eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿 ـــ قشنگه ـــ اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم... * پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کالفه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد... * با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه الزمه به فکر مدال برای من باشید مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه
50.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دومین قسمت از مستند «در لباس سربازی» 🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبهه‌ها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است. 🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلم‌ها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفته‌ی آیت‌الله خامنه‌ای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
part02_fath.mp3
5.55M
📗📗 کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد. متن کتاب از دو بخش درهم‌تنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور می‌شود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر می‌کند. این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 رو به بچه ها کردم و گفتم: -پایه اید بریم بوفه چیزی بخوریم .کم مونده از گشنگی غش کنم زیبا زد تو سرم و گفت: _خاک تو سرت بشه عزیزم میمیری صبح یکم زود بیدار بشی صبحونه بخوری که اینجوری شبیه جنازه نشی _دستت بشکنه الهی.چقدر دستت سنگینه.مگه نشنیدی میگن ترک عادت موجب مرضه.من صبح زود بیدار بشم تا اخر شب کسلم. مهسا خندید و گفت: _باشه بابا توجیه شدیم بیا بریم یه چیزی بگیریم بریزی تو این خندق بلا. _اخ جوون مهمون تو _پرورنشو بچه پررو _مهساجون خودت گفتی بچه پررو ,دیگه حرفی نمی مونه. اوکی جانم زیبا خندید و گفت : _اگه تونستی از پس زبون این بربیای من خودم یه روز شام مهمونت میکنم. درحالی که میخندیدیم به بوفه رسیدیم. صدای موزیک ارامش بخشی تو بوفه پیچیده بود .باهم به سمت میز همیشگیمان رفتیم و نشستیم . روبه مهسا کردم و گفتم: _عزیزم من نسکافه با کیک میخوام _تو رو خدا تعارف نکن .چیزی دیگه میل نداری؟ _نه عزیزم همین کافیه. زیبا که با گوشیش ور میرفت گفت : _واسه منم همینا که این میخواد بگیر! مهسا بدون حرف به سمت اقای عظیمی مسئول بوفه رفت. مهسا با سفارشاتمان آمد کنار من نشست. روبه انها کردم و گفتم: _بچه ها کی پایه اس عصربریم خرید؟ مهسا:من پایه اتم بدجور.فقط بگو چه ساعتی زیبا:خرید بدون من!!مگه داریم مگه میشه؟؟؟ _پس حله ساعت هفت آماده باشید میام دنبالتون. زیبا گوشیش را گذاشت روی میز و گفت: _روژان به نظرت هفت دیر نیست؟؟؟ مهسا گفت: -بی خیال بابا یک شب خوش باشیم بعد شام بریم خونه همان موقع صدای اذان در محوطه دانشگاه به گوش رسید . فنجان نسکافه را روی میز گذاشتم و بلند شدم به بچه ها گفتم: _تا شما قهوه اتون رو بخورید من برم نمازمو بخونم و بیام مهسادر حالی که کیکش را میگذاشت داخل دهانش گفت: _روژان بی خیال بابا .خداکه به نماز خوندن تو نیاز نداره. زیبا گفت: -استثنائا این بارحق با مهساست. بعد از حرفش هم شروع کرد به خندیدن روبه جفتشان کردم و گفتم: _یعنی لازمه من و شما دوتا هرروز سر این قضیه بحث کنیم.خدا به نماز من نیاز نداره ولی من به خوندنش نیازدارم شما مشکلی دارید؟تا شما تو سرو کله هم بزنید من رفتم و برگشتم . بدون توجه به غرغرای همیشگیشان از بوفه بیرون آمدم و با لذت به صدای اذان گوش دادم. با اینکه ادم معتقد و مذهبی نبودم ولی یه حس نابی با شنیدن اذان و خوندن نماز پیدا میکردم. من در یک خانواده 4 نفره زیادی آزاد, بزرگ شدم . یه برادر بزرگتر از خودم دارم که در شرکت پدرم کار میکند.. هیچ وقت بهم نگفتن که نمازبخوان یا حجاب داشته باش یا مثلا با پسری دوست نشو!!! همونطور که به رهام برادرمم نمیگفتن واسه همین هم او دوست دخترهای رنگارنگ زیادی داشت که به قول خودش فقط به درد دوستی میخوردند و نه ازدواج. رهام عقاید عجیب و غریب دارد مثلا همیشه در برابر اصرارمامان برای ازدواج میگوید: هنوز کسی رو ندیدم که عاشقش بشم.