۱۰ شب از رفتن حسین گذشت. حسین با من قرار گذاشته بود که هرشب راس ساعت ۱۰ به من زنگ بزند. تمام آن روزها چشمم به ساعت و گوشم به زنگ تلفن بود تا حسینآقا زنگ بزند. حسین به قولش عمل کرد و هرشب ساعت ۱۰ به من زنگ میزد.
اما شب آخر؛ شب آخر طور دیگری بود. آن شب دلم نمیخواست صبح طلوع کند. آن شب برخلاف تمام شبهای قبل سهبار تلفنی باهم صحبت کردیم. دفعه اولی که زنگ زد، همان ۱۰ شب بود. درست راس ساعت۱۰ شب زنگ زد. تلفن آنجا طوری بود که فقط ۲۰ دقیقه میتوانستیم صحبت کنیم و بعد قطع میشد. تمام شبهای قبل ما وقت کم آوردیم و وسط صحبتمان، تلفن قطع شد. آن شب هم وقت کم آوردیم و نتوانستیم خداحافظی کنیم. نمیدانم چرا آن شب از اینکه نتوانستم خداحافظی کنم، دلم گرفت؛ مثل شبهای قبل گوشی را گوشهای گذاشتم. اما به خودم دلداری دادم که بقیه حرفها را فرداشب که زنگ زد، میگویم. با خودم قرار گذاشتم طوری حرف بزنم که تلفن بدون خداحافظی قطع نشود. در همین حال بودم که تلفنم زنگ خورد. باورم نمیشد، حسین من بود. انگار دنیا را به من داده بودند. نمیدانید چطور گوشی را جواب دادم: 《وای ببین، حسینجان منه که دوباره زنگ زده. وای چقدر خوب شد دوباره زنگ زد.》
#شهید_حسین_هریری
#شهادت
#زندگی_بهسبک_شهدا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314