقانه میخواست. چقدر زیبا و مادرانه زینب را از چاه بیرون میکشید. چقدر مادرانه پای دخترکش میماند. دلش داد و جیغ و فریاد نمیخواست. دلش پر بود از حسرت. پر بود از آرزو. احسان همه چیز داشت و هیچ نداشت. احسان تنها بود. این تنهایی را اکنون بیشتر حس میکرد. چرا او مادری نداشت که برایش بجنگد؟ که نه تنها اکنون، که فردا و فردا و فرداها را ببیند. که نگرانی از چشمانش هویدا باشد. صدرا زیر گوشش گفت: چی شده؟ در فکر هستی؟ احسان: چیزایی امروز شنیدم که در عمرم یک گوشه از اونا رو نشنیده بودم. صدرا: مغزت ِارور نده! احسان: داده! صدرا: بهش فکر نکن. تو از جنس اینها نیستی. برو دنبال هم تیپ های خودت.... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ احسان با تعجب به صدرا نگاه کرد: به چی فکر نکنم؟ اصلا مگه تیپ من چه مشکلی دارد که به اینها نمیخورد؟ صدرا پوزخندی زد: به اینها نگاه کن، به شیوه و سلوک شان نگاه کن. بعد خودت را از بیرون نگاه کن! احسان ابرو در هم کشیده بلند شد و گفت: من میرم بالا استراحت کنم. رها: برای شام صدایت میکنیم. احسان روی تخت خوابش دراز کشید و به فکر رفت. صدرا راضی از درگیر کردن احسان با فکر زینب سادات، لبخند زد. دوست داشت احسان کوچک این خانواده را به آرامشی که خودش رسیده بود برساند. احسان کمی زیادی از خودش دور شده. کمی شبیه همان روزهای خودش قبل از رها. این خاتون قصه ها. غصه هایش را شست و لبخند و آرامش آورد. قصه احسان هم نیاز به خاتونی دارد که راه و رسم زندگی را خوب بداند. شانس همیشه در خانه آدم را نمیزند. حالا یک بار شانس را به صدرا هدیه دادند، اما گاهی مثل ارمیا، باید صبر کنی و خودت را بکوبی و از نو بسازی. درد بکشی و از پیله بیرون بیایی تا پروانه شوی. تا پرواز کنی با شاپرک ها... رها گفت: حالا با خواسته رامین چکار کنیم؟ صدرا به آنی ذهنش بر هم ریخت. رامین چه فکری با خودش کرده؟ که صدرا دست میکشد از زنی که قبله آمالش شده؟ که دست میکشد از این خاتونش؟ میبرد آن دستی که دست خاتونش را از دستانش بگیرد. صدرا: تو خوابش هم نمیبینه اون روز رو. شما چرا خودتون رو درگیر میکنید؟ خودم به این مسئله رسیدگی میکنم.آیه کنار ارمیا نشست: این روزا مجردی خوش گذشت آقا؟ ارمیا نگاهش خسته بود: میدونی که من از مجردی و تنهایی بیزارم! تو که نیستی، هیچی نیست، نفس نیست! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