اونایی که تو زندگیم هم هستند لیاقت ازدواج ندارند وگرنه که با من دوست نمیشدند. خلاصه اینکه خودش هزارتا غلط میکند ولی خواهان یک فرشته پاک است. مامانم یک نقاش است که از وقتی یادم می اید یا در کارگاهش مشغول نقاشی بوده و یا در گالری های مختلف و سفر به کشورهای دیگر بوده است. وقت زیادی برای خانواده صرف نمیکند و همیشه معتقداست باید آدم دنبال آرزوهایش برود .بابا هم مخالفتی ندارد چون از اول مامان همین شکلی بوده که بابا یک دل نه صد دل عاشقش شده و همیشه سعی کرده همراه او باشد. من بخاطر نبودن های همیشگی مادرم بیشتر در خانه مادربزرگم ,بزرگ شدم. خانجون که مادربزرگ پدریم محسوب میشود بعد از فوت آقاجان تنها زندگی میکرد .منم همیشه از فرصت استفاده میکردم بیشتر وقتم را انجا میگذراندم. خانجون برایم خیلی از خدا صحبت میکرد یکی از دلایل اینکه همیشه نمازمیخواندم خانجون بود . اوایل واسه جلب توجهش ولی بزرگترکه شدم بخاطر آرامشی که به جان و دلم سرازیر می شد. با رسیدن به نماز خانه از فکر به گذشته خارج شدم و وارد سالن شدم
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با تعجب زمزمه کرد _تازه!!دقیقا یک ساعت و بیست و دو دقیقه و سی ثانیه است که ندیدمت ذوق کرده از جوابش گفتم _دقیقه شماری میکنی آقا؟ _نه بانو ثانیه شماری میکنم !.میدونی روژان ،هیچ وقت فکر نمیکردم تا این اندازه عاشق زنم بشم ولی امشب از وقتی محرمم شدی هرلحظه دلم بیتاب دیدنت میشه .شدم مثل نوجوونای هجده ساله. خدایا چندهزار بار بخاطر وجود این مرد تو را شکر بگویم تا کفر نعمت نکرده باشم. _ منم دقیقا چنین حسی رو دارم .هنوز تو ابرا سیر میکنم خندید و من حاضر بودم برای خنده هایش جان بدهم _من فدات بشم عزیزکم. روژانم فردا صبح ساعت ۷ میام دنبالت بریم آزمایشگاه . _چشم شما امر بفرمایید _چشمت روشن به جمالم بانو از خودشیفتگی اش به خنده افتادم _تا صبح ثانیه ها رو برای دیدنت میشمارم عزیزم.برو بخواب .شبت پر از لبخند خدا با تصور لبخند خدا،من هم لبخند زدم _منم همینطور،شما هم برو استراحت کن عزیزم فردا می بینمت .یاعلی صبح با صدای اذان ،که از گوشی ام پخش میشد، از خواب بیدار شدم . اولین روزی که کیان محرمترینم شده بود برایم پر از حس های خوب و خاص بود . با نشاط خاصی به نماز ایستادم . نمازم که تمام شد به سجده شکر افتادم و برای هزارمین بار خدارابه خاطر وجودش شکر کردم. با صدای زنگ گوشی سر از سجده برداشتم. تا به حال کسی این ساعت بامن تماس نگرفته بود . گوشی را که برداشتم چشمم به اسم کیان افتاد . لبخند به لبم نشست _سلام _سلام عزیزم .بیدارت کردم؟ _نه ،تازه نمازم رو تموم کرده بودم هنوز سر سجاده ام _فدای شما بشم من .قبول باشه بانو.حالا که هنوز سجاده ات رو جمع نکردی واسه آقاتون هم ویژه دعا کن _قبول حق.چشم . _چشمت روشن به جمالم با تصور چهره با نمکش دلم برای دیدارش غنج رفت. _من که از خدامه ولی چه کنم باید چند ساعتی صبر کنم _شما لازمه اراده کنی _پس الان اراده میکنم اینجا باش _پس پاشو بیا پشت پنجره اتاقت با ذوق به سمت پنجره پرواز کردم پرده را کنار زدم. با دیدنش دست روی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم. چشمش که به من افتاد برایم تعظیم کوتاهی کرد و دست تکان داد . به دیوانه بازی هایش خندیدم _تو اینجا چیکار میکنی دیوونه؟! _از یه دیوونه چه انتظاری داری اخه!! بانو میتونی بیای بریم تا جایی؟ _دو دیقه منتظرم بمونی اومدم. _تا ابد منتظرم بانو. تماس را قطع کردم و با عجله لباس پوشیدم . برای مادرم پیغام گذاشتم و روی در یخچال چسباندم. با لبی خندان در حیاط را گشودم. کیان به در ماشینش تکیه زده بود ،با دیدنم آهسته به سمتم آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت . _تقدیم به بانوی خودم گل را گرفتم و بوییدم .به نظرم خوش بوترین گل دنیا همین گل بود.. _ممنونم آقا ادامه دارد...
50.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند عفاف و حجاب 🧕 گفتگوی دوستانه بین دختران دهه هشتادی با موضوع پیرامون عفاف و حجاب 😍🤩 ⏳زمـان مـسـتـنـد: ۶:۳۱ 📱برای قسمت های بعدی همراهمون باشید ...💞 🎞کـارے از دخـتـران تـمـدن سـاز🧡 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 🌿🖤🍃  @yazainab314
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... :فاء_دال و غین_میم 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟چرا مرا دست مرددیگری سپردی؟ آخر چرا؟ توکه عاشقم بودی؟این بودرسم‌عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پای بند مردی میکنی که هیچ سنخّیتی بامن ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم رانمیبینی؟ چرا همه موافق او شده‌اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته اند؟ کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی!تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی‌میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی‌هایم را میتوانم فراموش کنم؟؟ َچرا من خوبی هایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخر مردمن... ندیدی که آیه‌ات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم قرارمیدی که تسلیم شوم؟ دخترک را به جان من میندازی باشد! قبول! هرچه تو بگویی! تسلیم این نامردی دنیا؟! باشد هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: ِ بابا... دخترکم! آماده ای عزیزبابا آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده ی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که باید ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای منطقی و عقلانی و روانشناسی و آیه و حدیث گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ او شروع به حرف زدن کرد... برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر فکر نمیکرد. برای پدر از همه‌ی روزهایش گفت و گفت و گفت. **************************** کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد: _چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم قراره بیایید خونه. دستی روی سر پسرکش کشید : _سلام یادت رفت؟ ایلیا نیش تا بناگوش در رفته اش را نمایش داد: _سلام. زینب سادات گفت: _کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟ _هر وقت تو یاد گرفتی! زینب اخم کرد: _من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی! ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد: باز شروع کردین شما دوتا؟ زینب خندان به سمت ارمیا رفت: _ببینش بابا! ارمیا صورت دخترکش را بوسید: _به خواهرت احترام بذار ایلیا! ِ ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دست های پسر تازه جوش بلوغ زده‌اش را گرفت. او را بوسید و به جانبداری از او گفت: در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف های برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟ آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد. سیدمحمد گفت: خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان. زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: خسته نیستم ، بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: تو خسته ای؟ ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: نه! حاج علی را از پشت شیشه های سی سی یو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند. چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فرو بست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید. محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت. محمدصادق گفت: حالش خوب میشه. زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمد های وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود. دوباره گفت: میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
4_5913551508481246663.mp3
4.1M
🌷 🔖اصحاب امام عصر ارواحنافداه چه صفاتی دارند ؟؟ 🔸همیشه آماده باش هستند !! 🔸حضرت صادق علیه السلام با اعجاز ، آمادگی اصحاب امام عصر علیه السلام را به تصویر میکشند !! اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج💚
فانتزی سازی دوران مجردی 🤦‍♀😂 👇